آنتوني گورست ـ لوئيز جانمن
برگردان علي معصومي ـ غلامرضا امامي
مشاجره تاريخنگارانه بر سر بحران سوئز فشرده و گسترده بود و با نخستين يادداشتها آغاز شد. «نکتههاي محرمانه رويداد سوئز» نوشته برامبرگرز در سال 1957 منتشر شد و به دنبال آن، دسترسي به مواد مرجع به شکل خاطرات و اسناد رسمي، آن را تکميل کرد. پرسشهايي چون نقش رويداد سوئز در «سقوط» بريتانيا از مقام يک قدرت بزرگ و موضوعاتي چون که آيا اين بحران ميتوانست به جاي توسّل به زور با مذاکره حل شود، تباني ميان بريتانيا، فرانسه و اسرائيل و نقش نخستوزير و هيأت دولت در اين دو حيطه در ميان مضمونها و موضوعهايي بود که تاريخنگاران و مفسران پيش ميکشيدند.
يکي از بحثانگيزترين موضوعها اين نظر بود که رويداد سوئز را محور «سقوط سريع بريتانيا از مقام قدرت» پس از جنگ جهاني دوم ميدانست. البته بايد مواظب باشيم که با مشتبه کردن علت و معلول، از رويداد سوئز به اين نتيجه نرسيم که بحران را به جاي آن که بازتاب سقوط انگلستان بدانيم، علت آن به حساب بياوريم. سوئز نشانهاي بود که در آن، اين حقيقت که اقتصاد بريتانيا نميتوانست بدون حمايت ايالات متحده، نقش يک قدرت بزرگ را حفظ کند، به روشني بازتاب مييافت. البته که دولتهاي بريتانيا پس از 1945 به خوبي از واقعيتهاي تغييريافته قدرت بريتانيا در جهان پس از جنگ آگاه بودند. خط مستقيمي، نوشته کينز در 1945 را به «يادداشت خداحافظي» ايدن در دسامبر 1956 متصل ميکرد که عبارت بود از آگاهي بر شکنندگي اقتصاد بريتانيا و دلالتهاي آن براي نقش دنبالهدار جهاني که به تصميم دردناک سال 1968 درباره شرق سوئز انجاميد. از بعضي لحاظ سود رويداد سوئز در سرپيچي سرسختانه وزيران و ديگران از پذيرفتن منطق وضعيت خودشان بود که با تلاش براي کسب پيروزي در جنگ عليه نيروهاي کمونيسم، ناسيوناليسم و مداخلاتِ امريکا که شالوده مقام بريتانيا را به عنوان قدرت جهاني به لرزه درآورده بودند، ناچار به در پيش گرفتن موضعي کهنهپرستانه و روزبهروز مأيوسانهتر شدند.
يکي از نمونههاي کليدي اين کهنهپرستي، دوگانگي ظاهري ميان آگاهي بر وضعيت اقتصادي بريتانياي پس از جنگ و پذيرش آن از يکسو و عدمتمايل به پذيرش اين نکته است که اين موضوع به صورت مانع عمدهاي بر سر راه نقش جهاني بريتانيا قرار ميگيرد. سلوينلويد در خاطرات خود درباره رويداد سوئز که در سال 1978 منتشر شد، چنين مينويسد:
در مرحله بعد، استدلال ميشد که يکي از نتيجههاي رويداد سوئز وادارساختن ما به درک اين موضوع بوده است که ما نميتوانستيم مستقلاً عمل کنيم. واقعيت آن است که ما همواره از اين نکته آگاه بوديم. در واقع، اين مطلب چيز تازهاي نبود که ازش بيخبر بوده باشيم؛ ما به خوبي از ضعف اقتصادي خود، محدوديتهاي منابع، و از تأثيري که هزينههاي جاري ماوراء درياها بر توازن پرداختها ميگذاشت، آگاه بوديم؛ ولي تا آن وقت مجبور بوديم اين مطلب را پنهان کنيم.
البته ما ناگزير بوديم اين آگاهي را پنهان نگاه داريم. (لويد، 1978، صص 37 ـ 36)
با اين توجيه، به پيشرفتن عمليات سوئز بدون آنکه توجهي به پيامدهاي عمليات محروم از حمايت رسمي آمريکا بشود، امري بسيار نامعمول بود.بحران سوئز در يک زمينه اقتصادي کاهشهاي اساسي در هزينههاي بخش عمومي بريتانيا صورت گرفت که هدف آن تصحيح وضعيت موازنه ضعيف پرداختها بود. پرسش اساسي از اين نکته بر ميخاست که چرا پيش از آن که اين همه دير شود، تأثير اقتصادي بحران سوئز در نظر گرفته نشد يا بدان کم بها داده شد. موضوع در هيأت دولت يا کميته مصر به بحث گذاشته نشد و نخستوزير و وزير امور خارجه ظاهرا ظاهرا آن قدر در بيخبري از تأثيرات ممکن اين بحران بر روي وضعيت مالي وخيم بريتانيا ماندند تا هنگامه اين تأثير فرا رسيد. السترهوم ادعا کرده است که سرزنش بايد نه تنها متوجه مکميلن، بلکه متوجه مسئولان خزانهداري او بشود ولي حتي مطالعه سردستي پروندههاي خزانهداري در اداره اسناد عمومي هم نشان ميداد که تحريف شديدي در شواهد شده است. در واقع سِر ادوارد بريجز و همکاران او در خزانهداري و بانک انگلستان از هنگام ملي شدن آبراه به وزير خود درباره خسارتهاي اقتصادي ناشي از اقدامهاي بريتانيا بدون حمايت کامل امريکا هشدار ميدادند.
اين موضوع، پرسش ناراحتکننده نقش ايالات متحد را به ميان ميکشيد. در بسياري از خاطرهنگاريها و زندگينامهها از جمله آنچه ايدن و لويد نوشتهاند، ادعا شده است که دولت آيزنهاور و دالس در ايالات متحد، هيأت دولت بريتانيا را در مورد ميزان حمايتي که در صورت اِعمال زور از واشنگتن انتظار ميرفت، گمراه کرده است. در اين مورد هم مطالعه مواد آرشيوي هم در واشنگتن و هم در لندن همانگونه که دبليو اسکات لوکاس (لوکاس، 1991) انجام داده است، نشان ميدهد که در همان هنگام که بريتانيا ميتوانست درباره تاکتيک تأخيري امريکا که همواره بر آن چه که بريتانيا آن را گفت وگوهاي بيهوده ميخواند پافشاري داشت، گلايه کند، اندک ترديدي در اين باره وجود نداشت که سياست امريکا همواره مخالف کاربرد زور بود، مگر در صورت اضطرار نهايي. آيا هنگامي که ايدن در نيمه اکتبر 1956، سلوين لويد را از نيويورک فراخواند، اين «اضطرار نهايي» فرا رسيده بود؟ اين پرسش جاي بحث دارد. مطمئنا به نظر ايالات متحد هنوز امکان برگزاري گفت وگوهاي ديگر وجود داشت: با اين حساب طنز قضيه در آن است که حل نهايي منازعه در آوريل 1957 به صورت گستردهبر «شش اصلي» استوار بود که لويد با آن همه اصرار در اوايل اکتبر 1956 در نيويورک درباره آن مذاکره ميکرد. هيأت دولت بريتانيا ظاهرا قاطعانه چنين فرض کرده بود که در صورت مداخله آنها در مصر، ايالات متحد در هر شرايطي به دنبال متحد وفادار خود روانه خواهد شد.
فراخواندن لويد به مناسبت برداشتن نخستين گامها از سوي بريتانيا براي تباني با اسرائيل صورت گرفت. گرچه در اوت 1956 بحثهاي جستهگريختهاي در کميته مصر درباره امکان همکاري با اسرائيل در جريان بود، پيشنهاد حيرتآور گازيه و شال به اين انديشه جان تازهاي بخشيد و به قطع مذاکرات بعدي با مصريان انجاميد. علاوه بر اينها، در اين نکته که تباني، امکان توسل به زور را که از هنگام آغاز بحران، هدف دولت ايدن بود با طرح بهانهاي که پيش از آن وجود نداشت، فراهم آورد، جاي بحث است. مسأله تباني، ويژگي غالب بيشتر مطالبي بوده است که درباره سوئز نوشته شده است، تا آنجا که تکوين تصوير کاملي از رويداد سوئز را احتمالاً ناممکن کرده است. بسياري از کساني که دستاندرکار اين قضيه بودند ادعا کردهاند که در مُراوداتي که در اکتبر 1956 صورت گرفت، امر غيرشرافتمندانهاي وجود نداشت و اين مراودات فقط، فرايند «همکاري» ميان سه کشور داراي منافع متقابل بوده است. لويد در يادداشتهاي خود ادعا ميکند که: «انجام گفت وگوهاي محرمانه با دولتهاي ديگر را نميتوان صرفا تباني دانست. ما هميشه با ايالات متحد و فرانسه و ديگر کشورهايي که به دو کنفرانس لندن نماينده فرستادند، چنين گفت وگوهايي داشتهايم. گفت وگو با دولت اسرائيل هم مانند گفت وگو با ديگر دولتهاست و نبايد آن را تباني دانست.»
اين تمايز که وزير امور خارجه به آن اشاره ميکند، تمايزي ظريف است: لويد که گذشته از هر چيز از لحاظ حرفه وکيل دعاوي است ميپذيرد که تعريف تباني در فرهنگ واژگان اکسفرد به صورت «تفاهم پنهاني خدعهآميز»، تعريفي درست است، ولي ادعا ميکند که عمليات دولت بريتانيا فريبآميز نبوده است و ميتوان آنها را با انگيزه توجيه کرد. (لويد، 1978، صص 248-247) اين شيوه توجيه، پرسشهايي برميانگيزد: اول آن که اگر تباني تنها جزء و بخشي از بازيهاي معمول سياسي همانند کنفرانسهاي لندن بود، چرا اين همه مدت براي پنهان نگهداشتن آن تلاش ميشد؟ دوم آن که اگر «تباني» در کار نبود چرا سخنگويان دولت و از آن ميان، لويد و ايدن در مجلس عوام بارها آن را تکذيب ميکردند و چرا در خاطرات خود، آن را زيرسبيلي رد ميکنند؟ سوم آن که استدلال لويد در نهايت به سطح نوعي «توجيه معلول به وسيله علت» تنزل ميکند و بنابراين بايد هم بر پايه اصول اخلاقي و هم بر پايه عملي درباره آن داوري شود. در دوراني که از سياستمداران انتظار راستي و پاکي در حد استانداردهاي بالا ميرفت، اين واقعيت که نخستوزير و وزير امور خارجه توانستند به مجلس عوام و به تبع آن به همگان «دروغ» بگويند، تکاندهنده است. از لحاظ اخلاقي، «تباني» هم فريبآميز و هم غيرشرافتمندانه بود. اگر آن گونه که لويد ادعا ميکند، بايد «تباني» را بر پايه ارزشهاي عملي آن داوري کرد، ببينم نتايج عملي آن چه ميگويند. عملياتي که براي بينالمللي کردن آبراه و کاهش قدرت ناصر و تحکيم ثبات در خاورميانه و بازگرداندن قدرت و اعتبار بريتانيا طرحريزي شده بود، دقيقا به عکس اين هدفها رهنمون شد.
تباني به صورتي ناگزير، توجه را به عمليات و انگيزههاي افرادي که در مرکز دستگاه سياستگزاري وايتهال جا دارند جلب ميکند. در اينجا هم بسياري از مشاجرات بر اين نکته دور ميزند که چه کسي در چه هنگام چه ميدانسته است. اين مشاجره تا حدودي بيهوده است: به قول پروفسور هنسي: «لازم نيست آدم عضو سازمان اطلاعاتي بريتانيا باشد تا دو را با دو جمع کند و بگويد چهار، همه اعضاي دولت ميدانستند.» (هنسي، 1994) در حالي که بار مسئوليت تباني به روشني بر دوش وزيران ارشد است، وزيران کهتر و بيشترِ خدمتگزاران کشوري بيرون از دايره کوچک مسئولان ارشد، کاملاً در جريان رويدادها نبودند و تنها شايد از راه استنتاج از رويداد آگاهي به دست آورده باشند. به گفته لوکاس در طيف وايت هال به قدر کافي شواهدِ مُستند اساسي وجود دارد که اين نظر را تأييد کند.
به اين خاطر، تأکيد دوبارهاي بر نقش عقابها به ويژه ايدن و مکميلن گذاشته ميشود. همانگونه که نشان دادهايم، نخستوزير و وزير امور مالي او سرسختترين هوادار مداخله در مصر بودند. پس از مشخص شدن نتيجه بحران، مطالب بسياري درباره داوري ايدن نوشته شده است. حتي زندگينامهنويس «رسمي» او هم به نظر ايدن درباره ناصر و آبراه سوئز که مدام غيرمنطقيتر ميشد اشاره کرده است. درباره اين که اين موضوع تا چه حد از وضع مزاجي خراب او ناشي ميشد، تنها ميتوان به حدس متوسل شد، هر چند همکاران نزديک او مانند ناتينگ و شاکبُرگ اشاره ميکنند که خُلق او که شکننده بود با ترکيبي از بيماري و کار بيش از حد، متزلزل شده بود. در حالي که شايد اين عامل بتواند به نحوي، دلمشغولي ايدن را به بازگشايي آبراه و خلع ناصر توضيح دهد، ترديدي نيست که سياست ايدن، نشاندهنده اعتقاد اصيل به تهديدي که ناصر متوجه منافع بريتانيا ميکرد نبود. برعکس، ترديدي نيست که ايدن هرگز با حل بحران از راه گفت وگو موافق نبود و تصميم داشت زود به کار ببرد و براي رسيدن به اين هدف آماده بود با فرانسه و اسرائيل براي پايين کشيدن ناصر از کرسي قدرت، تباني کند.
نقش مک ميلن تا اين حد روشن نبوده است: تا هنگام افشاي پروندههاي مربوط به سوئز در مرکز اسناد همگاني در سال 1987، امکان نداشت بتوان تصوير کاملي از نقش وزير ترسيم کرد. در بررسي هرولدويلسن درباره مکميلن حقايق بسياري روشن ميشود: «نفر اول در ورود، نفر اول در خروج». در تمام دوران بحران، مکميلن با وجود آگاهي از شکنندگي وضعيت مالي بريتانيا، مشتاقترين هوادار راهحل نظامي بود. بنابراين حيرتآور است که در هيچ مرحله، به هزينهها يا پيامدهاي مالي احتمالي عمليات توجه جدي نميشد. و مکميلن مسئول اين بيتوجهي است حيرتآورتر که مکميلن بود که از کل اين شکست به دور از سرزنش بيرون آمد و با رهبري حرکتي که ايدن را از مقام خود فرو کشيد به جاي او به مقام نخستوزيري رسيد. هم لوکاس (1991) و هم کايل (1991) اشاره کردهاند که مکميلن برخلاف هُوم (1989)، از 16 نوامبر 1956 براي جانشيني ايدن فعالاّنه تلاش ميکرده است.
بحث و جدل تاريخي درباره ماهيت محوري سوئز در ارتباط با «سقوط» پس از جنگ دولت بريتانيا بيگمان ادامه خواهد يافت. آنچه ميتوان تاحدي با اطمينان گفت اين است که موقعيت بريتانياي بعد از جنگ، پس از بحران سوئز، از قبل از آن ضعيفتر شد؛ چرا که اين بحران «مانند روشنايي برق» ضعف موجود بريتانيا را، که اين کشور از هنگام پايان جنگ جهاني دوم با آن دست به گريبان بود، بر همگان آشکار ساخت.
معاصرانِ اين بحران درباره آن به دو گره تقسيم شدهاند: گروهي مانند آنتوني لُو آن را بيارتباطي دانستهاند و گروهي ديگر چون «برايان لپينگ» آن را تحولي بنيادي خواندهاند. با انتشار اسناد رسمي، بررسي مسير سياست بريتانيا و نقش افراد در دوران بحران سوئز به روشني امکانپذير شد، اما درباره پيامدهاي نهايي سوئز براي بريتانيا تنها هنگامي ميتواند داوري کرد که اسناد رسمي سالهاي 1960 براي مطالعه و بررسي در دسترس تاريخنويسان قرار گيرد. اين تأثير از لحاظ سياسي هرگونه که باشد، براي نخستين بار از هنگام جنگ، اسطوره قدرت و اعتبار بريتانيا را به شيوهاي جدي به چالش کشيد و بيبنياد ساخت و شکاف ميان واقعيت و توهم موقعيتِ يک قدرت بزرگ، به صورتي عريان آشکار شد.