مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
عبدخدايي، در زندان تهران
من وقتي به هشت سال زندان محکوم شدم، با خودم عهد کردم که تمام هشت سال زندان را بکشم؛ چون آن موقع معمول اين بود که معمولاً زندانيان سياسي تقاضاي عفو ميکردند و آزاد ميشدند. من وقتي به زندان آمدم، به دوستانم ــ باقيماندههاي دادگاه شهيد نواب صفوي که در زندان بودند ــ گفتم که من تلاشم اين است که تمام زندانم را بکشم. البته با خودم هم ميگفتم که اميدواري به اين ندارم که رژيم شاه هشت سال بماند. اينجور فکر ميکردم.
در زندان، تصميم گرفتم که اوقات فراغتم را پر کنم. شروع کردم به مطالعه و ضمنا انگليسي خواندن؛ آن موقع اسنشل يک تا چهار در دبيرستانها تدريس ميشد. يک آقايي بود در زندان به نام مشکوري، از کارمندان اصل چهار، انگليسي خوب بلد بود؛ من پيش ايشان شروع کردم انگليسي خواندن؛ البته ماهانه هم ميدادم، ماهي پنج تومان. گاهي اوقات ايشان يک واژههايي ميداد که ما براي آن واژهها جملهسازي کنيم. يک روز واژههايي داده بود، يادم نيست چه واژههايي بود، فقط يادم است من برداشت سياسي از اين واژه کرده بودم و در ساخت جمله به حکومت حمله کرده بودم. يک جمله يک خطي بود. به هر جهت، استاد پرسيد که اين جملهاي که نوشتي، اعتقاداتت است يا جمله نوشتي؟ به نظرم ميآيد من نوشته بودم که «جامعه زماني سامان ميگيرد که حکومتش عادل باشد؛ عدم سامانمندي جامعه در نتيجه بيعدالتي حکومت است». گفت: اين را فارسيش را بنويس بده به من؛ من ننوشتم. وقتي اين دفترم را دادم به اين آقا تصحيح کند که آيا اين جمله انگليسي درست است يا نه، اين آقا آن جمله را از توي صفحه پاره کرد، گذاشت توي جيبش. به او گفتم: اين چه کاري است که ميکنيد، استاد؟ به هر حال، اعتراض کردم.
متأسفانه استاد، بدون رعايت اخلاق انساني، رفت پيش مسئولان زندان و اين جور وانمود کرد که من در زندان برضد رژيم حرف ميزنم و زندانيها را تحريک ميکنم. رئيس زندان قصر سرهنگ نظاميان بود. سرهنگ نظاميان، دو سه روز بعد از اين قضيه، آمد توي بند هشت و من را احضار کرد. رفتم به اتاقش. شلواري داشتم که زانوي پارهاي داشت؛ لباس ژندهاي داشتم. سلام کردم، جواب نداد. بعد، با يک تبختر، پا شد و دستهايش را گذاشت روي ميز؛ گفت: عبدخدايي، اينجا چه ميکني؟ گفتم: مطالعه ميکنم، گاهي انگليسي ميخوانم، اوقات فراغتم را با مطالعه و انگليسي پر ميکنم. گفت: اگر مطالعه ميکردي، اينشتين ميشدي، راسل ميشدي، ديگر به زندان نميآمدي. به زندان آمدنت، نتيجه عدم درک و شعورت است. به من برخورد؛ گفتم: جناب سرهنگ، اينکه من به زندان آمدم، براي ايجاد يک فضاي آزاد به زندان آمدم، چون استبداد حاکم است. اينشتين و راسل هم در يک فضاي آزاد تربيت شدند و تا زماني که در جامعه آزادي حاکم نباشد نه راسل در آن تربيت ميشود و نه اينشتين و نه متفکران و دانشمندان ديگري. ما براي اين آمديم زندان که زمينههايي به وجود بياوريم که در بستر اين زمينهها، اينشتينها تربيت بشوند.
از اين جوابهاي من خيلي ناراحت شد. با لحن بيادبانهاي به من گفت: هر کاري ميخواهي بکني، بکن. اينجا حق نداري تبليغ بکني. اگر تبليغ بکني، اينجا، من يقهات را ميگيرم، ميزنم زمين. ما هم که جوان بوديم، تحمل اين برخورد را نداشتيم. زنداني سياسي بوديم. من هم برگشتم با ناراحتي گفتم: سرهنگ، هيچ کاري نميتواني بکني. کاري اگر از دستت برميآيد، بکن و تو خيلي بيادبي! سرهنگ ديد خيلي بد شد، مأمورين را صدا زد، با ناراحتي از اتاق آمد بيرون و رفت. بعدازظهر آن روز، دستور داد که مرا ببرند، به عنوان مجازات، به بند شش.
در زندان، آن روز زندانها تقسيم شده بودند: بند يک، بند بچه شهريها بود؛ بند دو، بند ترکها بود؛ بند هفت، بند کارمندان دولت بود که ما در بند هفت بوديم. بند پنج، بند دزدهاي حرفهاي بود؛ بند شش، بند سارقان مسلح بود. به من ابلاغ کردند، بايد بروم بند شش. ما هم جوان بوديم، از نظر سني به آنها نميخورديم. خدا بيامرزد مرحوم سيد هادي ميرلوحي را؛ رفت پنج تومن داد به گروهبان حيدري که يک هيکل درشتي داشت، گفت: امشب بماند، فردا صبح برود. پنج تومان آن موقع پول زيادي بود؛ سکه طلا، سي تومان، سيوپنج تومان ميشد. ما آن شب را مانديم. صبح به بند شش پيغام دادند که عبدخدايي ميآيد اينجا. خوب، ما زنداني سياسي بوديم. ما را بردند توي اتاقي که بقايي هم توي آن اتاق بود و يک جا به ما دادند. اتفاقا، شب اول محرم هم بود. شب شد. در زندان مرسوم است که دهه اول محرم را زندانيها عزاداري ميکنند و روز عاشورا تمام بندها به هم باز ميشود، سينه ميزنند، اين رسم از قديم در زندان معمول بود. خوب، ما روز اول يا دوم محرم رفته بوديم آنجا. توي بند شش را هم فرش کرده بودند و روضهخواني بود. يک بنده خدايي بود به نام اعرابي؛ از بيرون ميآمد براي اينها صحبت ميکرد. شبي يک منبر ميآمد، گاهي به دو بند ميرفت. آن شب قرار بود بيايد بند شش. همه نشسته بودند، اعرابي نيامد. زندانيها با هم پچپچ کردند و گفتند که عبدخدايي براي ما صحبت کند. ما رفتيم يک سخنراني جانانه مذهبي براي زندانيها کرديم. جالب توجه بود. خوب، زندانيها از فردايش به رئيس زندان اعلام کردند که ما اصلاً اعرابي را نميخواهيم.
در اين مدت، نامهاي نوشتم به رئيس کل زندانها، سرهنگ شاه خليلي که از مريدان آقاخان محلاتي بود. مضمون نامه اين بود که اين صحيح نيست شما يک زنداني سياسي را در زندان سارق مسلحها نگهداريد. مخفيانه به پاسبان پول داده بودم؛ اين نامه را برده بودند به رئيس کل زندانها داده بودند. رئيس کل زندانها زيرنامه نوشته بود: سرهنگ نظاميان، اختلافتان را با عبدخدايي برطرف کنيد.
ما، شبها، شروع کرديم به سخنراني کردن. زندانيها به ما علاقهمند شدند. خود اين علاقهمندي زندانيها يک مسئلهاي بود که اداره زندان انتظار آن را نداشت. يک روز ديديم رئيس زندان ما را خواست. بعدازظهري بود؛ رفتيم اطاق رئيس زندان، باز متأسفانه سرگردي بود، به نام غفاري. تا ما را ديد، گفت: عبدخدايي که ميگويند همين است؟ شنيدم جفتک انداختي. گفتم: متأسفم، سرگرد، به جاي اينکه با ادبتان به ما درس ياد بدهيد، با بد دهنيتان نشان ميدهيد که تربيت خوبي نداريد. اما، رئيس زندان ميخواست اختلافات را برطرف کند. يک مقدار صحبت کرديم، به من گفت: آن روز شما مرا جلوي پاسبانها خراب کردي. گفتم: سرهنگ، شما نيامده به من بد گفتي. به هرجهت، به من گفت: شما مثل پسر من هستي؛ صورت مرا بوسيد، به من گفت: بر گرد بندت؛ برگرد بند هفت پيش رفقايت. گفتم: برنميگردم. گفت: چرا؟ گفتم: براي اينکه دربند شش دهاتيهايي هستند که روحشان به کثافتهاي شهري آلوده نشده؛ درست است که سارق مسلحاند، اما از يک سادگي روستايي برخوردار هستند و متأسفانه شهريها اين سادگي را ندارند. گفت: حالا من ميگويم برو. گفتم دستور است؟ گفت: بله. ما برگشتيم به بند هفت و هشت. روضهخواني ادامه داشت، ديگر. اتفاقا يک شب همين سرهنگ نظاميان، سرگرد حکيمزاده و سرگرد افسرده، آمدند به منظور اينکه دربند هفت و هشت در عزاداري شرکت کنند. آن شب هم قرار بود ما صحبت کنيم؛ ما هم سخنراني کرديم. وقتي اينها به طرز صحبت کردن من گوش کردند، گفتند: با وجود اين سخنران، بند هفت و هشت نياز به منبري ندارد و جريان گذشت.
تبعيد عبدخدايي به زندان برازجان
همانطور که گفتم، من توي بندهاي هفت و هشت منبر ميرفتم. ديري نگذشت، 15 بهمن پيش آمد؛ صبح روز 15 بهمن، من و آقاي هادي ميرلوحي را آقاي سرگرد حکيمزاده معاون اداره زندانها خواست به دفتر مدير زندان. ما رفتيم آنجا، گفت: ميدانيد، کشور فعلاً به سلطنت نياز دارد و اعليحضرت همايوني از تيراندازي جان سالم به در بردهاند. ما ميخواهيم بعد از ظهر يک برنامهاي در بند هفت و هشت راه بيندازيم، آقاي عبدخدايي هم سخنراني کند و زندانيها براي سلامت اعليحضرت دعا کنند.
من سکوت کردم؛ چيزي نگفتم. هادي ميرلوحي دلش ميخواست آزاد شود؛ گفت: «انشاءالله. چهار بعدازظهر که همه زندانيها جمع ميشوند ما هم ميآييم براي سلامت اعليحضرت دعا ميکنيم.» آمديم از اتاق سرگرد بيرون. من به ميرلوحي گفتم: من شرکت نميکنم. گفت: آنجا ميگفتي. گفتم: دليلي ندارد که چيزي بگويم؛ او پيشنهاد کرد من هم سکوت کردم، نپذيرفتم. گفت: ميخواهند سخنراني کني. گفتم: من اصلاً شرکت نميکنم که سخنراني کنم. آمديم توي اتاق. ساعت 5/3 بعداز ظهر شد، همه زندانيها رفتند به بند هشت. چون اغلب کارمند دولت بودند. دوستان ما هم رفتند، ميرلوحي هم متأسفانه براي سلامت شاه شعار داد. من تنها توي اتاقمان نشسته بودم. سرهنگ نظاميان که شرکت کرده بود، هي صدا ميزند، عبدخدايي کو؟ عبدخدايي کو؟ پس چرا عبدخدايي نيامده است؟ من ديدم پاسبان کشيک بند آمد به من گفت: سراغت را ميگيرند؛ چرا توي اتاق نشستهاي؟ منتظرند. من فکر کردم ممکن است بيايند مرا به زور ببرند و با مأمورين برخورد کنم. همانجا به فکرم رسيد که بگويم دلم درد ميکند. خودم را زدم به دل درد. عمري، احمد تهراني و احمد بهاري را صدا زدم که من دلم درد ميکند؛ زيربغل مرا بگيريد، ببريد بهداري. اينها آمدند زير بغلم را گرفتند، از وسط جمعيت عبورم دادند که ببرند بهداري. يادم است، سرهنگ نظاميان با يک نگاه عاقل اندر سفيه گفت: ما از اين دل دردها زياد گرفتيم؛ حالا ميري يا نه؟ گفتم: نه، دلم درد گرفته است. من از درد دارم به خودم ميپيچم. رفتم بهداري و يک آمپول اسپاس مالواژيم به من زدند و تو بهداري خوابيدم تا فردا صبح. فردا صبح هم من را مرخص کردند، دوباره آمدم به بندمان. در جشن يا در مراسم دعا شرکت نکردم.
شرکت نکردن من به اينها خيلي گران آمد. به همين جهت، بدون اينکه من بدانم، مقدمات تبعيد من را به برازجان فراهم کردند. به نظرم تابستان سال 1337 بود: يک روز بعدازظهر پاسبان آمد در اتاق ما، گفت: عبدخدايي کيست؟ گفتم: منم. گفت: اثاثت را جمع کن؛ تو تبعيدي برازجان هستي. همه زندانيها تعجب کردند؛ از زندان قصر، جوانترين زنداني به برازجان ميرود. گفتم: فرصت خداحافظي دارم. گفتند: بله. با ميرلوحي و عمري و احمد تهراني که حالا هر سهشان فوت کردهاند، خدا رحمتشان کند، آمديم، رفتم بند نُه، يعني بند بچه شهريها. ما را بالاي دست گرفتند. شعار ميدادند: «صل علي محمد، صلوات بر محمد، موسي که زد عصا را، بر فرق سنگ خارا، ميداد اين ندا را، صل علي محمد، صلوات بر محمد».
تمام زندانيهاي بند شش، بند نُه، بند هفت و بند هشت بدرقهام کردند. در لحظهاي که من ميرفتم، پيرمردي از من خواست که برايشان صحبت کنم. اين پيرمرد که به خاطر دعواي ملکي زنداني بود، براي تبعيد شدنم و به خاطر سخنرانيهاي محرم که کرده بودم، داشت گريه ميکرد. وقتي چهارپايه گذاشتند، صحبت کردم؛ گفتم: «دوستان زنداني، من مزدم را گرفتم، اشک اين پيرمرد، مزد من است. از اينکه تبعيد ميشوم، ناراحت نيستم، چون من بارها به نفع شما حرف زدم.» علتش هم اين بود که يک روز نماينده دادستان با يکي از مسئولين آمده بود زندان؛ آمده بود زير بند هشت ما. هيچکس جرئت نکرده بود از وضع بد زندان شکايت کند. من شيشهاي از ريگ از توي پلو و عدسي که اينها ميدادند، جمع کرده بودم. رفتم، گفتم: آقاي نماينده دادستان، اين ريگها را من از توي پلو و عدسي زندان جمع کردهام. شايد شما ندانيد، چند دندان به خاطر اين ريگهايي که توي پلو و عدسياي به زندانيها دادهاند، شکسته است. به شماها نگفتهاند، اينجا وضع خوبي ندارند، بودجه زندان حيف و ميل ميشود. من که اين را گفتم، همه سروصدايشان بلند شد. رئيس زندان سرگرد افسرده مرا خواست؛ گفت: اگر تو حرف نميزدي، کسي حرف نميزد.
نميدانم داستان سپهبد نصيري را هم برايتان گفتم يا نه. او رئيس شهرباني بود، با محيالدين الموتي آمد توي زندان را بازديد کند. من به يک زنداني آموزش داده بودم؛ رفت پيش الموتي، گفت: همه اين لباسها را امروز دادهاند. واقعا هم اين بود وضع زندان. اين بود که رؤساي زندان هميشه از بودجه زندانيها ميخوردند. جيرهشان را هم نميدادند. بعضيها ميگفتند: برنج خانه بعضي از افسران زندان از محل آذوقه زندانيان برداشته ميشود. روغنش همينجور، گوشتش همينجور. از لباس و پتوي زندانيها ميدزديدند، از پتوي سربازيشان. قاچاق به زندان ميآوردند و ترياک قاچاق در زندان زياد بود. يکي از لاتها ميگفت: ما خيلي وضعمان خوب است. «ترمث سي» ميکشيم. گفتم: «ترمث سي» يعني چه؟ گفت: «ترياک مثقالي سي تومان». سي تومان آن موقع خيلي پول بود.
خوب، توي زندان هر حادثهاي اتفاق ميافتاد. يادم هست، يکي از زندانيها سيدي بود که اسيد پاشيده بود به چشم شخصي به اسم قريشي که توي ديوان عالي کشور کار ميکرد. توي زندان قمار ميکرد. در زندان معمولاً دعوا ميشد؛ من دعواها را حل و فصل ميکردم. يک شب توي زندان دعوا شد. يکي دوبار هم قرار بود دعواي ترک و فارس بشود. ما ميانجي شديم، نگذاشتيم دعوا بشود. آمدم، گفتم: دعوا سر چيست؟ گفتند که سر قمار است. ما دخالت نکرديم. فردايش توي حيات ديدمش، گفتم: تو که سيدي، اولاد پيغمبري، چرا قمار ميکني؟ از خدا نميترسي؟ گفت: آقاي عبدخدايي، قمار اينها حرام اندر حرام است. گفتم: حرام اندر حرام چه صيغهاي است؟ گفت قمار که حرام است. گفتم: بله. گفت: يک چيزهاي استخواني هست که به آنها ميگويند قاپ؛ با قاپ قمار ميکنند. گفت: اينها توي قاپشان را سوراخ کرده و سرب ريختهاند؛ وقتي مياندازند، همانطور که ميخواهند، ميايستد. تو کار حرام، دارند کار حرام ميکنند. خود قمار که حرام است، اينها توي کار حرام هم دارند تقلب ميکنند و ميشود حرام اندر حرام.
از اين جريانات توي زندان زياد بود. به هر جهت، ما با بدرقه زندانيان آمديم بيرون زندان. دو سه تا ژاندارم بيرون ايستاده بودند؛ مرا سوار ماشين کردند، آوردند به خيابان بوذرجمهري، اتوبوسراني گيتينورد. اينها سه تا بليط گرفته بودند ته ماشين. دستبند مرا باز کردند. بليط به مقصد اصفهان ـ شيراز بود؛ آن وقتها اتوبوسها يکسره نميرفتند. آخر شب رسيديم اصفهان. فکر ميکنم ماه مرداد بود. آن شب را توي ژاندارمري اصفهان خوابيديم. روز بعد از اصفهان حرکت کرديم، آمديم شيراز. در شيراز هم دم دروازه ما را توي قهوهخانهاي خواباندند. صبح که شد، مرا در جلو يکي از کاميونهايي که به برازجان ميرفت، سوار کردند. آن موقع راه برازجان خيلي راه بدي بود. جاده خاکي بود، چند تا کتل هم داشت؛ کتل ملو، کتل دختر، کتل پيرزن. ژاندارمي که همراه ما بود، ترک بود، قبلاً به آن منطقه نرفته بود. از وحشت گريه ميکرد که من چرا آمدم اينجا. سر ظهر رسيديم به کازرون. آخر شب با يک کاميون ديگر رسيديم به برازجان. شبانه مرا تحويل زندان برازجان دادند. همانجا مرا شب توي اتاقي که گرم هم بود، نگهداشتند. صبح مرا تحويل زندان دژ برازجان دادند و آنها هم تحويل زندان تودهايها دادند. رئيس شهرباني سرگرد علي اوسط ايرواني و رئيس زندان سرگرد ايگاني بود.