كشواد سياهپور
مقدمه
در فصلنامه تخصصي تاريخ معاصر (سال ششم، شماره 24، زمستان 1381) مصاحبهاي تحت عنوان «ساختار ارتش و ساواك و ناكارآمدي رژيم پهلوي از زبان دكتر احسان نراقي» به چاپ رسيده بود كه حاوي مطالب و گفتههاي مهمي در اين باب ميباشد. در قسمتي از اين مصاحبه، از فردي به نام «تيمسار اردوبادي» اسم برده شده بود كه براي نگارنده شبههاي ايجاد كرد كه اين تيمسار اردوبادي كيست؟ بنابراين، با آقاي رسولي، مصاحبهكننده، تماس گرفتم و ايشان، با خوشرويي و علاقه، اظهار بياطلاعي نمودند و شماره تلفن آقاي دكتر احسان نراقي را به نگارنده دادند كه خود شخصا با ايشان صحبت نمايم. در تماس تلفني اينجانب با دكتر احسان نراقي ــ كه البته از ناحيه ايشان با تندي و ناراحتي مواجه شدم و حتي متهم به «مزاحمت» گرديدم ــ چيزي از ابهام قضيه كاسته نشد و شبههام را بر طرف نساخت. زيرا ايشان اسم كوچك «تيمسار اردوبادي» را نميدانستند و اظهار بياطلاعي ميكردند و حوالهام دادند به امراي وقت ارتش كه آنان را پيدا نمايم و پاسخ شبههام را دريابم. البته كاملاً تأكيد داشتند كه نام خانوادگي فرد مزبور «اردوبادي» است. معهذا چون بنده اظهار داشتم كه هيچ آدرسي از امراي وقت ارتش ندارم و دسترسي به آنها برايم مقدور نيست، مجددا از جانب نماينده پيشين «يونسكو» كه ظاهرا تاكنون با «سعه صدر» حلال مشكلات علمي و فرهنگي ملل عالم بودهاند، موصوف به «محقق ناتمام» شدم! البته بنده هيچ داعيهاي ندارم كه «محقق» هستم چه برسد به اينكه مدعي شوم «محقق كاملم»! ولي از «محقق كاملي» چون دكتر احسان نراقي انتظار برخوردي «ملايم» و «محقق پرورانه» داشتم. متأسفانه به هر دليلي بوده، ايشان چنين برخوردي با يك سؤال ساده نگارنده نمود و من هم البته هيچ «ادعايي» ندارم و به قول حافظ: «اين متاعم كه تو ميبيني و كمتر زينم».
متن اظهارات دكتر احسان نراقي در مصاحبه يادشده چنين است: «... هنگامي كه درسال 57 در دوازده شهر حكومت نظامي اعلام شد نه شاه و نه دولت، هيچ كدام نميدانستند چه كار ميكنند؛ مثلاً گفتند افسر ارشد هر ناحيه، فرماندار نظامي آن ناحيه تعيين شود؛ مثلاً تيمسار اردوبادي كه البته سرلشكري با سواد بود و در امور زرهي سالها فرمانده مركز زرهي تبريز بود اما در طول عمرش، شناختي از بازاري، روحاني و دانشجو يا كارگر نداشت، چنين فردي جانشين تمام نيروهاي امنيتي شد و ساواك منطقه هم در اختيارش قرار گرفت. افراد عضو سازمان امنيت هم با تنگنظري، چشم و همچشمي و رقابتي كه داشتند ابدا با اين نوع افسران همكاري نميكردند و آنها را قبول نداشتند. وضع آشفتهاي بود و خود شاه هم متوجه اين حالت نبود و خودش را صاحب قدرت و داراي ارتشي مدرن و گران قيمت ميدانست، هواپيماهاي اف 14 هم داشت اما چون مسلط بر جامعه نبود اين نيروها به او كمك نكرد...» (ص 225)
نگارنده اين سطور، بيش از يك دهه قيام مهم و مؤثر «عشاير جنوب» در سالهاي 42-1341 را مورد مطالعه و مداقه قرار داده و مطالبي در اين باب، به صورت رساله و مقاله، ارائه داده است. بنابر تحقيقات مفصلي كه تاكنون انجام داده و اسناد و مداركي كه در اين باره به دست آوردهام به اين نتيجه رسيدهام كه تيمسار سرلشكر «منصور اردوبادي» يكي از معدود نظاميان خوشنام و مردمي حكومت پهلوي بوده كه در اثر همين مردم دوستي و حمايت از مظلومان و ستمديدگان ــ كه از دست نظاميان و مأموران دولت به جان آمده بودند ــ و نيز صراحت لهجه و بيان حقايق و واقعيتها نزد حاكمان رژيم و حتي محمدرضاشاه سرانجام منفور و مطرود شاه واقع گرديده و در پي قيام عشاير جنوب و، به اصطلاحِ حاكمان رژيم، «غائله جنوب» يا «غائله فارس»، دادگاهي شده، مورد بازجويي و بازخواست قرار گرفته و بالاجبار بازنشسته گرديده است. اين قضيه در اواخر مردادماه 1343 اتفاق افتاده و از آن تاريخ به بعد منزوي و خانهنشين شده است؛ به طوري كه حتي دوستان و خويشاوندان نزديك وي از ترس رژيم، جرئت آمد و شد و ملاقات با او را نداشتهاند. تقريبا بيش از يكسال، از مرداد 1343 تا اواخر 1344، مورد بازجويي و بازخواست قرار داشته و مرتبا خود يا وكيلش پاسخگوي اعمال مردميش بوده است. بنابراين، چنين فردي در سال 1357 اصولاً در مصدر قدرت نبوده كه فرماندار نظامي تبريز بوده باشد. به علاوه، هيچگاه وي، از درجات پايين نظامي تا زمان سرلشكري، به عنوان مسئول و مأمور نظامي در تبريز مأموريت نداشته است. نگارنده، در پي مطالعه گفتههاي دكتر نراقي و تماس تلفني با وي، به تلاش و تكاپو افتاد تا فرماندار نظامي تبريز در سال 1357 را معلوم نمايد. سرانجام مشخص گرديد كه اسم شخص مورد نظر دكتر نراقي «احمد بيدآبادي» سرلشكر بازنشسته ارتش بوده نه اردوبادي. مستندات نگارنده، يكي خاطرات آيتالله خلخالي است كه در ذكر نام «برخي از افرادي كه اعدام شدند» به «سپهبد بيدآبادي فرماندار نظامي تبريز» با شماره (10) اشاره دارد.1 و ديگر مجموعهاي است تحت عنوان مفسدين فيالارض كه در جلد اول آن به «سرلشكر بازنشسته احمد بيدآبادي فرزند عبدالعلي فرماندار نظامي سابق تبريز» اشاره شده.2 در اين مجموعه درباره «احمد بيدآبادي» آمده است كه: «وي متهم است به اينكه در مدت شش ماه استقرار حكومت نظامي هزاران تن از مردم تبريز را به گلوله بسته و تظاهركنندگان در دانشگاه را به وسيله هليكوپتر به زير رگبار مسلسل گرفت. وي در بيست و نهم بهمن سال پنجاه و شش كه قيام مردم تبريز شروع شد در صحنه سياسي تبريز ظاهر گرديد و پس از آن با به كارگرفتن نيروي نظامي به مقابله با مردم پرداخت و در هيجدهم ارديبهشت سال پنجاه و هفت با اعزام نيروي نظامي به دانشگاه تبريز تظاهرات دانشجويان را با كمك ديگر عوامل به خون كشيد...» نامبرده سرانجام پس از پيروزي انقلاب دستگير و محاكمه شد «كه حكم اعدام [وي]در سحرگاه روز چهاردهم اسفند ماه سال پنجاه و هفت در محوطه زندان قصر به اجرا درآمد».3
با اين تفاصيل، كاملاً واضح است كه فرد مورد نظر دكتر احسان نراقي تيمسار اردوبادي نبوده و اصولاً نام وي هم «اردوبادي» نيست؛ بلكه «سرلشكر بازنشسته احمد بيدآبادي» بوده است.4
تيمسار اردوبادي و سرانجام وي
در مقدمه تا حدودي مختصر به زندگي و روش تيمسار سرلشكر منصور اردوبادي اشاره شد؛ اما به نظر ميرسد توضيح بيشتري در اين باب لازم باشد...
منصور اردوبادي متولد 1299هـ ش بوده كه در سال 1372هـ ش در آمريكا وفات يافته است. وي در مدرسه نظام تحصيل كرد و مدارج نظامي را با موفقيت پشت سر گذاشت. مدتي با درجه ستوان يكمي و سرواني در فارس و بنادر خدمت ميكرده و پس از آن با درجه سرهنگ دومي فرمانده هنگ سمنان شده است. بعد از آن در تهران احتمالاً معاون ناحيه ژاندارمري بوده و پس از مدتي به عنوان فرمانده ناحيه ژاندارمري خراسان مأموريت يافت. مدت مسئوليتهاي وي در مناطق مختلف دقيقا مشخص نيست. همين اندازه معلوم است كه در طي سالهاي 1340 تا اوايل خرداد 1342 در خراسان خدمت ميكرده است. از اين تاريخ به منظور «امحاء كشت خشخاش» از سوي شاه مأمور خدمت در فارس ميشود. شاه و نخستوزير وقت هيچگونه مطلبي درباره «قيام عشاير جنوب» به او متذكر نميشوند و فقط عنوان ميكنند كه فرمانده ژاندارمري فارس تيمسار اشكان ضعيف و مريض است و ميخواهند فردي قوي را به جاي وي منصوب نمايند. در اين موقع تيمسار سپهبد مالك فرمانده ژاندارمري كل كشور بوده است. در هر حال تيمسار سرلشكر اردوبادي با ورود به فارس سياست هميشگي خود را كه برخورد محبتآميز با مردم بوده است، اعمال مينمايد و در حوزه فعاليت خود، به خصوص در ژاندارمري، تغيير و تحولات مهمي ايجاد مينمايد و كساني را كه به سياست او معتقد و آشنا بودهاند به كار ميگمارد. وي در نامههاي متعددي كه مستقيما به شاه مينوشته، و تعدادي از آنها امروز در دست است، به ظلم و تعدي ژاندارمها و ديگر نيروهاي نظامي و ارتشي و مأموران دولت، در حق مردم اشارههاي صريح نموده و مصاديق متعددي را ذكر كرده است. صراحت لهجه و شجاعت اردوبادي در اين نامهها كاملاً مشخص است. اينگونه رفتار را تمام مردم فارس، به ويژه مردم منطقة نگارنده يعني ايل بويراحمد و طايفه «جليل» تأييد و تصديق مينمايند. پيش از دسترسي نگارنده به اين اسناد، ذكر نيكنامي و خيرخواهي سرلشكر اردوبادي در افواه عموم جاري و ساري بوده و در تحقيقات مفصل خود به اين مهم دست يافته بودم. محمد بهمنبيگي كه در آن موقع ــ سالهاي 1341 و 1342 ــ مسئول آموزش عشاير فارس و جنوب بوده است، در يكي از آثار خود به وقايع قيام عشاير و جنگجويان مشهور آن پرداخته و در ذكر يكي از خاطرات خود، تحت عنوان «پدر و پسر» از سرلشكر اردوبادي به نيكي ياد كرده و به تعريف و تمجيد او ميپردازد. اين پدر، «كردي انصاري» از جنگجويان بنامِ جنگ گُجستان بوده كه در اواخر فروردين 1342 تحت فرماندهي ملا غلامحسين سياهپور جليل صدها نظامي ارتش مدرن محمدرضا شاه را قلع و قمع و خلع سلاح نموده و مدتي بعد كه پسرش يدالله انصاري قصد داشته در امتحان ورودي دانشسراي عشايري شركت كند به منزل مسئول دانشسرا رجوع كرده تا با نفوذ خويش در دستگاههاي دولتي مجوزي براي شركت در امتحان دانشسرا بگيرد و به اين بهانه كه پسر كردي انصاري است مانع وي نگردند. بهمن بيگي به زيبايي هرچه تمامتر و با قلم شيواي خود، ضمن شرح ماجرا، مينويسد:
وقتي يدالله خودش را معرفي كرد كه «من يدالله انصاري فرزند كردي انصاري هستم، مثل اين بود كه منقلي از ارتش بلوط بر سرم ريختند؛ وحشت كردم. فرزند ياغي معروف و نابخشودني ايل در خانهام بود... ناچار بودم كه به سرعت دست به كار شوم. اگر خبر درز ميكرد و به رد پاي يدالله پي ميبردند دستگيرش ميساختند و دستگيري او گذشته از گرفتاري خودش، آسيب بزرگي به موقعيت من و دم و دستگاهم ميزد. به خيرخواهي و دلسوزي فرمانده ژاندارمري فارس، سرلشكر اردوبادي، كه در آن روزها از اختيارات ويژهاي برخوردار بود، اميد و اطمينان زياد داشتم. او از كارگزاران نيكنام و كميابي بود كه دولتيها در چنته داشتند و معمولاً پس از فتنهها براي خاموش كردن فتنهها به فارس ميفرستادند. در همان دقايق اول ساعات كار به حضورش رسيدم و از اينكه عدهاي از مأموران تندروي و بد رفتاري ميكنند و آموزگاران و دانشآموزان عشايري را ميآزارند و ميتارانند باب گله و شكايت گشودم و قول محبت و مساعدت گرفتم. همين كه زمينه را آماده يافتم با لحني فروتنانه پرسيدم كه آيا فرزندان و كسان ياغيها و فراريها حق ادامه تحصيل دارند يا ندارند؟ او با لطفي كه در انتظارش بودم گفت: «حتي بيش از ديگران سزاوار مراقبت و تعليم و تربيت هستند» پرسيدم كه اگر فرزند كردي انصاري به ناگهان وارد دستگاه ژاندارمري شود و استدعاي كمك كند آيا مورد حمايت قرار ميگيرد؟ پاسخش مثبت و جوانمردانه بود. گفتم كه اگر من دست به چنين كاري بزنم، به طرفداري از ياغيها متهم نميشوم و آيا ميتوانم از آينده اين جوانك آسوده خاطر بمانم؟ قول داد و گفت: ميتواني آسوده خاطر بماني. به جان مطلب رسيده بودم و گفتم كه او هماكنون در خانه من است و اگر اجازه فرمايند به زودي شرفياب ميشود. دستور اقدام فوري داد...»5
داستان رفتار و اعمال سرلشكر اردوبادي با قيامكنندگان جنوب، خاصه ملا غلامحسين سياهپور جليل و طايفهاش طولاني و مفصل است. وي باارتباط نزديك و صادقانهاي كه از طريق يك روحاني بزرگوار به نام سيد عبوالوهاب بلادي با ملا غلامحسين فرمانده جنگجويان عشاير ايل بويراحمد و ممسني در جنگ مشهور گجستان، برقرار كرد: تأميننامهاي به خط خود فرستاد و متذكر گرديد كه: «همهگونه مساعدت به شخص او و كليه طايفه جليل خواهد شد.» البته از خرداد 1342 تا يك سال بعد، كه در اثر فشار طاقتفرساي نظاميان رژيم بر افراد طايفه جليل و اسارت اين طايفه، ملا غلامحسين براي آزادي آنان اسارت خود را پذيرفت، سرلشكر اردوبادي به انحاء مختلف به طايفه جليل كمك و مساعدت مينمود. با اطميناني كه دو طرف نسبت به هم پيدا كرده بودند، بالاخره ملاغلامحسين و يارانش در اواخر مرداد ماه 1343 در منطقه حاضر شدند و سرلشكر اردوبادي با بسياري ديگر از نظاميان ارتشي و ژاندارم به منطقه جليل رفت و در اوج جشن و سرور، فاتحان جنگ گجستان را ملاقات كرد و در جمع مردم طايفه جليل و طوايف همسايه، كه چندين هزار نفر ميشدند، به قرآن سوگند ياد كرد كه ملا غلامحسين را از اعدام نجات خواهد داد. وي چنان صادقانه و با صميميت درآن جمع گريان و ناراحت سخن گفت كه خاطره آن در اذهان مردم باقي است و هنوز تمام مردان و زنان طايفه به خوبي و نيكي از او ياد ميكنند. هرچند نتوانست كاري از پيش ببرد اما مردم طايفه هيچگاه از عدم موفقيت وي اظهار نارضايتي و ناراحتي نمينمايند. در نتيجه همين اقدام صادقانه بود كه شاه او را نپذيرفت و با وجودي كه همراه با ملا غلامحسين سياهپور روز 28 مرداد 1343 با هواپيما از شيراز به تهران پرواز كرد و قرار بود نزد شاه بروند و حضورا تقاضاي عفو نمايند، شاه نهتنها او را نپذيرفته بود بلكه دستور داده بود او را دادگاهي و بازجويي نمايند. اسناد زيادي در اين باره در دست است كه به بهانههاي مختلف او را بازخواست كردهاند و بيش از يك سال او را به محكمه كشاندهاند. وي كه از همان اوان ــ اوايل شهريور 1343 ــ از مقام خود خلع شده بود، سرانجام در اواخر سال 1344 پس از بازجوييها و محاكمات مفصل، بازنشسته اعلام شد و از همان موقع تا پايان سقوط رژيم، خانهنشين و منزوي و تحت نظر بود. البته داستان برخورد با سرلشكر اردوبادي مفصل و از سالها قبل ــ پس از كودتاي 28 مرداد 1332 ــ در دستور كار رژيم بوده است. خود اردوبادي هم يك فرد باشهامت و صريحالهجه بوده و هيچگاه زير بار زورگويي و كارهاي خلاف افسران و ارتشيان و نظاميان نميرفته است. در اين باره اسناد متعددي در دست است كه از همان موقع كه در خراسان بوده با ارتشبد حجازي، رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران، و اقوام و خويشان فاسد وي در مشهد و نيشابور، مخالف بوده و مطالبي مفصل درباره آنها به شاه نوشته است. اردشير زاهدي در خاطرات خود در مطلبي تحت عنوان «ماجراي اتهامي كه به افسري صديق و صميمي زده شد» به داستان دستگيري اردوبادي در سال 1335 ميپردازد و به ماجراي «كودتاي سرتيپ اردوبادي» اشاره مينمايد كه قرار بوده وي را «محاكمه صحرايي» نمايند ولي با تلاش او اين مسئله نافرجام ميماند.6 البته در هيچجا اشاره به عاقبت كار سرلشكر اردوبادي نميكند و به گونهاي داستان را پايان ميبخشد كه خواننده فكر ميكند شاه در طول سلطنت خود سرلشكر اردوبادي را مورد مرحمت قرار داده است. زاهدي در پايان داستان مينويسد: «طبق راي كميسيون، سرتيپ اردوبادي بدون آنكه محكوم شود، به پست ديگري انتقال يافت و بعد از گذشت چند سال به فرمان اعليحضرت به درجه سرلشكري ارتقاء يافت».7
اما چنانكه پيشتر آمد، سرلشكر اردوبادي درنتيجه اعمال انسان دوستانه خود و همچنين سعايت بدخواهان و بدسگالان ــ ازجمله افراد ارتش به خصوص ركن دو، استاندار فارس (باقر پيرنيا)، ساواك فارس و مركز و حتي ژاندارمري ــ موفق نشد به عهدي كه با مردم طايفه «جليل» بسته بود وفا كند و رئيس مردمي اين طايفه را از اعدام نجات بخشد. اما خود او هم قرباني اين عهد و سوگند شد و از همان موقع شهريور 1343 خانهنشين و منزوي و مهجور گرديد؛ و بيش از يك سال به دادگاه و محاكمه كشيده شد. گفتني است باقر پيرنيا استاندار وقت فارس يكي از افرادي بوده كه بر ضد سرلشكر اردوبادي توطئهچيني ميكرده است؛ در خاطرات خود مينويسد:
در آن روزها [روزهايي كه وي استاندار فارس شده بود] رئيس ژاندارمري فارس تغيير كرده و سرلشكر اردوبادي به سمت فرماندهي ژاندارمري گمارده شده بود. هنگامي كه من به فارس آمدم وي در تهران بود: چند روز گذشت. ارتشبد آريانا نيز به تهران رفت و ديگر باز نگشت و كارهاي ارتش فارس زير نگرش سرتيپ سهرابپور قرار گرفت. از آنجا كه سرلشكر اردوبادي پايبند به قدرت خويش بود، براي صاحبمنصبان ديگر استان و همچنين استاندار ارزشي قائل نبود. ولي در همان زمان كوتاه تيمسار سهرابپور و تيمسار باوندي به خوي و رفتار و روش من آشنايي پيدا كرده بودند. آنان با باز نمودن و ستودن ويژگيهاي اخلاقي من، به سرلشكر اردوبادي فهمانده بودند منش و رويه و رفتار من با گذشتگان بسيار متفاوت است و اگر تيمسار اردوبادي بخواهد در امنيت فارس پيروزي به دست آورد بايد با من همكاري كرده و پشتيباني مرا پشتوانه كار خود سازد. در نتيجه هرسه به ديدار من آمدند و از آن تاريخ با دريافت نگرشهاي من سرلشكر اردوبادي تا هنگامي كه در فارس خدمت ميكرد از پشتيبانيهاي بيدريغ من برخوردار بود.8
پيرنيا نيز، همچون زاهدي، هيچ اشارهاي به سرنوشت سرلشكر اردوبادي نميكند و هيچ سخني در باب برخورد محمدرضا شاه با او بيان نميدارد. اين در حالي است كه به موضوع «تأمين نامه» وي به «ملاغلامحسين سياهپور» اشاره ميكند.9 البته هيچ شكي نيست كه سرلشكر اردوبادي از معدود نظامياني بوده كه هميشه اوقات زيرنظر و تحت مراقبت بوده است و بسياري از نظاميان ارتشي و ژاندارمري و ديگر امراي دولتي، خاصه سازمان امنيت، با توجه به عملكرد مثبت و مردمي او، و بيان عيوب و اشكالات مأموران دولت و رژيم، درصدد ضربهزدن به او بودهاند و بهترين موقعيت را در قضيه قيام عشاير جنوب، به خصوص ملاغلامحسين سياهپور جليل، به دست آوردند. ملاغلامحسين كه يك فرد كاملاً مذهبي بوده و تحت تأثير و ارشاد روحانيت و براي حمايت از آنان در فروردين 1342 چند بار با نظاميان رژيم درگير شد و در جنگي مشهور به «جنگ گجستان» ضربات مهلكي بر پيكر رژيم وارد آورد. عوامل رژيم به دليل ارتباط دوستانه سرلشكر اردوبادي با ملاغلامحسين جليل و حمايت و تلاش وي براي نجات جان او براي هميشه وي را منزوي و خانهنشين نمودند.
بيترديد پرونده سرلشكر اردوبادي در ساواك مؤيد بسياري از واقعيتهاست. طبق سندي كه در كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، درباره سپهبد پرويز خسرواني به چاپ رسيده و مربوط به اسفند 1341 است، به «سرتيپ اردوبادي و گروهي كه وي در ارتش و ژاندارمري دارد» اشاره شده است.10 بنابراين، كاملاً مسجل است كه، از ديد مسئولان سازمان امنيت، اردوبادي مهرهاي خطرناك بوده كه هم در ارتش و هم در ژاندارمري «باند» بخصوصي داشته است. سرهنگ غلامرضا نجاتي، در كتاب ماجراي كودتاي سرلشكر قرني به افسراني اشاره ميكند كه همراه با سرلشكر قرني شبكهاي تشكيل داده بودند و «براي عمليات كودتا، و يا عليه يگان نظامي مخالف» با يكديگر همكاري ميكردند، كه يكي از سه نظامي مشهور آن «سرهنگ اردوبادي» بوده است.11 وي مينويسد:
قرني شبكهاي از افسران نيروهاي مسلح «افسران ميهنپرست» را در اختيار داشت؛ او بولينگ [مقام سفارت آمريكا] را از اين موضوع آگاه ساخته بود. شبكه نظامي، كه اعضاي آن در حدود هفتاد تن افسر بودند، در حوزههاي مختلف، شبيه سازمان حزب توده، كه شبكه آن در سال 1954 (1333) كشف شد، سازمان داده شده بود. ژنرال غلامرضا ياوري، دريادار انوشيرواني (معاون قرني در امور ضد جاسوسي)، سرهنگ ژندارمري اردوبادي و چندتن ديگر از افسران ارشد در شبكه مزبور بودند... قرني از اين شبكه براي عمليات كودتا، و يا عليه يگان نظامي مخالف، استفاده ميكرد.12
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . صادق خلخالي. خاطرات آيتالله خلخالي. چ 3، نشر سايه، تهران، 1380. ص 357 .
2 . مفسدين فيالارض. بيجا، بينا، بيتا. ج 1، صص 75-74 .
3 . همان، همانجا.
4 . متأسفانه برخي منابع به استناد اين گفته احسان نراقي تيمسار اردوبادي را فرماندار نظامي تبريز در سال 1357 قلمداد كردهاند؛ كه اين گفته كاملاً غلط است. مثلاً رجوع شود: غلامرضا عليبابايي. تاريخ ارتش ايران از 558 پيش از ميلاد تا 1357 شمسي. تهران، انتشارات آشيان، 1382. ص 392 .
5 . محمد بهمنبيگي. اگر قرهقاج نبود... گوشههايي از خاطرات. تهران، انتشارات باغ آينه، 1374. صص 157-154 .
6 . براي اطلاع رجوع شود: اردشير زاهدي. رازهاي ناگفته. به كوشش پري اباصلتي و هوشنگ ميرهاشم، تهران، انتشارات بهآفرين، 1381. چ 2، صص 265-259 .
7 . زاهدي. همان اثر، ص 265 .
8 . باقر پيرنيا. گذر عمر (خاطرات سياسي باقر پيرنيا استاندار استانهاي فارس، خراسان و نايبالتوليه آستان قدس رضوي 1342-1350). تهران، انتشارات كوير، 1382. ص 185 .
9 . پيرنيا. همان اثر، ص 206 .
10 . عبدالله شهبازي ويراستار. ظهور و سقوط سلطنت پهلوي. چاپ هشتم. تهران، انتشارات اطلاعات، 1374. ج 2، ص 453 .
11 . غلامرضا نجاتي. ماجراي كودتاي سرلشكر قرني. تهران، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، 1373. ص 52 .
12 . نجاتي. همان اثر، همانجا.