تنظيم: حبيبالله اسماعيلي
درباره مبدأ تاريخ معاصر مباحثي شنيدهايد. امروز کوشش بنده اين است که حرفي غيرمعمول و نامأنوس مطرح کنم. مقصود من از طرح اين سخنان ايجاد يک پيوند بين تاريخ صفويه و قاجاريه است. تا به حال عمده مطالب در زمينه مبدأ تاريخ معاصر ايران از قاجار فراتر نميرفته. عدهاي، مقدمات را مبدأ تاريخ معاصر گرفتهاند و عدهاي نتايج را. به نظر بنده ما غفلت بزرگي کردهايم و آن ناديده گرفتن دوره صفويه است که به معناي حذف يک دوره مهم تاريخي به لحاظ مشارکت آن در هويت فرهنگي فعلي ماست. کلمه «معاصر» به معناي «هم دوره» براي ما مفهوم است، ولي به لحاظ تطبيق، نسبي است؛ يعني نسبت به صد سال قبل، نسبت به دويست سال قبل، نسبت به عصر اتم يا نسبت به عصر پهلوي. مهم اين است که معياري داشته باشيم و بدانيم اين معيار در کدام بخش حضور دارد و ارتباط آن با ما چه مقدار است. يک مشکل عمده اين است که اصطلاحات عصر جديد همه بر پايه فلسفههاي جديد شکل گرفته است و ما هم درگير اينها هستيم و زبان ما اين اصطلاحات و مفاهيم را شامل ميشود. و ارتباط با اين مفاهيم با خواندن کتاب و ارتباطها و کارهاي روزانه تقويت ميشود. در نتيجه، خارج شدن از چارچوب اين مفاهيم براي ما دشوار به نظر ميرسد. مثلاً همين کلمه «معاصر» با کلمه «نو» و «مدرن» مخلوط شده و گاهي حتي مترادف فرض شده، و بر اين اساس وقتي ميگوييم «تاريخ معاصر» مقصود تاريخ «نو» و «جديد» است؛ يعني بلافاصله برميگرديم به اصطلاح «کهنه» و «نو». با دقت کمي آشکار ميشود که مفاهيم «کهنه» و «نو» برگرفته از انديشه ترقي و تکامل است که مبتني بر فلسفه جديد اروپايي است.
اين واژهها مجموعا مختص فلسفه جديد است و در فلسفههاي گذشته اين مفاهيم به چنين شکلي تعريف نميشده است. ميبينيم که نفي دورههاي گذشته عملاً با کلمه «معاصر» و «مدرن» به وضوح پيوند خورده. توجه داريد که تاريخ معاصر يعني تاريخي که متعلق به ماست و ما روي آن کار ميکنيم تا زندگيمان را بياموزيم و در واقع هويت فعلي خودمان را بشناسيم. پس ما براساس فلسفههاي جديد، دورهاي را در تاريخ ايران به عنوان «تاريخ کهنه» تصور ميکنيم و دورهاي را به عنوان «تاريخ نو». گاهي آدمها خيال ميکنند که در اين «دوره نو» آدمها هم نو شدهاند و خصيصههاي انساني و تفکرات و انديشهها، در ادامه صنعت و تکنيک، همه متحوّل و نو شدهاند. اصطلاح «معاصر» که تا اندازه زيادي تحت تأثير واژه «مدرن» است در برابر «کهنه» قرار ميگيرد. با اين فرض، ما تاريخ معاصر را از يک دورهاي ميگيريم که زندگي ما نو شده بر آن مبنايي که عرض کردم ما در واقع پشت پا ميزنيم به دورهاي که عملاً تصور ميکنيم دوره گذشته است ـ چون عصرش منقضي و سپري شده و از بين رفته است.
يک معناي معقولتري هم براي «معاصر» ميتوان تصور کرد و آن اين است که ما تاريخي را «معاصر» بناميم که به نحوي متعلق به ماست و در آن مشارکت داريم. ما دوره ساساني را معاصر نميدانيم زيرا آن تاريخ ارتباط عيني و عملي محسوس و قابل توجهي با زندگي ما ندارد. ولي احتمالاً از تاريخ اسلام به اين طرف حضورش در زندگي ما قاطعتر است و هر چه جلو بيايم مشارکت ما در آن بيشتر است و ما با آن احساس انس و الفت بيشتري ميکنيم؛ احساس ميکنيم خودمان را در آن تاريخ بازشناسي کرده و هويت ديني خودمان را ارزيابي ميکنيم. اگر معيار معاصر بودن اين باشد که ما دورهاي را معاصر تلقي کنيم که زندگي خودمان را در آن منعکس ببينيم، نظام سياسي، اجتماعي و فرهنگيمان را در آن منعکس ببينيم، به نظر ميآيد که معناي قابل قبولتري بتوان براي واژه معاصر فرض کرد.
حال اين سوال پيش ميآيد که ما زندگي خودمان را در کدام بخش تاريخ بيشتر منعکس ميبينيم و تا چه مقدار خودمان را در آن شريک مييابيم؟ اگر معاصر بودن را به معناي تناسب و مشارکت و درک هويت کنونيمان و معاصر بودن با وضعيت فعلي بپذيريم، آيا با دوره ساساني معاصريم يا دوره اسلامي تا سقوط عباسيها؟ با دوره ايلخانيها يا صفويه؟ در اين نگاه، ريشههاي فرهنگي و نظام اجتماعي ما تا آنجايي که مربوط به خودمان است و مخلوق ذهن يک مسلمان ايراني است و تا آنجايي که تجربههاي شخصي ماست مدنظر قرار ميگيرد. اين تا کجاي تاريخ است؟ اگر شما به شهرهاي جنوب شرقي کشور برويد ميبينيد اخلاق و سنن و رسوم با شما کمتر سنخيّت دارد و بيشتر با کشورهاي همسايه سازگار است تا ايران؛ اگر به شهري برويد که احساس کنيد تمام سنني که در شهر شما بوده اينجا هم هست احساس غربت نميکنيد. منظور من همين است که ما نسبت به گذشته خودمان نبايد صفويه را کهنه فرض کنيم. مبدأ تاريخ معاصر ما ابتداي دوره صفويه است، يعني دورهاي که متأسفانه شناخت مفصلي هم از آن نداريم و قاعده اين است که از اين دوره يک شناخت وسيع، همهجانبه و عميق داشته باشيم.
بحث را از زاويه ديگر دنبال ميکنيم: بنده عرضم اين است، با آن تعريفي که از «کهنه و «نو»، «مدرن» و «غيرمدرن» تصور ميشود اگر تاريخ معاصر را تاريخ تجددگرايي خودمان بدانيم عملاً يک کار ضدّ ملي ميکنيم. به عبارت ديگر، زماني را که هويت خودمان را از دست داديم و تسليم مطامع ديگران شديم و روزي را که حکومت شيفته محيط و تمدن ديگري شد، دقيقا ما آن را مبدأ تاريخ معاصر به حساب ميآوريم. اين نگاه کساني است که «معاصر بودن» را با تجدّد يکي ميدانند و ميخواهند از گذشته جدا شوند و هويت پيشين خود را از دست بدهند و تسليم شرايط جديد شوند. «دنيا عوض شده»، کجاي دنيا عوض شده؟ اروپا عوض شد، ما هم وارد تاريخ جهاني شديم و وارد يک تمدن جهاني شديم. ولي واقع ما پشت پا به سوابق فرهنگي خودمان ميزنيم که نبايد آنها را دور بريزيم و به عنوان «کهنه» بودن کنار بگذاريم. نبايد فريب کساني را بخوريم که تاريخ گذشته ما را خرافات ميدانند و از درباري صحبت ميکنند که اساس آن بر تنجيم بوده است و در آن هيچ تفکر، فلسفه، عرفان، تمدن و حتي مدرسهاي نبودهاست؛ يعني همه را بگذاريم کنار. اين کار اساسا ضدّ ملي است.
هويت امروز ما از دوره قاجار نيست. هويت و ريشهاي که مباني اين جامعه بر آن استوار است، عبارتست از يک سري مفاهيم و قوانين و تعابيري که در اصول ديني ريشه دارد، و يک سري تجربه عملي که قابل ايراد و رشد است. ما از آن دوره غافل ميشويم و تاريخ معاصري را نشان ميدهيم که هيچ ربطي به آن مباني و مفاهيم ندارد. الان فرزندان ما خيال ميکنند در گذشته مردم از گرسنگي ميمردند و هيچ شعور و تفکري نداشتند. و همه اين چيزها را با اصطلاحات برگرفته از تفکرات مدرن به خورد جماعت دادهايم.
کساني که مبدأ تاريخ معاصر را مشخص کردهاند و آن را از قاجاريه به بعد ميدانند، بلافاصله شکستهاي ايران را در جنگهاي ايران و روس به رخ ما ميکشند و ميگويند از اينجا «تجدد» شروع ميشود. مبناي اين حرفها بياعتمادي به فرهنگ ملي و اسلامي ماست. مرحوم حميد عنايت تعابيري دارند که مضمون آن اين است که ما قبل از جنگهاي ايران و روس به خودمان اعتماد سنتي داشتيم؛ در اين جنگها اين اعتماد را از دست داديم. راهحل اين بود که نظام ارتش را اصلاح کنيم و بعد هم آموزش را. در مرحله دوم و در دوره مشروطه به دستاوردهاي سياسي غرب اعتماد پيدا کرديم و نسبت به خودمان بياعتماد شديم. در مرحله سوم يک نوع اعتماد به مليت پيدا کرديم. رژيم پهلوي روي اين نظريه سرمايهگذاري ميکرد و ظاهرا يک نوع مواجهه با غرب را به عنوان نوعي انديشه ناسيوناليستي مطرح کرد. در مرحله چهارم که انقلاب اسلامي بود يک نوع اعتماد به بنيادهاي ديني پيداکرديم، يعني از حرکتهاي ناسيوناليستي و باستانگرايي فاصله گرفتيم و آمديم سراغ همان هويت اصيل، يعني چيزهايي که روزهاي اول به آن بياعتماد شده بوديم. اين چهار مرحله را من به اين تعبير عرض کردم: يک نوع اعتماد سنتي، بياعتمادي، اعتماد به مباني ناسيوناليستي، و بعد هم متکي شدن به خودآگاهي مذهبي و بنيادهاي ديني؛ و انقلاب اسلامي نشان داد که آن هويت هنوز پابرجاست. کساني که فکر ميکنند اينها از بين رفته و تاريخ ما تغيير پيدا کرده اشتباه ميکنند. به عبارت ديگر، ما بايد تاريخ معاصر را از اول صفويه ببينيم. امروزه و پس از انقلاب اسلامي عملاً يک حکومت مذهبي احيا شد که البته، به اعتقاد ما، خيلي مذهبيتر از دولت صفوي است و در آن دو رکن مهم قدرت ديني و سياسي با هم ترکيب شده و مرجعيت مذهبي حيات جديدي پيدا کرده است. به عنوان نمونه، دقيقا همين نماز جمعه در دوره صفويه برگزار ميشد و در آن دوره مقالات زيادي دربارهاش نوشتهاند که پس از انقلاب دوباره احيا شد. و همينطور است بحث ولايت فقيه و قدرت ديني که يکي از اصول انقلاب است. با اين روندِ احيا معلوم شد که زيرسازهاي فرهنگي ما همان چيزهايي است که در آن دوره شکل گرفته است و ما اين وسط گرفتار يک غفلت و بياعتمادي بوديم و گوش به حرفهايي داديم که ميگفتند تاريخ ما قبل از اين دوره تاريخ خرافات و تنجيم بوده است. اتفاقا تجدد پوستهاي ظاهري بود که از دوره قاجار به بعد تاريخ ما را مستور کرد و خيلي زود هم شکست. در اين دوره در پس حجاب تجدد هويت ما سالم ماند؛ و اين هويت، همان است که از صفويه به ارث برديم البته با تجربيات جديدتر و با اصلاحاتي که در آن صورت داديم. به عقيده من ملّيگراها و مذهبيون در اين موضع اشتراک نظر دارند. چون، در نهايت، هر دو معتقدند که بايد روي پاي خودمان بايستيم. طبق اين نگاه، اگر اصولي به تاريخ بنگريم شروع تاريخ معاصر ما از صفويه است. شاه اسماعيل و قزلباشها و ديگراني زحمت کشيدند و عليرغم اشکالاتي که داشتند باعث شدند ايران نوين شکل بگيرد. ما اصطلاح «ايران نوين» را آنجا بکار ميبريم. من به اشکالاتي که آنجا هم بوده توجه دارم و بر اين امر واقفم که بنياد حکومت صفوي هم روي نژادهايي ميگردد که خيلي ايراني نيست. اما اين هم پاسخ دارد، زيرا تعريف خاصي براي ايراني به عنوان نژاد نميشود کرد. همه اقوام و گروههايي که در اين حوزه جغرافيايي ميزيستهاند در شکل دادن تاريخ ايران سهم دارند.
يکي از استادان فرمودهاند: «بنده تاريخ معاصر را از همان قاجار ميدانم که مقارن با تاريخ انقلاب کبير فرانسه است و هر دو مشترکند در ايجاد طبقه بورژوا.» اين تعاريف اصلاً ملي نيستند. نه اينکه ما از دنيا جداييم؛ من ايران را از صفحه عالم جدا نميکنم، ولي انديشه اصولي را اين ميدانم که براساس هويت دينيمان بينديشيم. آن چيزي که مردم به آن رسيدند و مجددا احياء کردند پوسته ظاهري تجدد بود يا دين، که در اعماق وجودي اين سرزمين ريشه دارد؟ کساني که دوره را صفوي به عنوان يک دوره سياه و غيرقابل استفاده براي ما مطرح کردند، تقريبا حمل بر صحت در مورد عمل آنها اين است که بگوئيم اطلاعي نداشتند. يعني آنها نه فلسفه آن دوره را ميشناختند و نه علم آن دوره را و نه توجه داشتند به جنبههاي تمدني آن دوره و اگر بنا باشد که به هر چيزي که نسبت به آن معرفت عميقي نداريم پشت پا بزنيم يقينا خيلي دوام نخواهيم آورد و ديگران هم به ما پشت پا خواهند زد.
به عنوان نمونه، اگر ما نظام آموزشي دوره صفوي را در نظر بگيريم و ببينيم که چه فعاليتهايي براي ايجاد يک نظام آموزشي نسبتا قوي به عمل آوردند آن وقت متقاعد ميشويم که بايد ادامهدهنده آن راه باشيم. براي نمونه، چند مورد از آن فعاليتها را نام ميبرم: ايجاد پشتوانههاي مالي قوي به نام موقوفات براي آن نظام آموزشي، ساختن مدارسي که امروزه ساختن هر کدام از آنها بهلحاظ مادي حتي از طاقت مراکز اقتصادي قوي خارج است يا حداقل دشوار، و يا مثلاً از بين بردن آثار سوء خانقاهها که نه تنها مدرسه بلکه تعليم و تفکر را مورد تهديد قرار ميداد. اين کارها کارهايي نيست که به راحتي بتوان از آنها چشم پوشيد. به قول آن ظريف، مشکل از آنجايي شروع شد که دارالفنون را روبروي مدرسه مروي ساختند و بنا نشد که همان مدرسه را احيا کنند. از همان ابتداي تجددانديشي يک نوع دشمن و رقيب براي نظام آموزشي درست کردند.
پيدايش صفويه از چند جهت براي ما ارزش دارد؛ و اين ارزش به اعتبار هويت فعلي ما و به اعتبار معاصر بودن با ما، يعني انعکاس تصوير امروز ما در گذشته، اهميت ويژهاي دارد. همانطور که توجه داريد مهمترين نکته اين است که ايران جديد از دوران صفويه شکل گرفت. البته کلمه ايران در متون آغاز آن دوره به چشم نميخورد، ولي روشن است که روي کار آمدن صفويان آغازي است براي شکلگيري مستقل منطقهاي که زماني مرکز تمدن شرق بوده است. از اواسط دوره صفوي کلمه ايران رايج ميشود. از زمان شاه سليمان به بعد در اسناد، از اين منطقه به عنوان ايران ياد ميشود. تا قبل از آن هر جايي اسم خودش را داشت؛ مانند آذربايجان، فارس و اصفهان کلمه جامع «ايران» از اين دوره مرسوم شد. البته اين کلمه در ادبيات مورد استفاده بوده اما کاربرد روزمره نداشت اما کمکم رسميت پيدا کرد.
به لحاظ مذهبي ما شيعه هستيم و علاوه بر اين سنيهاي ما نيز تمايل ويژه به تشيع دارند. آنها نه تنها علاقه به اهل بيت دارند و در مراسم عاشورا شرکت ميکنند بلکه با برادران شيعه خود همدردي ميکنند و در دفاع از اين سرزمين با آنها بودهاند و هستند. سنيهاي ما تفکر عقلاني را ترجيح ميدهند و اينها به خاطر تاثيري است که از تشيع پذيرفتهاند. محققي ميگفت من از فرات به اين طرف را شيعه ميدانم و منظورش همين نوع تفکر آنهاست که عقلاني است و گرايش به تشيّع دارد. ادلّه زيادي داريم که اجداد صفويان قرن هشتم مذهب تشيع يا مذهبي بين تشيع و تسنّن داشتهاند. ولي دولت صفوي به صورتي نظاممند يک خطوط حايلي در اين محدوده جغرافيايي ايجاد کرد و آن را با آداب و رسوم خاصّي شکل داد، خوشبختانه از علماي عرب هم در اين زمينه استفاده کرد و براي شکلدهي يک فرهنگ منظم و منسجم تلاشي پيگير صورت گرفت. پس انصاف اين است که مبناي رسمي و عمومي شدن شيعه را در اين روران بدانيم. البته انحرافاتي هم داشتهاند که بايد اصلاح شود ولي اصل و بنياد امروز ما از آن دوره است. به لحاظ فرهنگي هم همينطور است. تفکر فلسفي که امروز در ما قوتي دارد دقيقا ميراث دوره صفوي است. از آن دوره ما متون پرارزشي در عرفان و فلسفه داريم. نظير اين بنيادها از طريق شيعههاي ايراني به هند و پاکستان و افغانستان هم راه يافته است.
بنابراين هم از حيث سياسي و هم از حيث فرهنگي و مذهبي مبدأ و مبناي تاريخ معاصر ما دوره صفويه است. اگر اين دوره را کنار بگذاريم و به عصر تجدد بياييم کار خودمان را مشکل کرده و به اعتقاد بنده کاري ضد ملي کردهايم. ما ميتوانيم ذهن مردم را اصلاح کنيم و به حقيقت سوق دهيم تا اين باعث شود که اعتماد مردم به مسائل سنتي بيشتر شود و نه اينکه بگوييم اينها مانعي براي ترقّي هستند.