ArticlesStatesmenWoman e-zineًRestorationAYAM contemporary Historical ReviewO.HistoryPublicationsViewpoints and untold eventswith caravan of history(doc)Foreign Policy StudiesNewsمصاحبهwith caravan of history(photo)conferences
» مقالات » ويژگي ساخت قدرت در دوره رضاشاه

کلمات کليدی :
 همه کلمات
تک تک کلمات

 

نشریه الکترونیکی بهارستان

138

غزه در آتش و خون

 

 

رقص چوبها به مناسبت کودتای 28 مرداد

 

 

پیشینه فرش

 

 

زندگی و اقدامات لارنس آلمانی در ایران
مطیع ترین وزیر امور خارجه ایران
سهم  ساواک در شکل گیری و پیروزی انقلاب اسلامی
محمد باقرخان تنگستانی

اخبارNEWS

فروشگاه مجازي موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران افتتاح شد  |+| بزودی آغاز به کار وب سايت جديد موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران

Google

جوان و تاریخ

تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین(ع)در ایران با تکیه بر دوران صفویه

 

 

چند قطره خون برای آزادی

 

 

زندگی سیاسی و اجتماعی آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری

 

فصلنامه تاریخ معاصر 61-62

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 61-62

 

فصلنامه تاریخ معاصر 63

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 63

کتابفروشی سرای تاریخ

Adobe Reader V 8.0

20.8 MB

 

ويژگي ساخت قدرت در دوره رضاشاه 

عليرضا ذاکر اصفهاني

 

براي بررسي ابعاد سياست فرهنگي اين دوره و گفتمان حاکم سياسي، قبلاً لازم است که ويژگيهاي ساخت قدرت در رژيم شاه مورد بررسي قرار گيرد . تبلور اين خصائص را مي‏توان در عرصه‏هاي فرهنگ و اجتماع اين دوره مشاهده کرد.

 

بحث درباره رابطه دولت با فرد و، به تعبير مارکس، دولت با طبقات اجتماعي موضوع جامعه‏شناسي سياسي است، گرچه در جامعه شناسي سياسي برخي نه به دنبال اين رابطه بلکه در پي فهم مسائل ديگر اجتماع سياسي مي باشند. براي مثال، ماکس وبر کمتر در پي پاسخگويي به رابطه دولت و جامعه است؛ او در جامعه شناسي سياسي خود به دنبال اهميت و ساخت دولت مدرن است. وبر در صدد شناخت خصائص دولت مدرن و از سويي انواع اقتدار و مشروعيت سياسي است به نحوي که نوع سلطه و مشروعيت دولت مدرن را بررسي کند. 1
 
چه به دنبال موضوع نبرد طبقاتي باشيم، آن‏گونه که مارکس همت مي‏نمود، و چه در تعقيب ويژگيهاي جامعه مدرن و مسئله مشروعيت باشيم، آن‏گونه که وبر بود و چه در پي فهم اهداف و اغراض ديگر جامعه‏شناسان باشيم،2 موضوع جامعه‏شناسي سياسي رابطه ساخت قدرت سياسي و گروهها و طبقات اجتماعي است که در مد نظر تمام جامعه‏شناساني است که در حوزه سياست به مطالعه مي‏پردازند.3 نظريات اخير جامعه‏شناسي از قرن 18م به بعد عمدتا در تکاپوي يافتن ارتباط بين قدرت عمومي و حوزه خصوصي بوده است. بر اساس برداشتهاي ليبرالي در تعامل حوزه دولتي و خصوصي پي به وجود قدرت دولتي از سويي و جامعه مدني از سوي ديگر مي‏بريم. آنچه که امروزه از مفهوم جامعه مدني برداشت مي‏شود شامل همه حوزه‏هايي است که در مقابل دولت قرار مي‏گيرند. حوزه‏اي متشکل از کارگزاراني از قبيل تشکلها، احزاب، نيروهاي اجتماعي، جماعات و گروهها و طبقات که در آن منازعات مختلف فکري، ايدئولوژيکي ، سياسي و اجتماعي و اقتصادي صورت مي‏پذيرد. 4 در اين حوزه، به علت تکثر در عرصه‏هاي سياست، فرهنگ، دين، اقتصاد و اجتماع، به گرايشهاي گوناگون فکري و سياسي فرصت عرضه داده مي‏شود.
 
اين جامعه درست در نقطه مقابل جامعه توده‏اي يا انبوه 5 قرار مي‏گيرد. در جامعه توده‏اي افراد به مثابه سلول و يا دانه‏هاي منفرد و مجزاي از يکديگر بوده و هيچ‏گونه تعامل و يا کنش متقابل دروني ندارند. انسانهاي اين جامعه بسان ذره و يا دانه‏شن به عنوان توده شناسايي مي‏شوند، به گونه‏اي که هيچ‏گونه هنجار و يا فرم مشخص و يا خويشتن مشخص و... به تعبير بهتر، هويت مشخص ندارند. با بررسي چنين رابطه‏اي، نظامهاي سياسي متعددي طبقه‏بندي مي‏شوند. از طرفي، بر اساس ساخت قدرت و ايدئولوژي نيز رژيمهاي سياسي متفاوتي به دست مي‏آيد.
 
با اين وصف، در طبقه‏بندي قدرت، رژيم رضاشاه با عناوين و استدلالهاي مختلفي عرضه مي‏شود. برخي به آن نظام شبه‏مدرن، استبدادي مدرن؛ 6 بعضي پاتريمونيال 7 و يا نئوپاتريمونيال؛ برخي ديگر ناسيونال مدرن؛ بعضي نظام توتاليتر، توده‏اي، استبدادي، 8 فاشيستي، ديکتاتوري نظامي و بناپارتيستي، کماليسم 9 نام نهاده‏اند.
 
بسياري از تحليلگران تاريخ تحولات سياسي ـ اجتماعي ايران معتقدند تمرکز قدرت در دست شاه و دربار رژيم را به يک نظام کاملاً استبدادي تبديل کرد، به گونه‏اي که شاه در تمام امور سياسي، اقتصادي، نظامي، اجتماعي و فرهنگي حضور فعال داشت.
 
دولت رضاشاه بر دو رکن مهم و اساسي استوار بود. دستگاه حکومتي با توسل به دو رکن ارتش و ديوان سالاري، به استقرار، تثبيت و تداوم خود پرداخت. به اين دليل برخي نظام سياسي او را استبدادي نظامي 10 مي‏نامند.
 
قدرت مرکزي شاه در ارتش وفادار به او مستقر بود. ارتش نهادي قدرتمند در دست شاه بود که، به واسطه آن، سلطه بر تمامي نهادها و تأسيسات سياسي، اقتصادي و فرهنگي را ميسر ساخت. از رهگذر ارتش و نهادهاي بوروکراتيک، که تحت يد قدرت او بود، مناسبات مختلف از جمله سياست (داخلي و خارجي) و فرهنگ رقم مي‏خورد. شاه از همان ابتداي حکومت کنترل مجلس را به دست گرفت و با انتصاب نمايندگان خاصي در پارلمان راه را براي دخالت در ارکان ديگر هموار ساخت.
 
اردشيرجي در همين خصوص مي‏گويد:
از لحاظ تعريف سياسي، رضاشاه اتوکرات است و اينکه در ايران ظواهر سيستم پارلماني به چشم مي‏خورد ناقض اين حقيقت نيست؛ زيرا ترکيب مجلس با نظر و تصويب نهايي شاه است و نه انتخاب مردم؛ و رضاشاه نيازي ندارد که مجلس را به توپ ببندد.
 
استبداد شاه حتي از سوي هواداران سياستهاي او نيز مورد پذيرش واقع مي‏شود. محمدعلي (همايون) کاتوزيان که از ضرورت دفاع همه‏جانبه از تماميت ايران وجلوگيري از هرج ومرج و خط تجزيه کشور توسط شاه سخت دفاع مي‏کند و از سويي از اقدامات او در شکل‏دهي به زيرساختهاي نوين اقتصادي ايران حمايت و تمجيد مي‏نمايد، با ذکر اين ادعا که «حکومت استبدادي بيرحم از هرج و مرج دائم بهتر است» در نهايت، استبدادورزي شاه را همراه با اقدامات شبه‏مدرنيستي او غيرضروري مي‏داند، دو خصلتي که، بنا به قول او، هم به کشور وهم خود شاه آسيبهاي جدي وارد ساخت. چه کساني که در جريان تاريخ‏نويسي و بررسي تاريخي ـ اجتماعي سعي کردند از شاه اسطوره‏اي شرقي بسازند و از خدمات وي در باب نوسازي اقتصادي و اجتماعي از قبيل حفظ تماميت ارضي کشور، توسعه شهرنشيني مدرن و تدوين قوانين قضائي، ايجاد بانکداري مدرن، طرح الگوي جديد آموزشي و پرورشي در سطوح مختلف، کشف حجاب، تأسيس کارخانه، توسعه تجارت و صنايع، راه‏اندازي راه‏آهن سراسري و... نام مي‏برند و چه مورخان و جامعه شناساني که از او با ارائه چهره تيره‏اي حاکي از غضب و بيرحمي در تلاشهايش در سرکوب طبقات پايين‏دست ايران و از سويي جد و جهد جهت حفظ و ارتقاي منافع طبقات بالاي اجتماعي نام مي‏برند و در سياست خارجي او را متهم به همدستي با انگليسها مي‏کنند، خصوصا در جريان عقد قرارداد نفتي، هر دو گروه برقدرت فائقه شاه و کنترل دولت مرکزي از سوي او از طريق نهادهاي منحصر شاهي صحه مي‏گذارند. بدين دليل جان فوران نام اين اقدامات را فرايند تجددخواهي نظاميبه رهبري دولت مي‏گذارد.
 
گرچه توسعه ارتش، به ويژه تأسيس نيروي هوايي و نيروي دريايي در سالهاي نخستين دهه دوم حکومت شاه، بيشتر به بهانه مقابله با تجاوز خارجي بود؛ ولي آن نيروي نظامي هيچگاه در اين مسير به کار نيامد و، به طور خاص، در جريان تجاوز خارجي در شهريور 1320ش بجز عده بسيار قليل از سرحدات کشور دفاع ننمودند و، مانند خود شاه، فرار را بر بقا ترجيح دادند. با وجود اين، آن دستگاه حاکم از اين قدرت در جهت اهداف داخلي حداکثر استفاده را نمود و با سرکوب اقوام و اقليتها و نيروها و افراد معارض و يا خارج از حکومت زمينه استقرار و بسط قدرت خود را فراهم آورد.
 
حيطه فرهنگ واجتماع نيز از اين وضعيت برکنار نبود؛ لذا تمام فعاليتهاي فرهنگي و اجتماعي در فضاي استبدادي و تحت کنترل شديد در راستاي خواسته‏هاي رژيم تحقق مي‏يافت. علاوه بر اين، چون سياستهاي فرهنگي ــ اجتماعي اين دوره منفک از يکديگر نيستند، لذا بايد دستاوردهاي آن دو را با هم مطالعه کرد. اين سياستها وقتي جنبه عملياتي به خود مي‏گيرد، در يک بستر نهادي و بوروکراتيک تحقق مي‏يابد. به همين علت، ضمن بررسي ديدگاههاي نظري که در قالب بيانيه‏ها، سخنرانيها، کتب و ساير رسانه‏هاي ديداري و شنوايي وقت به ثبت رسيده است، نگاه کلي به مؤسسات مدرن که در فضاي مدرنيسم و جهت اعمال آن دسته از نقطه‏نظرات تأسيس يافته‏اند، خود مي‏تواند مطالعه محقق را تکميل نمايد.
 
تأسيس نهادهاي اجتماعي، از قبيل دادگستري با روح سکولاريستي حاکم بر آن تحت عنوان اصلاح قضايي از طريق جايگزيني قوانين عرفي با قوانين شرع پي گرفته شد و در کنار آن روحانيت را از منصب قضا برکنار ساخت و، در عوض، قضات به کار گرفته شدند. تشکيل انجمن آثار ملي، برگزاري کنگره‏هاي بين‏المللي و جشن هزاره فردوسي، تغيير و تحولات در ساختار آموزشي و پرورش و، به تعبيري، ايجاد آموزش و پرورش سکولار، صدور مجوز براي تأسيس مدارس بيگانه، اقليتهاي مذهبي و مدارس مختلط، اعزام دانشجو به خارج از کشور، تأسيس دانشسراهاي عالي و مقدماتي مطابق تجربه اروپا، ايجاد دانشگاه تهران با پيروي از الگوهاي غربي، ايجاد مؤسسه وعظ و خطابه، تأسيس اداره اوقاف، تأسيس اداره تربيت بدني و پيشاهنگي، ايجاد فرهنگستان و سازمان پرورش افکار، که هر کدام به صورت مجزا قابل بحث و بررسي مي‏باشند، مطابق فضاي فوق شکل گرفته‏اند.
 
محمدعلي کاتوزيان دوره هفده ساله به تخت نشستن رضاشاه تا کنار گذاشتن او از قدرت را به دو دوره تقسيم مي‏کند و به لحاظ رعايت نکردن حقوقق مدني و تصرف در اراده ملي از سوي او دوره اول را دوره «قدرت مطلقه» و دوره دوم را دوره «قدرت مطلقه توأم با خودکامگي» لقب مي‏دهد. وي معتقد است از 1303هـ. ش تا 1312هـ. ش دوره‏اي است که حاکميت او از نوع ديکتاتوري توأم با نظم و قانونمندي است. در واقع، نزديکان توان ارائه نقطه‏نظرات خود را به وي دارند. به گونه‏اي که مي‏توانند اراده او را تحت الشعاع قرار دهند و نظرياتش را تعديل نمايند؛ و، در عين حال، جان و مال و شرف و امنيت مردم يکسره در گرو اميال شاه يا اطرافيانش نيست؛ ولي از 1312ه . ش تا 1320ه . ش، يعني دوره دوم، ديکتاتوري به استبداد مطلق تبديل شده، حاکميت او توأم با هوي و هوس و خودکامگي است؛ با اين حال، تجربه تاريخي اين دو دوره حکايت از روندي معکوس دارد.
 
حسين بشيريه سازمان و نحوه اعمال قدرت اين دوره تاريخي ايران را با نظام سنتي متفاوت دانسته، با عطف توجه به نظام سياسي قاجارها که آن را به نظام پاتريمونيال نسبت مي‏دهد، دوره جديد را حاوي خصائل نو و منحصر به فرد مي‏داند. وي دوره جديد را مبتني بر تمرکز و انحصار منابع قدرت در دست شاه و دربار دانسته است به گونه‏اي که از تکثر و پراکندگي منابع قدرت دوره قبل شواهدي در دست نيست. منابعي که هرچند به صورت غيررسمي در متن حيات اجتماعي ـ سياسي ايراني حضور داشت و در طول چند سده نهادينه شده بود؛ و مهم آنکه اين حوزه‏هاي مستقل حقوقي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي همچون اشراف زميندار، خانها و رؤساي قبايل و عشاير و علما و روحانيان و طبقه بازرگانان و تجار، به جز مواقعي بحراني و محدود، تهديدي براي دولت مرکزي محسوب نمي‏شدند. وي آغاز حکومت پهلوي را با حاکميت نوعي نظام سياسي زير عنوان «ساخت دولت مدرن مطلقه» همراه مي‏داند.
 
دولت رضاشاه نخستين دولت مدرن مطلقه در ايران بود و با آنکه برخي از ويژگيهاي آن ريشه در گذشته داشت ليکن نظام سياسي جديدي به شمار مي‏رفت. حکومت رضاشاه با متمرکز ساختن منابع و ابزارهاي قدرت، ايجاد وحدت ملي، تأسيس ارتش مدرن، تضعيف مراکز قدرت پراکنده، اسکان اجباري و خلع سلاح عشاير، ايجاد دستگاه بوروکراسي جديد و اصلاحات مالي و تمرکز منابع اداري، مباني دولت مطلقه مدرن را به وجود آورد.
 
وي قلع و قمع گروههاي قدرت براي مثال گروههاي ــ به توسط ارتش و بوروکراسي مدرن شاه و به دست آوردن انحصار قدرت در عرصه‏هاي مختلف از سوي رژيم و دخل و تصرف در ساختارهاي نظام متناسب با اراده شاه را ويژگي انحصاري اين دوره مي‏داند.
 
نظام سياسي بناپارتي از جمله نظامهاي ديکتاتوري بورژوايي متخذ از قالب تحليل سياسي است که کارل مارکس از کودتاي 1851م لوئي بناپارت در فرانسه به دست مي‏دهد. هيجدهم برومر لوئي بناپارت عنوان يکي از آثار مهم مارکس است که، در کنار نبردهاي طبقاتي در فرانسه، تحليلي جامع و گويا متناسب با روح تحليل طبقاتي از تحولات سياسي و اجتماعي فرانسه نيمه دوم قرن نوزده به دست مي‏دهد. مارکس، در اثر مورد نظر، به وقايع پيش آمده از فوريه 1852م و ارتباط آنها با يکديگر در فرانسه مي‏پردازد. «او در اين کتاب به مسئله قدرتِ نوعي از دولت مي‏پردازد که ظاهرا بيان‏کننده سلطه يک طبقه اجتماعي نيست؛ بلکه بر تمامي جامعه مدني سلطه يافته و از بالا در مورد مبارزه طبقاتي موجود در جامعه حکومت مي‏کند». مارکس، مطابق معمول، در تحليل مسائل سياسي مورد نظر خود به فهم ارتباط عمل سياسي با مناسبات اقتصادي و طبقاتي پرداخته نسبت اين دو را در فرانسه بعد از شکست انقلابهاي سال 1848 و حاکميت نظام کودتا بررسي مي‏کند. با اين توصيف، امروزه به مرام هواداران ناپلئون بناپارت که در پي ناکاميهاي انقلاب فرانسه به امپراتوري آن کشور رسيد، «بناپارتيسم» اطلاق مي‏شود. در ضمن، اين واژه اشاره دارد به نظريه غلبه برنابسامانيهاي اجتماعي با توسل به حکومت ديکتاتوري يک فرمانده نظامي مقتدر. با وجود تفاوتهاي بيشمار بين حکومت بناپارتي فرانسه با حکومت مورد نظر در ايران، ازجمله حضور طبقه کارگري به عنوان عامل تهديد دولتي در فرانسه و وجود يک طبقه دهقاني مدافع آن از سوي ديگر، با اين حال، برخي نظام سياسي پهلوي اول را از نوع بناپارتي قلمداد مي‏کنند.
 
برخي از محققان از آن نظر که رضاشاه با استقرار ارتش جديد و با مدد از قدرت نظامي اصلاحات از بالا را تحقق بخشيد، مفهوم «بناپارتيسم» را به حکومت وي رساتر از مفاهيمي از قبيل «توتاليتاريسم» ارزيابي مي‏کنند. بديهي است که اصلاحات انجام شده در آن دوره از قبيل ايجاد نظام ديواني مدرن، اصلاحات قضايي، حقوقي، اقتصادي و مالي، وحدت و يکپارچگي ملي و تمرکز قدرت بدون به کارگيري قوه قهريه از سوي مقامات نظامي و انتظامي صورت عيني نيافت.
 
مفهوم «توتاليتاريسم» را در ادبيات سياسي به دو وجه سياسي و اجتماعي مورد بررسي قرار مي‏دهند. در وجه سياسي عبارت است از رژيمي متمرکز و استبدادي که اين تمرکز از سوي سازماني حزبي در قالب دولتي با بوروکراسي گسترده اعمال مي‏شود. در اين حالت، دولت بر تمام شئون سياسي، اقتصادي و فرهنگي جامعه نظارت کرده و راهبرد آن را انحصارا در اختيار دارد؛ به علاوه آنکه اين سازمان حزبي توسط ايدئولوژي مدرن رهبري مي‏شود. لذا مي‏گويند که نظامهاي توتاليتر از جمله نظامهاي مدرن قلمداد مي‏شوند. تحقق اين صورتبندي را در قرن بيستم در رژيمهاي فاشيستي و نازيستي و سوسياليستي مي‏بينيم. «توتاليتاريسم سياسي» داراي ويژگيهاي متعدد مي‏باشد که از آن جمله‏اند:
ــ حاکميت استبداد متمرکز و دولت فراگير
ــ حاکميت قدرت در دست حزب حاکم
ــ حاکميت فرد در رأس دولت وحزب
ــ حاکميت ايدئولوژي مدرن
ــ بسيج توده‏اي.
 
البته ويژگيهاي ديگر را نيز بر آن مترتب مي‏دانند؛ از جمله کارل فردريک اين صفات را براي آن قائل است:
   1. يک حزب واحد توده‏اي که معمولاً يک رهبر فرهمند آن را رهبري مي‏کند.
   2. يک ايدئولوژي رسمي
   3. کنترل حزب بر اقتصاد
   4. کنترل حزب بر رسانه هاي همگاني
   5 . کنترل حزب بر سلاح
   6. يک نظام تروريستي کنترل پليسي.
 
وجوه «توتاليتاريسم» در عرصه اجتماع نيز بي‏تناسب با وجه سياسي آن نيست. در اين عرصه نيز شاهد حاکميت استبداد دولتي در قلمرو اجتماع مي‏باشيم. از طرفي ايدئولوژي دولتي جهت بسيج توده‏اي از سوي رسانه هاي فراگير دولتي تبليغ مي‏شود و توده‏هاي مردم را در مسير اهداف ايدئولوژيک حزب «هدايت» مي‏کند. دولت با در دست گرفتن نظام آموزشي و پرورشي و در اختيار قرار دادن وسائل ارتباط جمعي در نزد خود به هدايتافراد و گروههاي اجتماعي مبادرت مي‏ورزد.
 
نظامهاي سياسي توتاليتر را به دو گروه راست و چپ تقسيم مي‏کنند. گرچه، در بنياد، هر دو يکسان مي‏باشند؛ ولي تفاوتهايي براي آنها قائل‏اند. نظام توتاليتر راست، اعم از فاشيسم و نازيسم، اساسا ضددموکراتيک و خواهان اختناق پليسي است؛ ولي نظام کمونيستي ذاتاً دموکراتيک مي‏باشد گرچه در مرحله عمل اينچنين نبود.
 
نظام سياسي مورد نظر حداقل داراي وجوهي از نظامهاي توتاليتر است. سلطه دستگاه حاکمه بر ارکان مختلف اجتماع به گونه‏اي که نوسازي از بالا را تحقق بخشد، آن را به سمت چنين نظامي نزديک مي‏سازد؛ به ويژه آنکه در مناسبات فرهنگي شاهد يک نظام متمرکز در عرصه ايدئولوژي‏سازي مي‏باشيم. امحاءِ نهادهاي فرهنگي سنتي از قبيل مدارس قديم، مدارس ديني و جايگزيني مؤسسات تمدني مدرن در حيطه فرهنگ و تسلط بر ارکان مختلف آن چنين بستري را محقق مي‏سازد. محمود دلفاني در خصوص «سازمان پرورش افکار» که بعدا به آن خواهيم پرداخت مي‏گويد: «سازمان پرورش افکار» در دسته‏بندي سازمانهاي فرهنگي، در زمره «سازمان فرهنگي متمرکز» قرار مي‏گيرد. اين نوع از سازمانهاي فرهنگي نوعا در کشورهايي که داراي حکومت تمرکزگر استبدادي هستند، پديد مي‏آيد. مهم‏ترين ويژگي اين سازمانها عبارت‏اند از:
   1. سازمانهاي فرهنگي تمرکز يافته، اغلب هماهنگ و همسان مي‏باشند.
   2. هدف اين سازمانها يکسان سازي فرهنگي است.
   3. روش اين‏گونه سازمانها، کاملاً اداري و اجراي دستورهاي رسيده الزامي است.
   4. بودجه فرهنگ هر محل، نمايندگان فرهنگي و... عموما متمرکز و تحت نظارت مستقيم وزارت فرهنگ است.
   5. در سازمانهاي فرهنگي تمرکز يافته، مسئوليت امور و بررسي تمام مسائل فرهنگي برعهده وزارت فرهنگ است. در پديد آمدن سازمانهاي فرهنگي متمرکز ، علاوه بر عامل تمرکزگرايي دولت واستبداد حکومتي، عوامل ديگري نيز وجود دارد.
 



نام:                
*رايانامه( Email):
موضوع :
*نظر شما:


تماس با ما : 38-4037 2260 (9821+) -

کليه حقوق اين سايت متعلق به موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران مي باشد
درج مطالب در سایت لزوماً به معنی تاييد آن نيست

استفاده از منابع اين سايت با ذکر ماخذ مجاز است
بهترین حالت نمایش: IE8 یا نسخه بالاتر


 
www.iichs.org