اشعار مکرم راجع به فتح اصفهان
اقبال ستمگر به صفاهان چو گذر کرد
شيرازه کار همه را زير و زبر کرد
از بهر حکومت چو در اين شهر مقر کرد
بيداد و جفايش به دل سنگ اثر کرد
رخت ستم و فتنه و آشوب به بر کرد
از بهر حکومت چو در اين شهر قدم زد
کلکش همه دم از پي آشوب رقم زد
در شهر سراپرده بيداد و ستم زد
اوضاع جهان را همه يکباره بهم زد
الحق که زفرعون و زشداد بتر کرد
از بهر نيابت بگماريد معدل
پيک نايب بد اختر و يک شوم سيه دل
هم فاسق و هم فاجر و هم زشت شمايل
احکام ستم جاري از او شد به قبايل
گه تکيه خود را به علي گه به عمر کرد
روزي که معدل به عمارت کمين شد
آه دل مظلومان به گردون ززمين شد
يک هفته نشد بيش که کالسکه نشين شد
باحجتالاسلام [آقانجفي]به ورزيدنکينشد
گه سيم طلب کرد و گهي ميل به زر کرد
بر مرد و زن خلق ستم کرد فراوان
برخلق خدا کرد جفاي بي حد و پايان
اندر ره بيدادگري گشت شتابان
کفرش به همه خلق خدا گشت نمايان
شد خصم خدا و به گمانش که هنر کرد
سرباز ملاير که بود شهره دوران
نه تابع دينند و نه هستند مسلمان
هستند همه گرسنه و لنگه و عريان
آورده به همراه تني چند از ايشان
شد خصم خدا و به گمانش که هنر کرد
انداخته در مال خلايق همه چنگال
پشت همه شد گرم به همراهي اقبال
مردم شده اندر ره ايشان همه پامال
ناگاه بديدند که برپا شده جنجال
گفتند که رو بايد به را مفر کرد
مردم همه به گذشته زاموال و زجانشان
در مسجد شه خسته دلان گشت مکانشان
کسي را نه خبر بود زاسرار نهانشان
از مسجد شه تا به فلک رفته فغانشان
کاين نامه سيه اين همه خونشان به جگر کرد
پسحجتالاسلام (آقانجفي)خبردادبه طهران
کاين حاکم بدبخت چه خواهد زصفاهان
هر روز کند کجروي و تندي و طغيان
نه دل به دليل آرد و نه گوش به برهان
بايست شکايت زدل او به حجر کرد
اقبال ستمکار چو گرديد خبردار
گفتا که شليکي بنماييد به يکبار
سرباز ملاير برود از پي کشتار
سرباز جلالي زپي غارت بازار
تا آنکه به بينيم که فتح و که ظفر کرد
يک توپ شرپنل به سر برج گذاريد
زو آتش بيداد مخلوق بياريد
خشت دگر از مسجد شه را نگذاريد
با خصم بکوشيد که تا جان بسپاريد
بايست که امروز زجان صرفنظر کرد
بردند سربرج يکي توپ شرنپل
اقبال بزد نعره و فرياد معدل
آن توپ سوي مسجد شه بود مقابل
زد عربده آن توپ فراوان زته دل
آنگونه که گوش همه زان عربده کر کرد
القصه بپايان برسانند ستم را
جاري بنمودند همه حکم حکم را
بدنام نمودند همه ملک عجم را
ناگاه خداوند رسانيده علم را
بنگر که قضا کرد چهها و چه قدر کرد
آن شير دژ آگه که بحق بود چو ضرغام
ضرغام حقيقت که از او روز عدو شام
افراشت علم را زپي ياري اسلام
زد جانب اين شهر دي دفع ستم گام
از بهر تن آسايي ما سينه سپر کرد
قدر عدد اسم علي همرهش الوار
يعني صدو ده تن زدليران وفادار
گفتند که از مهرعلي حيدر کرار
امروز نماييم يکي جنگ نمودار
هرکس که کند فتح يقين شق قمر کرد
در مسجد شه جاي گرفتند به سنگر
گشتند به آن فرقه ناپاک برابر
از هر دو طرف تير بباريد مکرر
برخاست هلهله از سمت دو لشکر
بنگر که چه بازي فلک شعبده گر کرد
آن زاده ضرغام جوانمرد يگانه
بوالقاسم فرخنده سير فخر زمانه
زد تير پياپي سوي دشمن به نشانه
تيرش بهسوي خسم برآورد کمانه
آمد همه جا تير که تا جاي به سر کرد
از توپچيان چند تن افتاد روي خاک
از تير مکافات عمل پيکرشان چاک
آن توپ که ميرفت از آن بانگ به افلاک
شد ساکت و پژمرده و افسرده و غمناک
اقبال زمين را همه پر زاشک بصر کرد
اقبال ستم پيشه روان شد به سفارت
بگذشت زاموال و زکاخ و زامارت
سگ باز ستم پيشه برون شد به حقارت
رفت از پي او مايه افساد و شرارت
اظهار شجاعت چه بحر و چه به بر کرد
ناگه خبر آمد که رسد حضرت صمصام
صمصام شريعت شهر گلشن اسلام
مردم همه ديدند که آن سرو دلارام
با سواران و دليران نکونام
منزل به صفاهان بدو صد شوکت و فّر کرد
اين زلزله چون رفع شد از معرکه گاهان
مردم همه مشروطه حق را شده خواهان
بشکسته دلان بي کس و بي يار و پناهان
گفتند بر صمصام که شهر صفاهان
بايست زنو جامه مشروطه به بر کرد
مشروطه بود راحت جان تن بيمار
مشروطه بود سد ره فرقه اشرار
مشروطه زظلم و زستم ميبرد آثار
مشروطه به توحيد خدا ميدهد اقرار
جز خدمت او مينتوان کار دگر کرد
مکرم تو شب و روز زمشروطه سخن کن
گه ياد زمشروطه و گه ياد وطن کن
از دست رها شرح حکايت کهن کن
هر دم سخن تازه زاوضاع زمن کن
بايد که دهان تو پر از دُر و گهر کرد.
مجله وحيد، شماره اول.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. صادق مستشارالدوله، خاطرات و اسناد مستشارالدوله، تهران، فردوسي، 1361، ص 169.