عليرضا ذاکر اصفهاني
گرچه به لحاظ بررسيهاي تاريخي، دوره رضاشاه از عصر قبل خود فاصله گرفته به صورت مجرد مورد بحث و بررسي قرار ميگيرد، با اين حال، در جريان مطالعه حوزههاي فرهنگ و سياست، ارتباط تنگاتنگي بين اين دو دوره مشاهده ميکنيم. برخلاف آنچه که برخي آن را در انقطاع کامل با دوره قبل ترسيم مينمايند، مطالعه اين دو حوزه حکايت از آن دارد که ريشه مسائل سياسي ـ فرهنگي دوره مورد نظر را بايد در عصر مشروطيت شناسايي کرد. بهتعبيري، در ادامه و تکميل دوره قبل و، از همه مهمتر، عملياتي شدن آرمانهاي مشروطهخواهان. به همين نسبت اساس گفتمان سياسي اين دوره با اندک تفاوتي دنباله دوره قبل آن ميباشد.
اگر گفتمان مشروطه در آزاديخواهي و ضديت با استبداد، قانونخواهي، عدالتطلبي و تجددطلبي تبلور مييابد، مؤلفه تجدد، به عنوان شاه بيت اين گفتمان، در دوره بعد با شدت و حدت بيشتر ادامه دارد و مهمتر آنکه به مرحله اجرا نيز در ميآيد. در دوره مورد نظر، مشروطهطلبان در به دست آوردن آزادي ناکام مانده، حال درصدد هستند که بقيه مطالبات خود را با ايجاد يک دولت متمرکز و در عين حال مستبد پيگيري نمايند. از سويي، دولت متمرکز جهت حاکميت وحدت ملي، که آرمان اصلي اين دوره است، درصدر قرار ميگيرد.
مسئله اساسي در اين دوره، براي روشنفکران، آسيبشناسي جامعه ايراني و ارائه راهحل جهت درمانهاي اجتماعي است، در عين اينکه ارائه درمان عمدتا ارزشهاي نوين را بر پايه مدرنيسم غرب تجويز مينمايد، به گونهاي که بر نابسامانيهاي مختلف سياسي، اجتماعي و اقتصادي فائق آيد. روشنفکران برآنند که اصلاح ساختاري جامعه و نيل به هدف غايي (: وحدت ملي) خود بر پايه تعليم و تربيت عمومي و توجه دقيق به آن و از سويي بر بنياد نظم و امنيت عمومي تحقق مييابد. بنابراين، پايهگذاري يک دولت مرکزي مقتدر و، به تعبير بهتر، دولتي مدرن جهت اين مقصود ضرورت مييابد که آن را «استبداد منور» و يا «استبداد مترقي» ناميدند. تقيزاده در مجله کاوه بر آن بود که قبل از سامان دادن به نهادهاي سياسي و اداري لازم است تغييراتي اساسي و حياتي از قبيل اشاعه تعليمات عمومي و استقرار قانون صورت پذيرد و اين امر صرفا ميتواند از سوي همان دولت مقتدر يا به تعبير کاوه «استبداد منور» به منصه ظهور برسد. اين تعبير در نزد کاظمزاده به «مرد آهنين» و در برخي متون به «ديکتاتوري مصلح» تبديل شد. 1 محمود افشار در اولين شماره نشريه خود، آينده، در همين خصوص چنين نوشت: «... از طرف ديگر، يک حکومت مقتدر و مطلعي ميتواند و بايد به پارهاي از اصلاحات اجتماعي دست بزند. دولت خود را عامل ترقي و پيشاهنگ تمدن نمايد» و. 2
نظام سياسي و، در رأس آن، رضا پهلوي و دربار نيز در عرصه عمل به نوسازي حکومتي (: درباري يا رسمي) پرداختند. اصلاحات مدنظر رژيم از حيث جامعهشناختي، فاقد ساختي بنيادين و مردمي بود. عدم اقناعپذيري تودهاي سبب شد که نظام سياسي در توجيه مطلوب خود در بين مردم توفيق نيابد. تودهها با بسياري از مقاصد آن ناآشنا و ناهمراه بودند. از اين رو، حکومت درصدد برآمد با توسل به اليت (: نخبگان) قدرت و از رهگذر سياست و فرهنگ اين امر را از بالا تحقق بخشد، تلاشي که قبلاً در نسل اول متجددان در دوره قاجاريه به صورت ناموفق صورت پذيرفته بود. در اين دوره نيز نظام سياسي، با نگرشي از بالا به پايين به گونهاي متصلب، سعي در توسعه سياسي مورد نظر خود داشت؛ ولي به دلايلي چند، نتوانست به مطلوب خود جامه عمل بپوشاند و ساختار جديدي از قدرت را جايگزين ساخت فرو پاشيده قبل سازد. دليل مهم اين ناکامي را ميتوان در عدم ارتباط ايدئولوژيک و يا عاطفي بين ساخت قدرت و تودهها دانست.
تئوريسينهاي دستگاه حاکم، که همانا متجددان ياد شده ميباشند، نتوانستند در نقش روشنفکران ارگانيک به توليد فرهنگ مناسب، با توجه به اوضاع اجتماعي، فرهنگي و مذهبي ايران موفق گردند. طرح مطلوب اين گروه با مطالبات تودهاي در مغايرت بود. به همين دليل، هيچگاه همزباني و همدلي با تودهها صورت نپذيرفت؛ خاصه آنکه يک خواسته دستگاه حکومتي، که بر آن بسيار پافشاري نيز ميشد، يعني از بين بردن دين نه تنها مطلوب مردم نبود بلکه با آرمانهاي آنها که از قداست نيز برخوردار بود در تضاد قرار داشت. متجددان وقت، فارغ از نيازهاي عمومي و بيتوجه به اوضاع خاص جامعه، از آن روي که مطلوب خويش را در جاي ديگر جست و جو ميکردند راهکارهايي را براي دستگاه حاکم تئوريزه کردند که راه آن را از مسير تودهها جدا ساخت؛ از اين رو، برنامههاي آنها هيچگاه نتوانست به بسيج ايشان بينجامد.
در مجموع، به گفتمان فکري و سياسي اين دوره ميتوان «تجدد و ترقي» نام نهاد، که به عنوان سرلوحه طرح نوسازي ايران از اواسط حکومت قجرها از سوي نخبگان سياسي و فکري در مدنظر بود. نوسازي ايران، همگام با آشنايي ايرانيان با انديشه غرب، با گفتمان خاصي مطرح شد که در آن ايرانيان با مفاهيمي چون پارلمان، کنستيتوسيون (: قانون اساسي)، آزادي، انتخابات، حقوق اجتماعي و سياسي و نفي استبداد و... آشنا شدند. اين مرحله تا سالهاي پيروزي انقلاب مشروطه امتداد يافت. در دوره بعد، که از واپسين روزهاي انقلاب آغاز و سراسر دوره حکومت پهلوي اول را شامل شد، ريز گفتمانهاي ديگري يافت ميشود که همچنان در ذيل همان فراگفتمان قرار دارند و مؤلفههاي آن در پيوند با همان گفتمان مطرح ميگردد.
ناسيوناليسم ايراني يا ايرانگرايي و در پرتو آن شاهدوستي، تجددگرايي (: تأکيد بر مظاهر بيروني تمدن غرب)، حذف اسلام اصيل و روحانيت از مناسبات سياسي و اجتماعي از ارکان مهم اين گفتمان است.
اولين مؤلفه تجددطلبي عصر پهلوي، ناسيوناليسم است. به همين دليل است که ناسيوناليسم اين دوره را ناسيوناليسم تجددخواهانه و يا ترقيخواهانه يا تمدنساز مينامند. ناسيوناليستهاي اين دوره در راستاي گرايشهاي تجددگرايانه، مليتگرايي و يا ناسيوناليسم ايراني را موتور محرک ايراني ميدانند که اين موتور آن را در راستاي تجدد و ترقي به حرکت در ميآورد؛ به تعبيري با بهرهگيري از اين نيروي سازنده انگيزه روحي و معنوي دستيابي به ترقي در ميان جامعه فراهم ميشود. کاظمزاده ايرانشهر در همين زمينه مينويسد:
«براي دادن يک تکان به اين روح افسرده و براي بيدار کردن آن از اين خواب جمود به هر وسيله که باشد بايد به توليد حس مليت کوشيد. ايراني بايد بداند کي بوده و چه شده است. ايراني بايد مليت خود را بزرگترين نعمتها بداند وحفظ آن را مقدسترين وظيفهها شمارد. ايراني بايد براي زنده کردن مليت خود زندگي بکند و زندگي خود را فقط براي حفظ مليت خود دوست بدارد.» 3
وحدت ملي ايران دنباله چنين مؤلفهاي است. از زاويه ديد ناسيوناليستها چنين وحدتي از طريق حفظ و حراست از زبان فارسي متحقق ميگردد. اين وحدت خود در راستاي بنيادهاي هويت ملي ايراني لازم ميآيد؛ يعني در پيوند با ناسيوناليسم و از سوي ديگر مقوم گفتمان تجدد است.
بديهي است که چنين مفهومي (: وحدت ملي ايران) با تز وحدت اسلام، که از ناحيه عثمانيها تبليغ شد، در تعارض بود. بر اساس ديدگاه ناسيوناليستهاي ايراني، وحدت دنياي اسلام نه تنها به ترقي ايران کمکي نميکرد بلکه از آن روي که معتقد به انحطاط ايران در پي اختلاط با جهان عرب و اسلام بودند، آن را عامل زوال ايراني نيز ميدانستند.
کاظمزاده ايرانشهر در همين زمينه ميگويد: «از نظر من، پيش از وحدت بشر و حتي پيش از اتحاد اسلام، براي اتحاد ايران بايد کوشيد.» 4
با اين وصف، هدف از اين گفتمان، هويت بخشيدن به ايراني بود. اين گفتمان در دوره رضاشاه به عنوان ايدئولوژي غالب پذيرفته و قلمداد شد. اين ايدئولوژي:
ميکوشيد از سويي ما را به گذشته پرافتخار بپيوندد و از سوي ديگر، از گذشته نکبتبار جدا کند. گذشته پرافتخار يکدست در آن سوي تاريخ، در دوران پيش از اسلام، قرار داشت و در دوران اسلامي نيز آنچه ايراني ناب دانسته ميشد، از علم و فرهنگ و هنر و ادبيات و نمايندگانشان، مايه سرافرازي بود و از آن گذشته پرافتخار بود و هرچه ناخوشايند و بد شمرده ميشد کمابيش از آثار وجود پتياره عرب بود و تمامي فقر ونکبت و واپسماندگي و نمودهاي بد فرهنگي و اجتماعي يکسره برخاسته از چيرگي عرب واسلام شمرده ميشد. 5
اين ايدئولوژي از ناسيوناليسم دوره قبل نيرو ميگرفت؛ ولي خود به تنهايي به عنوان آرمان متجددان وقت قلمداد ميشد، آرماني که از ريزگفتمان «حکومت قانون» در دوره قبل فاصله ميگرفت. غنينژاد در همين باره ميگويد:
بخش مهمي از روشنفکران تجددخواه به تشويق حکومت اقتدارگرايانه دوران رضاشاهي به توجيه روشهاي دولتمدار وي پرداختند. آرمان تجددخواهان از آزادي و حکومت قانون به سوي نوعي ميهنپرستي (: وحدت ملي) و ناسيوناليسم مقتدرانه چرخش نمود. 6
گرچه متجددان به توجيه روشهاي شاه پرداختند، ولي اين منظور قبل از تأسيس حکومت شاه نيز در مدنظر آنها بود. آنها در اين دوره، قبل از هر چيز، عدم نظم و امنيت و تفرقه ايراني را آفت ميدانستند؛ لذا از بسياري از خواستههاي خود، از جمله آزادي، صرفنظر کردند و به وحدت ايران بر پايه ناسيوناليسم اهتمام ورزيدند.
آنها به اين نتيجه رسيده بودند که نه تنها مطالعات چندين دهه به نتيجه نرسيده و در حصول به آنها ناکام ماندهاند بلکه تفرقه و تشتت قومي بستر لازم براي رسيدن به اين مطالبات را، که همانا ايراني يکپارچه و متحد باشد، از آنها باز ستانده است.
مؤلفه مهم ناسيوناليسم، که از آن زير عنوان «ايرانگرايي» يا «ايرانستايي» نام بردهاند، در مرحله عمل در چارچوبهاي مختلفي تجلي يافت. تأسيس انجمن آثار ملي در آذرماه 1304ه . ش، بزرگداشت فردوسي و شاهنامه با برگزاري «جشن هزاره فردوسي» در سال 1313ه . ش و در پي آن تأسيس فرهنگستان در سال 1314ه . ش که خود از نتايج التفات هدفمند به فردوسي در جريان تجليل از او با پوشش احياي ارزشهاي ملي ايران بود، تغيير تقويم در سال 1304ه . ش و تغيير نام کشور از «پرسيا» به «ايران» در 1313ه . ش از مهمترين اقدامات عملي اين طرز تفکر ميباشد. در دوره مورد نظر، وجه فرهنگي سياست آرياييگرايي به توسط برنامهريزان فرهنگي بيشتر از وجوه ديگر در مدنظر بود. کاوشهاي علمي تاريخي، حفاريها و کشف آثار تاريخي از شئون سياست ناسيوناليستي بود که به نام کاوشهاي باستاني يا باستانشناسي طرح و به مورد اجرا در آمد. در اين زمينه بيش از همه آمريکاييها فعال بودند.
سخنراني آرتور پوپ 7 آمريکايي در سالهاي ابتدايي اين دهه با عنوان «هنر ايران در گذشته و آينده» به مثابه مانيفست رژيم سياسي قلمداد شد. آنگاه طرح تشکيل انجمن آثار ملي را هرتسفلد 8 پيشنهاد کرد. اين انجمن توسط محمدعلي فروغي در آذرماه سال 1304ه . ش در تهران بنياد نهاده شد.
انجمن با رياست فروغي و مرکب از جمعي از دانشمندان و رجال معروف به عنوان حفظ آثار باستاني تشکيل شد؛ از جمله ارباب کيخسرو شاهرخ به سمت خزانهدار منصوب شد و هرتسفلد آلماني و آندره گودار فرانسوي نيز به عنوان اعضاي افتخاري انجمن منصوب شدند. فروغي در ساخت آرامگاه و تشکيل کنگره بينالمللي فردوسي با عنوان «جشن هزاره فردوسي» در مهرماه سال 1313 در تهران و طوس نقش فعالانهاي داشت. او همچنين در ترتيب مسافرت خاورشناسان به طوس دخالت داشت.
تأسيس و گسترش مراکز تعليم و تربيت جديد و گنجاندن دروسي با درونمايه ايدئولوژي رسمي باستانگرايي در عداد همين تلاش قرار دارد. سميح فارسون و مهرداد مشايخي در يک تحقيق مقايسهاي درباره پيامهاي عقيدتي، سياسي کتابهاي مدارس دوره پهلوي دوم و جمهوري اسلامي به نتايج قابل توجهي رسيدهاند. موضوع پيامها در دوره پهلوي، که در زير ميآيد، موضوعات پيامهاي کتب درسي دوره پهلوي اول نيز هست: سنت و اسطورههاي ايران باستان، ايران قبل از اسلام، تمجيد از شاه، تبليغات مربوط به برنامه نوسازي در دوران شاه، وطنپرستي، ارزيابي نکات مثبت حکومت، پيامهاي مليگرايانه از اين دست پيامهاست. 9
با توجه به اينکه نخستين آگاهي تئوريک ايراني از آموزههاي غرب در دهههاي پاياني قرن 19م ـ 13ه صورت ميپذيرد و اين معرفت از وسعت برخوردار نيست. از طرفي چون اين نحوه از شناخت عميق و جامع نميباشد، ميتوان نتيجه گرفت که عکسالعمل ايرانيان بيشتر جنبه احساسي و صوري داشته و از سر انفعال و رعب در مقابل هيمنه تکنيکي دنياي غرب صورت پذيرفته است. اين دسته از تلاشها عمدتا واکنشي در مقابل قدرت «ديگري» است.
نجف دريابندري در مورد شناخت ايرانيان اين دوره از فرهنگ غرب به نکته قابل تأملي اشاره ميکند. او در مورد تقي اراني ميگويد بيشتر دربند آراء کلاسيک غرب قرون 18م و 19م است. حال آنکه اين وصف حال همه متجددان قرن بيستم است. به همين نسبت، متجددان قرن 19م نيز حداقل به مدت يک سده دچار عقبماندگي فرهنگياند.
... اين عقبماندگي فرهنگي منحصر به ادبيات هم نيست. آدم برجستهاي مثل دکتر تقي اراني، که مدير همان مجله دنيا بود، کتاب پسيکولوژياش را از روي متون و منابع قرن نوزدهمي نوشته. در حالي که در اوائل قرن بيستم روانشناسي در اروپا و آمريکا به کلي متحول شده بود. از يک طرف بعد از انتشار کارهاي ويليام جيمز ديگر بحث روان از روانشناسي حذف شده بود، از طرف ديگر فرويد و يونگ موضوع ضمير ناخودآگاه فردي و قومي را مطرح کرده بودند. از اين تحولها هيچ اثري در کتاب اراني نميبينيم. همه اينها نشان ميدهد که وقتي فضاي فرهنگي يک جامعه بسته باشد، حتي آدمهاي برگزيده و برجسته هم کم يا بيش در همان فضا زندگي ميکنند و حتي اين فضا را با خودشان به سرزمينهاي ديگر هم ميبرند. 10
اين مسئله در مورد کتاب کاظمزاده ايرانشهر در باب همين موضوع يعني کتابش با عنوان اصول اساسي روانشناسي نيز صادق است. موضوع فوق در حيطههاي مختلف فعاليتهاي فرهنگي متجددان وقت قابل پيگيري است. و اما تأثيرپذيرفتگان از غرب در حيطه عمل خود به چند گروه تقسيم ميگردند. در پاسخ به عقبماندگي ايران، برخي به فرهنگ اشاره دارند و توجه به آن را بر عرصه سياست مقدم ميدارند. در واقع، معتقدند هرگونه تحول سياسي، بر بستر تغييرات فرهنگي تحقق مييابد؛ و برخي ديگر به بسترسازي سياسي و تقدم آن بر حيطه فرهنگ پاي ميفشارند. البته نسل متجددان دهه ابتداي حکومت رضاشاه بسيار محافظهکار و غيرانقلابي بودند و بيشتر به نوسازي فرهنگي به جهت رفع عقبماندگي ايران توجه داشتند. به همين دليل، فعاليت آنها عمدتا به تلاش در حيطه ادبيات و تاريخ خلاصه ميشود. دهخدا، جمالزاده، محمدعلي فروغي، محمود افشار و ملکالشعراي بهار از سرآمدان اين گروه، با عنايت به تز مصلح ديکتاتور شرقي، در پي ساماندهي فرهنگ و، بيشتر، از رهگذر تعليمات عمومي هستند. گرچه قبلتر از آنها از قبيل سپهسالار بيشتر به نوسازي سازماني، اداري و نظامي، که ميتوان از آن به نوسازي سياسي ياد کرد، توجه داشتند. تجددگرايان ياد شده اصلاح در ساختار ادبي جامعه ايراني را شرط توسعه ايران ميدانستند، موضوعي که بعدها به نوسازي فرهنگي و ادبي تعبير شد. نوگرايان ادبي اين دوره، که مدرنسازي عرصه ادبيات وجهه همت آنها بود، دنباله روان نسل اول خود از قبيل زينالعابدين مراغهاي و طالبوف بودند. 11
صفحه 2