عليرضا ذاکر اصفهاني
مناسبات فکري ــ فرهنگي و سياسي ــ اجتماعي خاورميانه اسلامي در سالهاي ورود به قرن 13ه / 19م چنان به وخامت گراييد که ديگر جايگاهي براي قدرتنمايي مادي و معنوي دستگاه حکومتي هند و خلافت عثماني و ايران صفوي در عرصه نظام بينالملل وجود نداشت و اين درست در زمانهاي بود که هيمنه مدرنيته غرب، که از رنسانس برآمده بود، مسلمان شرقي را مسحور و مفتون خود کرده بود.
در همان سالها نهتنها عباس ميرزا وليعهد فتحعلي شاه بلکه بسياري ديگر از نخبگان سياسي ـ فکري ايراني در برابر پرسش مدرنيته وامانده بودند. عباس ميرزا از ژوبر فرانسوي پرسشهايي داشت که حاکي از دغدغه انساني او بود. وي در آغاز اين دسته از پرسشها، سؤالي با اين مضمون پرسيده بود: «نميدانم اين قدرتي که شما اروپاييان را بر ما مسلط کرده چيست؟»
شرق اسلامي در اثر برخورد با مدنيت غرب برخوردهاي چندگانهاي داشت. حفاظت از ارتدکس ديني و پاسداشت فقاهت شيعي بين شيعيان از سويي و اصلاحطلبي ديني از سوي بخشي از مسلمانان البته با الگوپذيري از دنياي مغربزمين رويکردي بود که به بروز آراء و پديدههاي جديد انجاميد. جنبش اصلاح ديني در جهان اهل تسنن پا گرفت و بنا به عللي به جز معدود افراد و جرياناتي، نمايندگاني در جهان تشيع نيافت. در اين بين، بروز فرقههاي مذهبي از قبيل مهدويت در شمال افريقا، وهابيت در عربستان و يا بابيه در ايران باز ازجمله بازتابهاي اين مواجهه است که البته شاکله اغلب آنها با هدايت ديپلماسي غرب فراهم آمد. گرچه برخي از جنبشهاي فوق در ابتدا از استقلال برخوردار بودند، لکن چون خصلت سياسي و اجتماعي آنها در کوران حوادث از خصلت ديني و اصول اعتقادي پيشي گرفت، به تدريج در چمبره سياست فزونخواهانه استعمار غرب گرفتار آمدند؛ و برخلاف زايش اوليه، به کارگزار استعمار بدل شدند.
از ميان واکنشهاي مختلفي که نخبگان مسلمان در قبال غرب از خود نشان دادند، سازگاري با افکار و تمدن مغرب زمين بود؛ و اين خود نمايندگان بيشتري يافت؛ چرا که بهترين و سهلترين راه را در تقليد از دنياي غرب ديدند، اگرچه عامل يا عوامل مهمتري نيز در اين انتخاب دخيل بودند که به تفصيل به آنها خواهيم پرداخت. نخبگان سياسي ايران از جمله همين گروه بودند که با الگوگيري از آنچه که تحت عنوان اصلاحات در مصر و عثماني اتفاق افتاد، آينده ايران را رقم زدند.
ايران قرن 19م از سوي چند کانون مهم فکري، که خود نقش سرپل ارتباطي با دنياي غرب را ايفا ميکردند، در محاصره بود. اين کانونها مرکز فعاليت شاعران، روزنامهنگاران و عناصر سياسياي بود که در داخل ايران ذهنيتي مغاير بافرهنگ سنتي و بومي داشتند و در همان ابتداي جواني مهاجرت به خارج را بر اقامت در کشور ترجيح دادند. اولين ارتباطات فکري ايرانيان با دنياي غرب، به صورت نازل، چند سده قبل آغاز شده بود، ليکن در اين مقطع صورت جديدي يافته بود.
«تفليس» در نيمههاي اين قرن مرکز حضور و بسط انديشههاي انقلابي روسها و محيطي براي مراوده افکار اجتماعي بود. افکاري که ريشه در عصر جديد داشت. آخوندزاده از جمله شاگرداني بود که اين حوزه در دامان خود پروريد. در «تفليس» بود که او با دکابريستها و انقلابيون روس و غيرروس آشنا شد. او فن نمايشنامهنويسي و فکر اجتماعي را از ايشان آموخت و با تقليد از سبک ادبيات غرب به نقادي جامعه ايراني در تمام ابعادش پرداخت. وي سري پرشور داشت. چنين روحيهاي باعث گشت که به هر دري سري بکشد و با خصلت انقلابي، همه امور ادبي، اجتماعي، سياسي،... جامعه را بررسي کند.
سالها پيش از اين، ايرانيان با دستگاه «خلافت عثماني» آشنا بودند. از ابتداي سالهاي قرن 19م موج ترقيخواهي و تجدد دستگاه خلافت را درنورديده و ايرانيان را به تکاپو واداشته بود. آنچه که به نام «تنظيمات» در آن ديار صورت پذيرفت نسخههاي ناقصي از مدرنيته غرب بود که بدينصورت در مقابل ديدگان مهاجران ايراني قرار ميگرفت. از سوي ديگر، بنا به علل جغرافيايي، عثماني از موقعيتي ممتاز برخوردار بود و همين امر به مهاجرت اقوام اروپايي، ارمنيان و يونانيان به مراکز مهاجرپذير و پرتردد آن مانند بندر اسکندريه و استانبول منجر شد.
روزنامه اختر ازجمله تريبونهايي بود که از سوي مهاجران ايراني منتشر ميشد و حامل آراء و انديشههاي مغرب زمين به ايران بود. ميرزا آقاخان کرماني پس از گذشت ايام در ايران و مهاجرت به استانبول ازجمله سرآمدان جريان تجددخواهي بود که با انتشار مقالات و رسالات متعدد خود در پي نظمي نو در ايران و برقراري مناسبات جديد بود. به جز او بايد از احمد روحي هم نام برد که او نيز بسان ميرزا آقاخان داماد صبح ازل رئيس فرقه ازلي بود و با وي در قبرس مراوده داشت. سيدجمال الدين اسدآبادي نيز که اقامت در خاک عثماني را با روحيه ديني و مشرب اتحاد اسلام خود سازگار ميديد نقش مهمي در اين سرزمين بر عهده داشت، گرچه بيشتر مرد عمل بود تا نظريهپرداز سياسي.
کانون ديگر در اين زمان «قاهره» بود. اولين امواج تفکر و نحوه سلوک غربي در بين کشورهاي اسلامي به قاهره رسيد. بخش وسيعي از فعاليتهاي شرقشناسي را فرانسويها انجام دادند. تحقق اين امر از زماني بود که ناپلئون با زور سرنيزه «فرانسه» را در چنگال خود گرفته بود. از آن زمان براي حفظ اين حوزه امپراتوري و تداوم آن لازم بود فرهنگسازي شود و براي مستعمرات فرانسه تاريخنگاري و، درواقع، تاريخسازي نيز صورت گيرد. در حقيقت تلاشهايي از اين دست نه از باب ضرورتهاي علمي و انساني بلکه تکميل حلقه مفقوده استعمار بود. بازيگران سياسي مستعمرات بايد بومي ميبودند، ولي نبايد بومي فکر کنند. ميبايست در همان فضاي فکري ـ فرهنگي استعمار بينديشند و عمل کنند. ايجاد مراکز تربيتي استعماري و کالجهاي علمي، متون و نوشتارها همه زمينههاي لازم را در اين باب فراهم ميساخت.
مراوده ايرانيان با اين مرکز و به ويژه نشر مجلات پرنفوذ ايراني در آن زمينه، تأثيرپذيري قشر وسيعي از نخبگان فکري و سياسي ايراني را از آموزههاي غربي مطرح در آن ديار و همچنين فعل سياسي کنشگران آن ناحيه فراهم ساخت.
کانون ديگري که حلقه محاصره را تنگتر ميکرد، «کلکته» بود. حضور «پارسيان هند» در آن سرزمين و حمايتهاي مادي و معنوي کمپاني هند شرقي از زرتشتيان مقيم هند زمينهساز نشر و بسط انديشههاي زرتشتي و تاريخنگاري نو، با سمتگيري باستانستايانه در اين مرکز بود. در اينجا تسهيلات مادي از طريق سرمايهداري وابسته به «انگلستان» مهيا بود؛ به همين دليل شاهد تأسيس اولين چاپخانه فارسي ميباشيم که به نشر آثار مطرح شده ميپردازد. روزنامه حبلالمتين چاپ کلکته تأثير بسزايي در بسط آراءِ روشنفکران و شکلدهي به مسير آينده اين جريان در ايران داشت.
در اواسط دهه سوم قرن 20م روشنفکران ايراني ديگر به صورت غيرمستقيم از تعليمات غربي بهره نميگرفتند؛ بلکه اين رابطه به صورت مستقيم صورت ميگرفت. در سالهاي پاياني دهه دوم اين قرن، همزمان با حضور گسترده ايرانيان در غرب، به تدريج کانونهاي قبل جاي خود را به پاريس ولندن و برلن دادند و اين طيف با الهام از آراءِ دست اول غربيان، و البته بسيار سطحي، راه تجدد را در ايران در پيش گرفتند. اگر در گذشته آراءِ غرب از طريق متون عربي و ترکي به فارسي ترجمه ميشد، از اين به بعد، خود ايرانيان که در آراءِ شرقشناسان مستحيل شده بودند در صدد برآمدند از متون اصلي به تئوريپردازي در امر تجدد پرداخته و اصلاحات مورد نظر را مدون سازند. تلاشهايي که به توسط شاگردان بومي شرقشناسي در اين دوره صورت پذيرفت (از قبيل تصحيح و تنقيح و مقابله متون گذشتگان) با همان پيشفرضهاي شرقشناسي از قبيل مردگي جهان شرق، عدم عقلانيت و... جهت ضبط و تدوين ميراث فکري، فرهنگي و تمدني تاريخي، که دوره آن گذشته است، توأم بود. که با توسل به افتخارات آن دوره راه برون رفتي از روح سر خورده، مکدر ونوميد ايراني بود. اهتمام ايراني در شناخت گذشته خويش بود، اين دوره خود به دنبال همان احساس حقارتي بود که بيشتر از ناحيه القائات خاورشناسان ذهنيت او را فرا گرفته بود.
عيسي صديق وزير معارف رضاشاه در خاطرات خود مينويسد:
«... يکي از دردهايي که در اين موقع [دوره تحصيل در فرانسه در دهه ابتداي قرن بيستم ميلادي] بيشتر مرا رنج ميداد اين بود که چون ايران مغلوب زور واستبداد خارجي بود و فرانسويان ما را غير متمدن و وطن ما را در رديف مستعمرات ميشمردند اين شکست مايه استهزاء و باعث سرافکندگي و شرمساري بود.»1
او همچنين مينويسد:
«... در آن موقع که دولت روس بر امور ايران استيلا داشت و نفوذ انگلستان نيز فوقالعاده بود يک حس حقارت و زبوني در مردم ما ديده ميشد که من از آن مستثني نبودم. اروپاييان با علوم و صنايعي که سبب و وسيله تسلط آنها بر آسيا بود به نظر فوق بشر مينمودند... .»2
در اين دوره، که بيشترين مراوده فکري و فرهنگي ايران با فرانسه بود، اغلب دانشجويان اعزامي به غرب در فرانسه، به تحصيل ميپرداختند؛ به صورتي که بسياري از سرآمدان فرهنگي و صاحبمنصبان امور آموزشي و فرهنگي کشور مثل استادان دانشگاهها تا دهههاي بعد، از جمله عيسي صديق، از دانشآموختگان فرانسه بودند. او در ادامه مينويسد:
«... در دانشسرا موضوعاتي که مرا سخت آزرده ميساخت يکي رفتار و طرز برخورد همدرسان فرانسوي بود و ديگر کفر گفتن و مذمت آنها از مذهب مخصوصا مذهب اسلام. در کلاس درس و حياط بازي و خوابگاه و ناهارخوري همدرسان ما پيوسته تمدن و قدرت و شوکت فرانسه را به رخ من و رفيقانم ميکشيدند و عقبماندگي و ضعف و زبوني ايران را خاطرنشان ميساختند و ما را در رديف مستعمرات فرانسه ميشمردند و وحشي ميخواندند و الفاظ ناسزا بر زبان ميآوردند. البته من و رفيقانم ساکت نمينشستيم و مجادله در ميگرفت ولي آنان صد نفر بودند و ما سه نفر....»3
انحطاط يا تباهيزدگي4در اين دوره محصول روح سرخورده ايراني است. و اين روحنيز، به نوبه خود موجد انحطاط است. اين خود واکنشي در مقابل اوضاع اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي جامعه ميباشد. ايراني در اين مقطع تاريخي، واقعياتي از قبيل شکست ممتد نظامي، اقتصادي و زوال در مقابل بيگانه را مشاهده ميکند. اين زوال محصول نسبتسنجي خود با کشورهاي قدرتمند است. رشد و ترقي آن دسته از کشورها به حدي است که ايراني اگرچه ممکن است عقبافتاده نباشد، بلکه خود را در مقابل او ضعيف ارزيابي ميکند؛ خاصه آنکه اين ضعف به صورت نظري به او تفهيم هم شده است. در چنين وضعيتي يکي از راهکارهاي برون رفت از فضاي نااميد و فائق آمدن برآن فرار از واقعيات حاکم است.اين فرار خود موجد انحطاط است. سرخوردگي اجتماعي و سياسي ريشه در عجز انساني در مقابل مشکلات دارد. پايين بودن استاندارد زندگي از حيث بهداشت، درمان، مسکن، تغذيه... در مقايسه با بورژوازي قدرتمند زمان در اشکال مختلف انزوا و رفتارهاي اجتماعي فردي منحط از قبيل مفاسد اقتصادي، جنسي،... خود را آشکار مينمايد. يکي از دلائل آشکار نگاه نخبگان فکري و سياسي اين دوره به آسيبهاي اجتماعي و پرداختن به آنها بويژه در قالب رمانهاي اجتماعي در دوره رضاشاه بسط خطر ناشي از «تباهيزدگي» است.5 در بطن چنين اوضاع و احوالي انواع گرايشها اعم از رمانتيسيسم، ناسيوناليسم و مدرنيسم شکل ميگيرد. ناسيوناليسمخواهي ايراني و مدرنيسم اين دوره ميتواند ريشه در همين امر داشته باشد.6
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. عيسي صديق. يادگار عمر. چاپ سوم. بيجا، 1352. ج 1، ص 69.
2. همان، ص 75 .
3. همان، ص 83 .
4. Decadence.
5. در اين باره در بخشهاي آتي بحث خواهيم داشت.
6. در مورد انحطاط يا تباهيزدگي نک: http://think.iran-emrooz.de\more. PhP?id=6823-0-12-O-C، مقاله محسن حيدريان، پنجشنبه 15 مرداد 1383.