ArticlesStatesmenWoman e-zineًRestorationAYAM contemporary Historical ReviewO.HistoryPublicationsViewpoints and untold eventswith caravan of history(doc)Foreign Policy StudiesNewsمصاحبهwith caravan of history(photo)conferences
» تاريخ شفاهي » دوران محکوميت هشت ساله عبدخدايي و سرگذشت زندان

کلمات کليدی :
 همه کلمات
تک تک کلمات

 

نشریه الکترونیکی بهارستان

137

پیشینه فرش 

 

 

جریان شناسی سقوط پهلوی
سیر تاریخی ممنوعیت حجاب
پاکسازی و مرمت اسناد تصویری
نجم السلطنه

اخبارNEWS

تازه‌هاي موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران در نمايشگاه کتاب تهران |+| سير تاريخي تحريم در کتاب «انديشه تحريم و خودباوري» منتشر مي‌شود ‎ |+|

Google

جوان و تاریخ

تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین(ع)در ایران با تکیه بر دوران صفویه

 

 

چند قطره خون برای آزادی

 

 

زندگی سیاسی و اجتماعی آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری

 

فصلنامه تاریخ معاصر 61-62

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 61-62

 

فصلنامه تاریخ معاصر 63

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 63

کتابفروشی سرای تاریخ

Adobe Reader V 8.0

20.8 MB

 

دوران محکوميت هشت ساله عبدخدايي و سرگذشت زندان 

مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي

 

عبدخدايي، در زندان تهران

 من وقتي به هشت سال زندان محکوم شدم، با خودم عهد کردم که تمام هشت سال زندان را بکشم؛ چون آن موقع معمول اين بود که معمولاً زندانيان سياسي تقاضاي عفو مي‏کردند و آزاد مي‏شدند. من وقتي به زندان آمدم، به دوستانم ــ باقيمانده‏هاي دادگاه شهيد نواب صفوي که در زندان بودند ــ گفتم که من تلاشم اين است که تمام زندانم را بکشم. البته با خودم هم مي‏گفتم که اميدواري به اين ندارم که رژيم شاه هشت سال بماند. اينجور فکر مي‏کردم.

 
در زندان، تصميم گرفتم که اوقات فراغتم را پر کنم. شروع کردم به مطالعه و ضمنا انگليسي خواندن؛ آن موقع اسنشل يک تا چهار در دبيرستانها تدريس مي‏شد. يک آقايي بود در زندان به نام مشکوري، از کارمندان اصل چهار، انگليسي خوب بلد بود؛ من پيش ايشان شروع کردم انگليسي خواندن؛ البته ماهانه هم مي‏دادم، ماهي پنج تومان. گاهي اوقات ايشان يک واژه‏هايي مي‏داد که ما براي آن واژه‏ها جمله‏سازي کنيم. يک روز واژه‏هايي داده بود، يادم نيست چه واژه‏هايي بود، فقط يادم است من برداشت سياسي از اين واژه کرده بودم و در ساخت جمله به حکومت حمله کرده بودم. يک جمله يک خطي بود. به هر جهت، استاد پرسيد که اين جمله‏اي که نوشتي، اعتقاداتت است يا جمله نوشتي؟ به نظرم مي‏آيد من نوشته بودم که «جامعه زماني سامان مي‏گيرد که حکومتش عادل باشد؛ عدم سامانمندي جامعه در نتيجه بيعدالتي حکومت است». گفت: اين را فارسيش را بنويس بده به من؛ من ننوشتم. وقتي اين دفترم را دادم به اين آقا تصحيح کند که آيا اين جمله انگليسي درست است يا نه، اين آقا آن جمله را از توي صفحه پاره کرد، گذاشت توي جيبش. به او گفتم: اين چه کاري است که مي‏کنيد، استاد؟ به هر حال، اعتراض کردم.
 
متأسفانه استاد، بدون رعايت اخلاق انساني، رفت پيش مسئولان زندان و اين جور وانمود کرد که من در زندان برضد رژيم حرف مي‏زنم و زندانيها را تحريک مي‏کنم. رئيس زندان قصر سرهنگ نظاميان بود. سرهنگ نظاميان، دو سه روز بعد از اين قضيه، آمد توي بند هشت و من را احضار کرد. رفتم به اتاقش. شلواري داشتم که زانوي پاره‏اي داشت؛ لباس ژنده‏اي داشتم. سلام کردم، جواب نداد. بعد، با يک تبختر، پا شد و دستهايش را گذاشت روي ميز؛ گفت: عبدخدايي، اينجا چه مي‏کني؟ گفتم: مطالعه مي‏کنم، گاهي انگليسي مي‏خوانم، اوقات فراغتم را با مطالعه و انگليسي پر مي‏کنم. گفت: اگر مطالعه مي‏کردي، اينشتين مي‏شدي، راسل مي‏شدي، ديگر به زندان نمي‏آمدي. به زندان آمدنت، نتيجه عدم درک و شعورت است. به من برخورد؛ گفتم: جناب سرهنگ، اينکه من به زندان آمدم، براي ايجاد يک فضاي آزاد به زندان آمدم، چون استبداد حاکم است. اينشتين و راسل هم در يک فضاي آزاد تربيت شدند و تا زماني که در جامعه آزادي حاکم نباشد نه راسل در آن تربيت مي‏شود و نه اينشتين و نه متفکران و دانشمندان ديگري. ما براي اين آمديم زندان که زمينه‏هايي به وجود بياوريم که در بستر اين زمينه‏ها، اينشتين‏ها تربيت بشوند.
 
از اين جوابهاي من خيلي ناراحت شد. با لحن بي‏ادبانه‏اي به من گفت: هر کاري مي‏خواهي بکني، بکن. اينجا حق نداري تبليغ بکني. اگر تبليغ بکني، اينجا، من يقه‏ات را مي‏گيرم، مي‏زنم زمين. ما هم که جوان بوديم، تحمل اين برخورد را نداشتيم. زنداني سياسي بوديم. من هم برگشتم با ناراحتي گفتم: سرهنگ، هيچ کاري نمي‏تواني بکني. کاري اگر از دستت برمي‏آيد، بکن و تو خيلي بي‏ادبي! سرهنگ ديد خيلي بد شد، مأمورين را صدا زد، با ناراحتي از اتاق آمد بيرون و رفت. بعدازظهر آن روز، دستور داد که مرا ببرند، به عنوان مجازات، به بند شش.
 
در زندان، آن روز زندانها تقسيم شده بودند: بند يک، بند بچه شهريها بود؛ بند دو، بند ترکها بود؛ بند هفت، بند کارمندان دولت بود که ما در بند هفت بوديم. بند پنج، بند دزدهاي حرفه‏اي بود؛ بند شش، بند سارقان مسلح بود. به من ابلاغ کردند، بايد بروم بند شش. ما هم جوان بوديم، از نظر سني به آنها نمي‏خورديم. خدا بيامرزد مرحوم سيد هادي ميرلوحي را؛ رفت پنج تومن داد به گروهبان حيدري که يک هيکل درشتي داشت، گفت: امشب بماند، فردا صبح برود. پنج تومان آن موقع پول زيادي بود؛ سکه طلا، سي تومان، سي‏وپنج تومان مي‏شد. ما آن شب را مانديم. صبح به بند شش پيغام دادند که عبدخدايي مي‏آيد اينجا. خوب، ما زنداني سياسي بوديم. ما را بردند توي اتاقي که بقايي هم توي آن اتاق بود و يک جا به ما دادند. اتفاقا، شب اول محرم هم بود. شب شد. در زندان مرسوم است که دهه اول محرم را زندانيها عزاداري مي‏کنند و روز عاشورا تمام بندها به هم باز مي‏شود، سينه مي‏زنند، اين رسم از قديم در زندان معمول بود. خوب، ما روز اول يا دوم محرم رفته بوديم آنجا. توي بند شش را هم فرش کرده بودند و روضه‏خواني بود. يک بنده خدايي بود به نام اعرابي؛ از بيرون مي‏آمد براي اينها صحبت مي‏کرد. شبي يک منبر مي‏آمد، گاهي به دو بند مي‏رفت. آن شب قرار بود بيايد بند شش. همه نشسته بودند، اعرابي نيامد. زندانيها با هم پچ‏پچ کردند و گفتند که عبدخدايي براي ما صحبت کند. ما رفتيم يک سخنراني جانانه مذهبي براي زندانيها کرديم. جالب توجه بود. خوب، زندانيها از فردايش به رئيس زندان اعلام کردند که ما اصلاً اعرابي را نمي‏خواهيم.
 
در اين مدت، نامه‏اي نوشتم به رئيس کل زندانها، سرهنگ شاه خليلي که از مريدان آقاخان محلاتي بود. مضمون نامه اين بود که اين صحيح نيست شما يک زنداني سياسي را در زندان سارق مسلحها نگهداريد. مخفيانه به پاسبان پول داده بودم؛ اين نامه را برده بودند به رئيس کل زندانها داده بودند. رئيس کل زندانها زيرنامه نوشته بود: سرهنگ نظاميان، اختلافتان را با عبدخدايي برطرف کنيد.
 
ما، شبها، شروع کرديم به سخنراني کردن. زندانيها به ما علاقه‏مند شدند. خود اين علاقه‏مندي زندانيها يک مسئله‏اي بود که اداره زندان انتظار آن را نداشت. يک روز ديديم رئيس زندان ما را خواست. بعدازظهري بود؛ رفتيم اطاق رئيس زندان، باز متأسفانه سرگردي بود، به نام غفاري. تا ما را ديد، گفت: عبدخدايي که مي‏گويند همين است؟ شنيدم جفتک انداختي. گفتم: متأسفم، سرگرد، به جاي اينکه با ادبتان به ما درس ياد بدهيد، با بد دهنيتان نشان مي‏دهيد که تربيت خوبي نداريد. اما، رئيس زندان مي‏خواست اختلافات را برطرف کند. يک مقدار صحبت کرديم، به من گفت: آن روز شما مرا جلوي پاسبانها خراب کردي. گفتم: سرهنگ، شما نيامده به من بد گفتي. به هرجهت، به من گفت: شما مثل پسر من هستي؛ صورت مرا بوسيد، به من گفت: بر گرد بندت؛ برگرد بند هفت پيش رفقايت. گفتم: برنمي‏گردم. گفت: چرا؟ گفتم: براي اينکه دربند شش دهاتيهايي هستند که روحشان به کثافتهاي شهري آلوده نشده؛ درست است که سارق مسلح‏اند، اما از يک سادگي روستايي برخوردار هستند و متأسفانه شهريها اين سادگي را ندارند. گفت: حالا من مي‏گويم برو. گفتم دستور است؟ گفت: بله. ما برگشتيم به بند هفت و هشت. روضه‏خواني ادامه داشت، ديگر. اتفاقا يک شب همين سرهنگ نظاميان، سرگرد حکيم‏زاده و سرگرد افسرده، آمدند به منظور اينکه دربند هفت و هشت در عزاداري شرکت کنند. آن شب هم قرار بود ما صحبت کنيم؛ ما هم سخنراني کرديم. وقتي اينها به طرز صحبت کردن من گوش کردند، گفتند: با وجود اين سخنران، بند هفت و هشت نياز به منبري ندارد و جريان گذشت.
 
تبعيد عبدخدايي به زندان برازجان
همان‏طور که گفتم، من توي بندهاي هفت و هشت منبر مي‏رفتم. ديري نگذشت، 15 بهمن پيش آمد؛ صبح روز 15 بهمن، من و آقاي هادي ميرلوحي را آقاي سرگرد حکيم‏زاده معاون اداره زندانها خواست به دفتر مدير زندان. ما رفتيم آنجا، گفت: مي‏دانيد، کشور فعلاً به سلطنت نياز دارد و اعليحضرت همايوني از تيراندازي جان سالم به در برده‏اند. ما مي‏خواهيم بعد از ظهر يک برنامه‏اي در بند هفت و هشت راه بيندازيم، آقاي عبدخدايي هم سخنراني کند و زندانيها براي سلامت اعليحضرت دعا کنند.
 
من سکوت کردم؛ چيزي نگفتم. هادي ميرلوحي دلش مي‏خواست آزاد شود؛ گفت: «انشاءالله. چهار بعدازظهر که همه زندانيها جمع مي‏شوند ما هم مي‏آييم براي سلامت اعليحضرت دعا مي‏کنيم.» آمديم از اتاق سرگرد بيرون. من به ميرلوحي گفتم: من شرکت نمي‏کنم. گفت: آنجا مي‏گفتي. گفتم: دليلي ندارد که چيزي بگويم؛ او پيشنهاد کرد من هم سکوت کردم، نپذيرفتم. گفت: مي‏خواهند سخنراني کني. گفتم: من اصلاً شرکت نمي‏کنم که سخنراني کنم. آمديم توي اتاق. ساعت 5/3 بعداز ظهر شد، همه زندانيها رفتند به بند هشت. چون اغلب کارمند دولت بودند. دوستان ما هم رفتند، ميرلوحي هم متأسفانه براي سلامت شاه شعار داد. من تنها توي اتاقمان نشسته بودم. سرهنگ نظاميان که شرکت کرده بود، هي صدا مي‏زند، عبدخدايي کو؟ عبدخدايي کو؟ پس چرا عبدخدايي نيامده است؟ من ديدم پاسبان کشيک بند آمد به من گفت: سراغت را مي‏گيرند؛ چرا توي اتاق نشسته‏اي؟ منتظرند. من فکر کردم ممکن است بيايند مرا به زور ببرند و با مأمورين برخورد کنم. همانجا به فکرم رسيد که بگويم دلم درد مي‏کند. خودم را زدم به دل درد. عمري، احمد تهراني و احمد بهاري را صدا زدم که من دلم درد مي‏کند؛ زيربغل مرا بگيريد، ببريد بهداري. اينها آمدند زير بغلم را گرفتند، از وسط جمعيت عبورم دادند که ببرند بهداري. يادم است، سرهنگ نظاميان با يک نگاه عاقل اندر سفيه گفت: ما از اين دل دردها زياد گرفتيم؛ حالا مي‏ري يا نه؟ گفتم: نه، دلم درد گرفته است. من از درد دارم به خودم مي‏پيچم. رفتم بهداري و يک آمپول اسپاس مالواژيم به من زدند و تو بهداري خوابيدم تا فردا صبح. فردا صبح هم من را مرخص کردند، دوباره آمدم به بندمان. در جشن يا در مراسم دعا شرکت نکردم.
 
شرکت نکردن من به اينها خيلي گران آمد. به همين جهت، بدون اينکه من بدانم، مقدمات تبعيد من را به برازجان فراهم کردند. به نظرم تابستان سال 1337 بود: يک روز بعدازظهر پاسبان آمد در اتاق ما، گفت: عبدخدايي کيست؟ گفتم: منم. گفت: اثاثت را جمع کن؛ تو تبعيدي برازجان هستي. همه زندانيها تعجب کردند؛ از زندان قصر، جوان‏ترين زنداني به برازجان مي‏رود. گفتم: فرصت خداحافظي دارم. گفتند: بله. با ميرلوحي و عمري و احمد تهراني که حالا هر سه‏شان فوت کرده‏اند، خدا رحمتشان کند، آمديم، رفتم بند نُه، يعني بند بچه شهريها. ما را بالاي دست گرفتند. شعار مي‏دادند: «صل علي محمد، صلوات بر محمد، موسي که زد عصا را، بر فرق سنگ خارا، مي‏داد اين ندا را، صل علي محمد، صلوات بر محمد».
 
تمام زندانيهاي بند شش، بند نُه، بند هفت و بند هشت بدرقه‏ام کردند. در لحظه‏اي که من مي‏رفتم، پيرمردي از من خواست که برايشان صحبت کنم. اين پيرمرد که به خاطر دعواي ملکي زنداني بود، براي تبعيد شدنم و به خاطر سخنرانيهاي محرم که کرده بودم، داشت گريه مي‏کرد. وقتي چهارپايه گذاشتند، صحبت کردم؛ گفتم: «دوستان زنداني، من مزدم را گرفتم، اشک اين پيرمرد، مزد من است. از اينکه تبعيد مي‏شوم، ناراحت نيستم، چون من بارها به نفع شما حرف زدم.» علتش هم اين بود که يک روز نماينده دادستان با يکي از مسئولين آمده بود زندان؛ آمده بود زير بند هشت ما. هيچکس جرئت نکرده بود از وضع بد زندان شکايت کند. من شيشه‏اي از ريگ از توي پلو و عدسي که اينها مي‏دادند، جمع کرده بودم. رفتم، گفتم: آقاي نماينده دادستان، اين ريگها را من از توي پلو و عدسي زندان جمع کرده‏ام. شايد شما ندانيد، چند دندان به خاطر اين ريگهايي که توي پلو و عدسي‏اي به زندانيها داده‏اند، شکسته است. به شماها نگفته‏اند، اينجا وضع خوبي ندارند، بودجه زندان حيف و ميل مي‏شود. من که اين را گفتم، همه سروصدايشان بلند شد. رئيس زندان سرگرد افسرده مرا خواست؛ گفت: اگر تو حرف نمي‏زدي، کسي حرف نمي‏زد.
 
نمي‏دانم داستان سپهبد نصيري را هم برايتان گفتم يا نه. او رئيس شهرباني بود، با محي‏الدين الموتي آمد توي زندان را بازديد کند. من به يک زنداني آموزش داده بودم؛ رفت پيش الموتي، گفت: همه اين لباسها را امروز داده‏اند. واقعا هم اين بود وضع زندان. اين بود که رؤساي زندان هميشه از بودجه زندانيها مي‏خوردند. جيره‏شان را هم نمي‏دادند. بعضيها مي‏گفتند: برنج خانه بعضي از افسران زندان از محل آذوقه زندانيان برداشته مي‏شود. روغنش همينجور، گوشتش همينجور. از لباس و پتوي زندانيها مي‏دزديدند، از پتوي سربازيشان. قاچاق به زندان مي‏آوردند و ترياک قاچاق در زندان زياد بود. يکي از لاتها مي‏گفت: ما خيلي وضعمان خوب است. «ترمث سي» مي‏کشيم. گفتم: «ترمث سي» يعني چه؟ گفت: «ترياک مثقالي سي تومان». سي تومان آن موقع خيلي پول بود.
 
خوب، توي زندان هر حادثه‏اي اتفاق مي‏افتاد. يادم هست، يکي از زندانيها سيدي بود که اسيد پاشيده بود به چشم شخصي به اسم قريشي که توي ديوان عالي کشور کار مي‏کرد. توي زندان قمار مي‏کرد. در زندان معمولاً دعوا مي‏شد؛ من دعواها را حل و فصل مي‏کردم. يک شب توي زندان دعوا شد. يکي دوبار هم قرار بود دعواي ترک و فارس بشود. ما ميانجي شديم، نگذاشتيم دعوا بشود. آمدم، گفتم: دعوا سر چيست؟ گفتند که سر قمار است. ما دخالت نکرديم. فردايش توي حيات ديدمش، گفتم: تو که سيدي، اولاد پيغمبري، چرا قمار مي‏کني؟ از خدا نمي‏ترسي؟ گفت: آقاي عبدخدايي، قمار اينها حرام اندر حرام است. گفتم: حرام اندر حرام چه صيغه‏اي است؟ گفت قمار که حرام است. گفتم: بله. گفت: يک چيزهاي استخواني هست که به آنها مي‏گويند قاپ؛ با قاپ قمار مي‏کنند. گفت: اينها توي قاپشان را سوراخ کرده و سرب ريخته‏اند؛ وقتي مي‏اندازند، همانطور که مي‏خواهند، مي‏ايستد. تو کار حرام، دارند کار حرام مي‏کنند. خود قمار که حرام است، اينها توي کار حرام هم دارند تقلب مي‏کنند و مي‏شود حرام اندر حرام.
 

از اين جريانات توي زندان زياد بود. به هر جهت، ما با بدرقه زندانيان آمديم بيرون زندان. دو سه تا ژاندارم بيرون ايستاده بودند؛ مرا سوار ماشين کردند، آوردند به خيابان بوذرجمهري، اتوبوس‏راني گيتي‏نورد. اينها سه تا بليط گرفته بودند ته ماشين. دستبند مرا باز کردند. بليط به مقصد اصفهان ـ شيراز بود؛ آن وقتها اتوبوسها يکسره نمي‏رفتند. آخر شب رسيديم اصفهان. فکر مي‏کنم ماه مرداد بود. آن شب را توي ژاندارمري اصفهان خوابيديم. روز بعد از اصفهان حرکت کرديم، آمديم شيراز. در شيراز هم دم دروازه ما را توي قهوه‏خانه‏اي خواباندند. صبح که شد، مرا در جلو يکي از کاميونهايي که به برازجان مي‏رفت، سوار کردند. آن موقع راه برازجان خيلي راه بدي بود. جاده خاکي بود، چند تا کتل هم داشت؛ کتل ملو، کتل دختر، کتل پيرزن. ژاندارمي که همراه ما بود، ترک بود، قبلاً به آن منطقه نرفته بود. از وحشت گريه مي‏کرد که من چرا آمدم اينجا. سر ظهر رسيديم به کازرون. آخر شب با يک کاميون ديگر رسيديم به برازجان. شبانه مرا تحويل زندان برازجان دادند. همانجا مرا شب توي اتاقي که گرم هم بود، نگهداشتند. صبح مرا تحويل زندان دژ برازجان دادند و آنها هم تحويل زندان توده‏ايها دادند. رئيس شهرباني سرگرد علي اوسط ايرواني و رئيس زندان سرگرد ايگاني بود. 

 



نام:                
*رايانامه( Email):
موضوع :
*نظر شما:


تماس با ما : 38-4037 2260 (9821+) -

کليه حقوق اين سايت متعلق به موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران مي باشد
درج مطالب در سایت لزوماً به معنی تاييد آن نيست

استفاده از منابع اين سايت با ذکر ماخذ مجاز است
بهترین حالت نمایش: IE8 یا نسخه بالاتر


 
www.iichs.org