عليرضا ذاکر اصفهاني
براي بررسي ابعاد سياست فرهنگي اين دوره و گفتمان حاکم سياسي، قبلاً لازم است که ويژگيهاي ساخت قدرت در رژيم شاه مورد بررسي قرار گيرد . تبلور اين خصائص را ميتوان در عرصههاي فرهنگ و اجتماع اين دوره مشاهده کرد.
بحث درباره رابطه دولت با فرد و، به تعبير مارکس، دولت با طبقات اجتماعي موضوع جامعهشناسي سياسي است، گرچه در جامعه شناسي سياسي برخي نه به دنبال اين رابطه بلکه در پي فهم مسائل ديگر اجتماع سياسي مي باشند. براي مثال، ماکس وبر کمتر در پي پاسخگويي به رابطه دولت و جامعه است؛ او در جامعه شناسي سياسي خود به دنبال اهميت و ساخت دولت مدرن است. وبر در صدد شناخت خصائص دولت مدرن و از سويي انواع اقتدار و مشروعيت سياسي است به نحوي که نوع سلطه و مشروعيت دولت مدرن را بررسي کند. 1
چه به دنبال موضوع نبرد طبقاتي باشيم، آنگونه که مارکس همت مينمود، و چه در تعقيب ويژگيهاي جامعه مدرن و مسئله مشروعيت باشيم، آنگونه که وبر بود و چه در پي فهم اهداف و اغراض ديگر جامعهشناسان باشيم،2 موضوع جامعهشناسي سياسي رابطه ساخت قدرت سياسي و گروهها و طبقات اجتماعي است که در مد نظر تمام جامعهشناساني است که در حوزه سياست به مطالعه ميپردازند.3 نظريات اخير جامعهشناسي از قرن 18م به بعد عمدتا در تکاپوي يافتن ارتباط بين قدرت عمومي و حوزه خصوصي بوده است. بر اساس برداشتهاي ليبرالي در تعامل حوزه دولتي و خصوصي پي به وجود قدرت دولتي از سويي و جامعه مدني از سوي ديگر ميبريم. آنچه که امروزه از مفهوم جامعه مدني برداشت ميشود شامل همه حوزههايي است که در مقابل دولت قرار ميگيرند. حوزهاي متشکل از کارگزاراني از قبيل تشکلها، احزاب، نيروهاي اجتماعي، جماعات و گروهها و طبقات که در آن منازعات مختلف فکري، ايدئولوژيکي ، سياسي و اجتماعي و اقتصادي صورت ميپذيرد. 4 در اين حوزه، به علت تکثر در عرصههاي سياست، فرهنگ، دين، اقتصاد و اجتماع، به گرايشهاي گوناگون فکري و سياسي فرصت عرضه داده ميشود.
اين جامعه درست در نقطه مقابل جامعه تودهاي يا انبوه 5 قرار ميگيرد. در جامعه تودهاي افراد به مثابه سلول و يا دانههاي منفرد و مجزاي از يکديگر بوده و هيچگونه تعامل و يا کنش متقابل دروني ندارند. انسانهاي اين جامعه بسان ذره و يا دانهشن به عنوان توده شناسايي ميشوند، به گونهاي که هيچگونه هنجار و يا فرم مشخص و يا خويشتن مشخص و... به تعبير بهتر، هويت مشخص ندارند. با بررسي چنين رابطهاي، نظامهاي سياسي متعددي طبقهبندي ميشوند. از طرفي، بر اساس ساخت قدرت و ايدئولوژي نيز رژيمهاي سياسي متفاوتي به دست ميآيد.
با اين وصف، در طبقهبندي قدرت، رژيم رضاشاه با عناوين و استدلالهاي مختلفي عرضه ميشود. برخي به آن نظام شبهمدرن، استبدادي مدرن؛ 6 بعضي پاتريمونيال 7 و يا نئوپاتريمونيال؛ برخي ديگر ناسيونال مدرن؛ بعضي نظام توتاليتر، تودهاي، استبدادي، 8 فاشيستي، ديکتاتوري نظامي و بناپارتيستي، کماليسم 9 نام نهادهاند.
بسياري از تحليلگران تاريخ تحولات سياسي ـ اجتماعي ايران معتقدند تمرکز قدرت در دست شاه و دربار رژيم را به يک نظام کاملاً استبدادي تبديل کرد، به گونهاي که شاه در تمام امور سياسي، اقتصادي، نظامي، اجتماعي و فرهنگي حضور فعال داشت.
دولت رضاشاه بر دو رکن مهم و اساسي استوار بود. دستگاه حکومتي با توسل به دو رکن ارتش و ديوان سالاري، به استقرار، تثبيت و تداوم خود پرداخت. به اين دليل برخي نظام سياسي او را استبدادي نظامي 10 مينامند.
قدرت مرکزي شاه در ارتش وفادار به او مستقر بود. ارتش نهادي قدرتمند در دست شاه بود که، به واسطه آن، سلطه بر تمامي نهادها و تأسيسات سياسي، اقتصادي و فرهنگي را ميسر ساخت. از رهگذر ارتش و نهادهاي بوروکراتيک، که تحت يد قدرت او بود، مناسبات مختلف از جمله سياست (داخلي و خارجي) و فرهنگ رقم ميخورد. شاه از همان ابتداي حکومت کنترل مجلس را به دست گرفت و با انتصاب نمايندگان خاصي در پارلمان راه را براي دخالت در ارکان ديگر هموار ساخت.
اردشيرجي در همين خصوص ميگويد:
از لحاظ تعريف سياسي، رضاشاه اتوکرات است و اينکه در ايران ظواهر سيستم پارلماني به چشم ميخورد ناقض اين حقيقت نيست؛ زيرا ترکيب مجلس با نظر و تصويب نهايي شاه است و نه انتخاب مردم؛ و رضاشاه نيازي ندارد که مجلس را به توپ ببندد.
استبداد شاه حتي از سوي هواداران سياستهاي او نيز مورد پذيرش واقع ميشود. محمدعلي (همايون) کاتوزيان که از ضرورت دفاع همهجانبه از تماميت ايران وجلوگيري از هرج ومرج و خط تجزيه کشور توسط شاه سخت دفاع ميکند و از سويي از اقدامات او در شکلدهي به زيرساختهاي نوين اقتصادي ايران حمايت و تمجيد مينمايد، با ذکر اين ادعا که «حکومت استبدادي بيرحم از هرج و مرج دائم بهتر است» در نهايت، استبدادورزي شاه را همراه با اقدامات شبهمدرنيستي او غيرضروري ميداند، دو خصلتي که، بنا به قول او، هم به کشور وهم خود شاه آسيبهاي جدي وارد ساخت. چه کساني که در جريان تاريخنويسي و بررسي تاريخي ـ اجتماعي سعي کردند از شاه اسطورهاي شرقي بسازند و از خدمات وي در باب نوسازي اقتصادي و اجتماعي از قبيل حفظ تماميت ارضي کشور، توسعه شهرنشيني مدرن و تدوين قوانين قضائي، ايجاد بانکداري مدرن، طرح الگوي جديد آموزشي و پرورشي در سطوح مختلف، کشف حجاب، تأسيس کارخانه، توسعه تجارت و صنايع، راهاندازي راهآهن سراسري و... نام ميبرند و چه مورخان و جامعه شناساني که از او با ارائه چهره تيرهاي حاکي از غضب و بيرحمي در تلاشهايش در سرکوب طبقات پاييندست ايران و از سويي جد و جهد جهت حفظ و ارتقاي منافع طبقات بالاي اجتماعي نام ميبرند و در سياست خارجي او را متهم به همدستي با انگليسها ميکنند، خصوصا در جريان عقد قرارداد نفتي، هر دو گروه برقدرت فائقه شاه و کنترل دولت مرکزي از سوي او از طريق نهادهاي منحصر شاهي صحه ميگذارند. بدين دليل جان فوران نام اين اقدامات را فرايند تجددخواهي نظاميبه رهبري دولت ميگذارد.
گرچه توسعه ارتش، به ويژه تأسيس نيروي هوايي و نيروي دريايي در سالهاي نخستين دهه دوم حکومت شاه، بيشتر به بهانه مقابله با تجاوز خارجي بود؛ ولي آن نيروي نظامي هيچگاه در اين مسير به کار نيامد و، به طور خاص، در جريان تجاوز خارجي در شهريور 1320ش بجز عده بسيار قليل از سرحدات کشور دفاع ننمودند و، مانند خود شاه، فرار را بر بقا ترجيح دادند. با وجود اين، آن دستگاه حاکم از اين قدرت در جهت اهداف داخلي حداکثر استفاده را نمود و با سرکوب اقوام و اقليتها و نيروها و افراد معارض و يا خارج از حکومت زمينه استقرار و بسط قدرت خود را فراهم آورد.
حيطه فرهنگ واجتماع نيز از اين وضعيت برکنار نبود؛ لذا تمام فعاليتهاي فرهنگي و اجتماعي در فضاي استبدادي و تحت کنترل شديد در راستاي خواستههاي رژيم تحقق مييافت. علاوه بر اين، چون سياستهاي فرهنگي ــ اجتماعي اين دوره منفک از يکديگر نيستند، لذا بايد دستاوردهاي آن دو را با هم مطالعه کرد. اين سياستها وقتي جنبه عملياتي به خود ميگيرد، در يک بستر نهادي و بوروکراتيک تحقق مييابد. به همين علت، ضمن بررسي ديدگاههاي نظري که در قالب بيانيهها، سخنرانيها، کتب و ساير رسانههاي ديداري و شنوايي وقت به ثبت رسيده است، نگاه کلي به مؤسسات مدرن که در فضاي مدرنيسم و جهت اعمال آن دسته از نقطهنظرات تأسيس يافتهاند، خود ميتواند مطالعه محقق را تکميل نمايد.
تأسيس نهادهاي اجتماعي، از قبيل دادگستري با روح سکولاريستي حاکم بر آن تحت عنوان اصلاح قضايي از طريق جايگزيني قوانين عرفي با قوانين شرع پي گرفته شد و در کنار آن روحانيت را از منصب قضا برکنار ساخت و، در عوض، قضات به کار گرفته شدند. تشکيل انجمن آثار ملي، برگزاري کنگرههاي بينالمللي و جشن هزاره فردوسي، تغيير و تحولات در ساختار آموزشي و پرورش و، به تعبيري، ايجاد آموزش و پرورش سکولار، صدور مجوز براي تأسيس مدارس بيگانه، اقليتهاي مذهبي و مدارس مختلط، اعزام دانشجو به خارج از کشور، تأسيس دانشسراهاي عالي و مقدماتي مطابق تجربه اروپا، ايجاد دانشگاه تهران با پيروي از الگوهاي غربي، ايجاد مؤسسه وعظ و خطابه، تأسيس اداره اوقاف، تأسيس اداره تربيت بدني و پيشاهنگي، ايجاد فرهنگستان و سازمان پرورش افکار، که هر کدام به صورت مجزا قابل بحث و بررسي ميباشند، مطابق فضاي فوق شکل گرفتهاند.
محمدعلي کاتوزيان دوره هفده ساله به تخت نشستن رضاشاه تا کنار گذاشتن او از قدرت را به دو دوره تقسيم ميکند و به لحاظ رعايت نکردن حقوقق مدني و تصرف در اراده ملي از سوي او دوره اول را دوره «قدرت مطلقه» و دوره دوم را دوره «قدرت مطلقه توأم با خودکامگي» لقب ميدهد. وي معتقد است از 1303هـ. ش تا 1312هـ. ش دورهاي است که حاکميت او از نوع ديکتاتوري توأم با نظم و قانونمندي است. در واقع، نزديکان توان ارائه نقطهنظرات خود را به وي دارند. به گونهاي که ميتوانند اراده او را تحت الشعاع قرار دهند و نظرياتش را تعديل نمايند؛ و، در عين حال، جان و مال و شرف و امنيت مردم يکسره در گرو اميال شاه يا اطرافيانش نيست؛ ولي از 1312ه . ش تا 1320ه . ش، يعني دوره دوم، ديکتاتوري به استبداد مطلق تبديل شده، حاکميت او توأم با هوي و هوس و خودکامگي است؛ با اين حال، تجربه تاريخي اين دو دوره حکايت از روندي معکوس دارد.
حسين بشيريه سازمان و نحوه اعمال قدرت اين دوره تاريخي ايران را با نظام سنتي متفاوت دانسته، با عطف توجه به نظام سياسي قاجارها که آن را به نظام پاتريمونيال نسبت ميدهد، دوره جديد را حاوي خصائل نو و منحصر به فرد ميداند. وي دوره جديد را مبتني بر تمرکز و انحصار منابع قدرت در دست شاه و دربار دانسته است به گونهاي که از تکثر و پراکندگي منابع قدرت دوره قبل شواهدي در دست نيست. منابعي که هرچند به صورت غيررسمي در متن حيات اجتماعي ـ سياسي ايراني حضور داشت و در طول چند سده نهادينه شده بود؛ و مهم آنکه اين حوزههاي مستقل حقوقي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي همچون اشراف زميندار، خانها و رؤساي قبايل و عشاير و علما و روحانيان و طبقه بازرگانان و تجار، به جز مواقعي بحراني و محدود، تهديدي براي دولت مرکزي محسوب نميشدند. وي آغاز حکومت پهلوي را با حاکميت نوعي نظام سياسي زير عنوان «ساخت دولت مدرن مطلقه» همراه ميداند.
دولت رضاشاه نخستين دولت مدرن مطلقه در ايران بود و با آنکه برخي از ويژگيهاي آن ريشه در گذشته داشت ليکن نظام سياسي جديدي به شمار ميرفت. حکومت رضاشاه با متمرکز ساختن منابع و ابزارهاي قدرت، ايجاد وحدت ملي، تأسيس ارتش مدرن، تضعيف مراکز قدرت پراکنده، اسکان اجباري و خلع سلاح عشاير، ايجاد دستگاه بوروکراسي جديد و اصلاحات مالي و تمرکز منابع اداري، مباني دولت مطلقه مدرن را به وجود آورد.
وي قلع و قمع گروههاي قدرت براي مثال گروههاي ــ به توسط ارتش و بوروکراسي مدرن شاه و به دست آوردن انحصار قدرت در عرصههاي مختلف از سوي رژيم و دخل و تصرف در ساختارهاي نظام متناسب با اراده شاه را ويژگي انحصاري اين دوره ميداند.
نظام سياسي بناپارتي از جمله نظامهاي ديکتاتوري بورژوايي متخذ از قالب تحليل سياسي است که کارل مارکس از کودتاي 1851م لوئي بناپارت در فرانسه به دست ميدهد. هيجدهم برومر لوئي بناپارت عنوان يکي از آثار مهم مارکس است که، در کنار نبردهاي طبقاتي در فرانسه، تحليلي جامع و گويا متناسب با روح تحليل طبقاتي از تحولات سياسي و اجتماعي فرانسه نيمه دوم قرن نوزده به دست ميدهد. مارکس، در اثر مورد نظر، به وقايع پيش آمده از فوريه 1852م و ارتباط آنها با يکديگر در فرانسه ميپردازد. «او در اين کتاب به مسئله قدرتِ نوعي از دولت ميپردازد که ظاهرا بيانکننده سلطه يک طبقه اجتماعي نيست؛ بلکه بر تمامي جامعه مدني سلطه يافته و از بالا در مورد مبارزه طبقاتي موجود در جامعه حکومت ميکند». مارکس، مطابق معمول، در تحليل مسائل سياسي مورد نظر خود به فهم ارتباط عمل سياسي با مناسبات اقتصادي و طبقاتي پرداخته نسبت اين دو را در فرانسه بعد از شکست انقلابهاي سال 1848 و حاکميت نظام کودتا بررسي ميکند. با اين توصيف، امروزه به مرام هواداران ناپلئون بناپارت که در پي ناکاميهاي انقلاب فرانسه به امپراتوري آن کشور رسيد، «بناپارتيسم» اطلاق ميشود. در ضمن، اين واژه اشاره دارد به نظريه غلبه برنابسامانيهاي اجتماعي با توسل به حکومت ديکتاتوري يک فرمانده نظامي مقتدر. با وجود تفاوتهاي بيشمار بين حکومت بناپارتي فرانسه با حکومت مورد نظر در ايران، ازجمله حضور طبقه کارگري به عنوان عامل تهديد دولتي در فرانسه و وجود يک طبقه دهقاني مدافع آن از سوي ديگر، با اين حال، برخي نظام سياسي پهلوي اول را از نوع بناپارتي قلمداد ميکنند.
برخي از محققان از آن نظر که رضاشاه با استقرار ارتش جديد و با مدد از قدرت نظامي اصلاحات از بالا را تحقق بخشيد، مفهوم «بناپارتيسم» را به حکومت وي رساتر از مفاهيمي از قبيل «توتاليتاريسم» ارزيابي ميکنند. بديهي است که اصلاحات انجام شده در آن دوره از قبيل ايجاد نظام ديواني مدرن، اصلاحات قضايي، حقوقي، اقتصادي و مالي، وحدت و يکپارچگي ملي و تمرکز قدرت بدون به کارگيري قوه قهريه از سوي مقامات نظامي و انتظامي صورت عيني نيافت.
مفهوم «توتاليتاريسم» را در ادبيات سياسي به دو وجه سياسي و اجتماعي مورد بررسي قرار ميدهند. در وجه سياسي عبارت است از رژيمي متمرکز و استبدادي که اين تمرکز از سوي سازماني حزبي در قالب دولتي با بوروکراسي گسترده اعمال ميشود. در اين حالت، دولت بر تمام شئون سياسي، اقتصادي و فرهنگي جامعه نظارت کرده و راهبرد آن را انحصارا در اختيار دارد؛ به علاوه آنکه اين سازمان حزبي توسط ايدئولوژي مدرن رهبري ميشود. لذا ميگويند که نظامهاي توتاليتر از جمله نظامهاي مدرن قلمداد ميشوند. تحقق اين صورتبندي را در قرن بيستم در رژيمهاي فاشيستي و نازيستي و سوسياليستي ميبينيم. «توتاليتاريسم سياسي» داراي ويژگيهاي متعدد ميباشد که از آن جملهاند:
ــ حاکميت استبداد متمرکز و دولت فراگير
ــ حاکميت قدرت در دست حزب حاکم
ــ حاکميت فرد در رأس دولت وحزب
ــ حاکميت ايدئولوژي مدرن
ــ بسيج تودهاي.
البته ويژگيهاي ديگر را نيز بر آن مترتب ميدانند؛ از جمله کارل فردريک اين صفات را براي آن قائل است:
1. يک حزب واحد تودهاي که معمولاً يک رهبر فرهمند آن را رهبري ميکند.
2. يک ايدئولوژي رسمي
3. کنترل حزب بر اقتصاد
4. کنترل حزب بر رسانه هاي همگاني
5 . کنترل حزب بر سلاح
6. يک نظام تروريستي کنترل پليسي.
وجوه «توتاليتاريسم» در عرصه اجتماع نيز بيتناسب با وجه سياسي آن نيست. در اين عرصه نيز شاهد حاکميت استبداد دولتي در قلمرو اجتماع ميباشيم. از طرفي ايدئولوژي دولتي جهت بسيج تودهاي از سوي رسانه هاي فراگير دولتي تبليغ ميشود و تودههاي مردم را در مسير اهداف ايدئولوژيک حزب «هدايت» ميکند. دولت با در دست گرفتن نظام آموزشي و پرورشي و در اختيار قرار دادن وسائل ارتباط جمعي در نزد خود به هدايتافراد و گروههاي اجتماعي مبادرت ميورزد.
نظامهاي سياسي توتاليتر را به دو گروه راست و چپ تقسيم ميکنند. گرچه، در بنياد، هر دو يکسان ميباشند؛ ولي تفاوتهايي براي آنها قائلاند. نظام توتاليتر راست، اعم از فاشيسم و نازيسم، اساسا ضددموکراتيک و خواهان اختناق پليسي است؛ ولي نظام کمونيستي ذاتاً دموکراتيک ميباشد گرچه در مرحله عمل اينچنين نبود.
نظام سياسي مورد نظر حداقل داراي وجوهي از نظامهاي توتاليتر است. سلطه دستگاه حاکمه بر ارکان مختلف اجتماع به گونهاي که نوسازي از بالا را تحقق بخشد، آن را به سمت چنين نظامي نزديک ميسازد؛ به ويژه آنکه در مناسبات فرهنگي شاهد يک نظام متمرکز در عرصه ايدئولوژيسازي ميباشيم. امحاءِ نهادهاي فرهنگي سنتي از قبيل مدارس قديم، مدارس ديني و جايگزيني مؤسسات تمدني مدرن در حيطه فرهنگ و تسلط بر ارکان مختلف آن چنين بستري را محقق ميسازد. محمود دلفاني در خصوص «سازمان پرورش افکار» که بعدا به آن خواهيم پرداخت ميگويد: «سازمان پرورش افکار» در دستهبندي سازمانهاي فرهنگي، در زمره «سازمان فرهنگي متمرکز» قرار ميگيرد. اين نوع از سازمانهاي فرهنگي نوعا در کشورهايي که داراي حکومت تمرکزگر استبدادي هستند، پديد ميآيد. مهمترين ويژگي اين سازمانها عبارتاند از:
1. سازمانهاي فرهنگي تمرکز يافته، اغلب هماهنگ و همسان ميباشند.
2. هدف اين سازمانها يکسان سازي فرهنگي است.
3. روش اينگونه سازمانها، کاملاً اداري و اجراي دستورهاي رسيده الزامي است.
4. بودجه فرهنگ هر محل، نمايندگان فرهنگي و... عموما متمرکز و تحت نظارت مستقيم وزارت فرهنگ است.
5. در سازمانهاي فرهنگي تمرکز يافته، مسئوليت امور و بررسي تمام مسائل فرهنگي برعهده وزارت فرهنگ است. در پديد آمدن سازمانهاي فرهنگي متمرکز ، علاوه بر عامل تمرکزگرايي دولت واستبداد حکومتي، عوامل ديگري نيز وجود دارد.