1- تذكرهالسلاطين
آن خاقان بن خاقان،...
2- ضربالمثل
رفت آنجا كه عرب ني انداخت
3- ذوق لطيف ايراني
قسمت (3)
تذكرهالسلاطين
آن خاقانبن خاقان، آن سلطان صاحبقران، هجده بهار از شباب عمرش نگذشته
بود كه پدر فوت فرمود. ميرزا تقيخان، آن چشمه زاينده و آن دولت پاينده،
ناصرالدين ميرزا به تهران برد تا بجا آورد آيين پادشاهي.
نقل است ميرزا تقي سلماني داشته و بدان سبب بر «اصلاحات» علاقهاي گزاف
بروز داده.
در صفت امير گويند. مادرش يك روز بر بام رفته بود، از همسايه انگشتي ترشي
در دهان كرد. امير چندان بر شكم مادر زد كه مادر را در خاطر آمد. تا برفت
و حلالي ميخواست.
آن دم كه سلطان صاحبقران بر تخت سلطنت جلوس بفرمود قمر در عقرب بود. دريغ
از ديناري وجه نقد در خزانه. مالياتها وصول نشدي . حوالتهاي حاجميرزا
آقاسي در دست خلق زياده بود. خيل خواهندگان ميآمدند براي نزديك كردن
حوالتها به «تومان». حاجميرزا آقاسي خوف داشت از امير، خوف داشتني. بر
آستان حضرت عبدالعظيم بست نشست و آخرالامر روانه كربلاي معلي شد. امير
را با بستنشيني مخالفت بود. نماّمان «بابي»اش خواندند و خارج از دين،
ليك اين وصله برازندة جامة امير نبود.
حاجميرزا آقاسي را گفتند: چگونهاي؟ گفت: چگونه باشد حال كسي كه عمرش
ميكاهد و شكمش ميافزايد؟
گفت: در تورات است كه «هركه توبة او درست بود، خاك در دستانش زر شود» ليك
«در دست اين نودوستان زر خاك گردد». (خاكشان بر سر باد، اف بر ايشان).
امير را مؤانست زياده بود با سلطان صاحبقران. سمندِ دولتِ امير سر كشيده
ميرفت. تخت سلطنت، صندلي سلماني پنداشته، هر دم در بوقِ اصلاحات
ميدميد.
روزي امير را گفت: اگر تو را خبر آيد تو را يك دعا مستجاب است هر چه
خواهي بخواه؛ چه خواهي؟ گفت: سلامت سلطان، چون صلاح سلاطين صلاح عالميان
است، (و در دل يك « الف» بر « صلاح» ميافزود).
امير از مداهنت شاعران در شگفت بود. عظيمتر مديحهسراي اين زمان «قاآني»
قصيدهها ميگفت:
به جاي ظالمي شقي، نشسته عادلي تقي
كه مؤمنان متقي كنند افتخارها
و نيز در زمان صدارت حاجميرزا آقاسي سروده بود:
ميرزا آقاسي آنكو صفت روي و راي او
ز آنچه آيد در گمان در وصف ذاتش برتر است
امير وي را گفت: ما بر اين گمان بوديم كه ”آخرِ“ شاعري اول گدايي است ليك
...
قاآني به جاي آنكه شرم آرد عبارتي انديشهسوز و برزبان راند: «از شما
عباي از ما رقاصي» امير كه با ترقص نيز ميانه نداشت، دانست كه غم نان
دارد و خاموش ماند. رسالهاي در «فلاحت» بر زبان فرانسه داد تا بر ترجمة
آن سمت گمارد امير، شعرا به ششدر افكنده بود و در باران را نيز هم.
گفتند فراش كند تا عطش افزون شود. سلطان صاحبقران گفت: چرا عَرس نكني؟
گفت: هيچ زن شوهر كند تا شوهر او را گرسنه و برهنه دارد؟ من از آن زن
نميكنم كه هر زن كه من كنم، گرسنه و برهنه ماند، اگر بتوانمي خود را
طلاق دهمي، و ديگران بر فتراك چون بندم؟ زن را به خويش چون غربال كنم؟
ناصر كه در شگفت شده بود از اين سخنان، دانست در پندار است، گفت: بيا تا
عزتالدوله در نكاح تو در آوريم. نكاح را فرض است بر آدميگري. بر اين
سيرت و سان خواهم خويش بر ريش امير بست.
امير را شبي از شباب مؤانست در اوانِ مغازلت خلوت دست داده بود و شلوَت،
عزتالدوله را گفت: مرا دوست داري؟ گفت: دارم گفت: خداي را دوست داري؟
گفت: دارم. گفت: چند دل داري؟ گفت يك دل! گفت: به يك دل دو دوست تواني
داشت؟ عزتالدوله كه فهم سخن نكرد، بگفت: من آمدهام كه عشق بنياد كنم.
نقل است كه روزي نان ميخورد، سگي آنجا بود. و بدو ميداد. گفتند: چرا با
زن نخوري؟ گفت: اگر نان به سگ دهم، تا روز پاس من دارد تا نماز كنم. و
اگر به زن دهم، از طاعتم باز دارد.
آن عليا مخدره، مهدعليا را چشم ديدار داماد نبود و امير نيك ميدانست كه
اين عجوزه مكاره مينشيند و محتاله ميرود. فهم كرد كه سگ را گشوده و سنگ
را بستهاند. با آنكه خشت از جاي رفته بود نان در تنور سرد ميبست.
ادامه دارد
م. ابيانه
-----------------------------------------------------------------------------
ذوق لطيف ايراني قسمت (3)
علي ابوالحسني (منذر)
مورد ديگر را از جنابحجه الاسلامحاج شيخ ابراهيم انصاري زنجاني (از
فضلا و نويسندگان برجسته حوزه علميه قم) نقل ميكنم:
در روزگاران پيشين، برخي از رجال و مشاهير علمي و سياسي كشورمان،
براي گذران زندگي خويش، يك يا چند ده را در تيول خويش داشتند و
از محصول غلاتآن احتياجات روزمره خود را تأمين ميكردند. آنها
محصولغله خود، گندم يا جو، را به سيلوهاي بزرگي كه در شهرها بود و
زيرنظر دولت اداره ميشد ميسپردند و رسيد دريافت ميكردند. سپس
هرگاه خود احتياج داشتند، يا كسي از دوستان و بستگان به آنها
مراجعه ميكرد، حوالهاي خطاب به رئيس انبار غله نوشته و از وي
ميخواستند كه به آورنده كاغذ، فلان مقدار غله تحويل دهند و معادل
آن، از حسابخود وي، كم كنند. اديبالممالك نيز مقداري جو در انبار
غله پايتخت داشت و گهگاه خطاب به مسئول انبار، حوالهاي مينوشت
و از موجودي خود در انبار، برداشت ميكرد. باري، ميگويند كه روزي
خانمي ”مرجمك“ نام به اديبالممالك مراجعه كرد و از وي درخواست
كمك نمود (مرجمك، واژهاي تركي به معناي ” عدس“ است). اديب همانجا
كاغذ مستعملي را كه يك طرفش سفيد و قابل استفاده بود برميدارد و
بالبداهه خطاب به مسئول انبار غله نامهاي سه سطري مينويسد كه
ضمن درخواست تحويل مقداري گندم به شخص مراجعهكننده، با هنرمندي
تمام، نام هفت نوع از حبوبات و غلات در آن گنجانده شده بود!
نامه مزبور كه نشاني بارز از ذوق لطيف ايرانيان دارد، تقريباً از
اين قرار بوده است:
حضور محترم جناب مستطاب رئيس محترم انبار غله... ار زني مرجمك
نام نزدتان آمد، نخود آمده، ماش فرستادهايم. برنجش مداريد، گندمش
بدهيد و جوش بازستانيد!
ار زني (اگر زني) = ارزن.
مرجمك نام= مرجمك (عدس).
نخود آمده (نه خود آمده) = نخود + آمده.
ماش فرستاديم= ماش.
برنجش مداريد = رنجش ندهيد (برنج)
گندمش بدهيد = گندم.
جوش بازستانيد = از حساب من، به جاي آن، جو برداريد (جو)
مورد زير نيز نمونهاي از ذوق لطيف اديب فراهاني است:
با اشاره به تربت مقدس سالار شهيدان حسين بن علي عليهما السلام
كه شيعيان آن را از باب تبرك، سوغات ميآورند و مهر نماز خويش ميسازند،
چنين ميگويد:
ما مست و خراب بر درت تاختهايم نقد دل و جان به درگهت باختهايم
غير از تو نديدهايم و نشناختهايم تا خاك درت از دو جهان ساختهايم
دل را به حضورت خبر از خويش نبود جز عشق توام عقيده و كيش نبود
من سجده كنم به خاك كويت، كآدم از خاك درت، مشت گلي بيش نبود!
به مناسبت نامه اديبالممالك به رئيس انبار غله، خالي از لطف
نيست به شعري از حاج شيخ حسن
جابري انصاري اصفهاني ملقب به صدرالادبا اشاره كنيم كه در آن
رنگهاي گوناگون كبود، سياه، سفيد،
سرخ
و زرد را ـ هنرمندانهـ در يك بيت ريخته است:
چرخ كبود و بخت سيه، سر سپيد كرد
در پايان، بخشهايي از مسمط مشهور اديب را كه در مدح رسول اكرم
(ص) و تحريض مسلمانان به قيام بر ضد استعمار صليبي سروده و نخست
بار در روزنامه ادب مشهد منتشر شده است، زينتبخش اين گفتار ميسازيم.
تو گويي همين امروز، و در وصف ستمي كه بر مسلمانان بويژه در قدس
و كشمير ميرود سروده است:
برخير
شتربانا، بربند كژاوه2
كز
چرخ عيان گشت همي رايت كاوه
از شاخ شجر برخاست آواي چكاوه
و ز طول سفر، حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر از رود سماوه
در ديده من بنگر درياچه ساوه
وز سينهام آتشكده پارس نمود ار
ماييم كه از پاد شهان باج گرفتيم
ز آن پس كه از ايشان كمر و تاجگرفتيم
ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم
اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم
وز پيكرشان ديبه و ديباج گرفتيم
ماييم كه از دريا امواج گرفتيم
و انديشه نكرديم ز طوفان و ز تيار
در چين و ختن، ولوله از هيبت ما
در مصر و عدن، غلغله از شوكت ما
در اندلس و روم، عيان قدرت ما
غرناطه و اشبيليه، در طاعت ما
صقليه نهان در كنف رايت ما بود
فرمان همايون قضا آيت ما بود
جاري به زمين و فلك و ثابت و سيار
خاك عرب از مشرق اقصي گذرانديم
وز ناحيه غرب به افريقيه رانديم
درياي شمالي را بر شرق نشانديم
وز بحر جنوبي به فلك گرد فشانديم
هند از كف هندو، ختن از ترك ستانديم
ماييم كه از خاك بر افلاك رسانديم
نام هنر و رسم كرم را به سزاوار...
امروز گرفتار غم و محنت و رنجيم
در داو3 فره4 باخته اندر شش و پنجيم
با
ناله و افسوس در اين دير سپنجيم
چون زلف عروسان همه در چين و شكنجيم
هم سوخته كاشانه و هم باخته گنجيم
ماييم كه در سوك و طرب، قافيهسنجيم
جغديم به ويرانه، زاريم5 به گلزار
ماهت6
به محاق اندر و شاهت7 به عري شد
وز
باغ تو، ريحان و سپرغم 8سپري شد
انده
ز سفر آمد و شادي سفري شد
ديوانه به ديوان تو گستاخ و جري9 شد
و آن
اهرمن شوم به خرگاه پري شد
پيراهن نسرين، تن گلبرگ طري10 شد
آلوده
به خون دل و، چاك از ستم خار
مرغان بساتين را منقار بريدند
اوراق رياحين را طومار دريدند
گاوان شكمخواره به گلزار چريدند
گرگان ز پي يوسف، بسيار دويدند
تا عاقبت او را سوي بازار كشيدند
ياران بفروختندش و، اغيار خريدند
آوخ ز فروشنده، دريغا ز خريدار!
افسوس كه اين مزرعه را آبگرفته دهقان مصيبتزده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ مي نابگرفته وز سوزش تب، پيكرمان تابگرفته
رخسار هنر، گونه ز مهتابگرفته چشمان خرد، پرده ز خونابگرفته
ثروت شده بيمايه و صحت شده بيمار
ابري شده بالا و گرفته است فضا را وز دود و شرر، تيره نموده است
هوا را
آتش زده سكان زمين را و سما را سوزانده به چرخ اختر و، در خاك
گيا11
را
اي واسطه رحمت حق، بهر خدا را زين خاك بگردان ره طوفان بلا را
بشكاف ز هم، سينه اين ابر شرر بار...
1.
اصفر: زرد.
2. كجاوه
3. داو: آنچه در قمار بر آن پيمان و گرو بندند.
4. فره: زياد، فزون.
5. زار: هزاردستان، بلبل
6 و 7. ماه كنايه از زهرا (ع) و شاه كنايه از علي (ع) است كه در
غري (منسوب به آن، غروي): نجف حاليه به خاك سپرده شده است
8. اسپرغم نوعي گل
9. جسور و گستاخ.
10. تازه و با طراوت.
11. گياه |
-------------------------------------------------------------------------------
رفت آنجا كه عرب ني انداخت
اين مثل در مقام تهديد به كار ميرود، فلاني را فرستادند آنجا كه عرب
نيانداخت و ...
وجه تسمية اين مثل برميگردد به وضعيت جغرافيايي عربستان.
در سرزمين عربستان «نيانداز»اني بودند كه براي تشخيص زمان و
«سمتالرأس» تير ميانداختند اگر نيزه، اصطلاحاً به نور آفتاب برخورد
ميكرد آن ساعت را ساعتي از «روز» ميدانستند و درغير اين صورت آن را
«شب» به حساب ميآوردند.
مشكل تشخيص روز از شب كه بيشتر در غروب اتفاق ميافتاد از اهميت بسيار
زيادي براي فرايض مذهبي و مناسك حج برخوردار بود.
چون تيرانداز آنچه در توان داشت در كمان ميكشيد و تير را تا آنجا كه
ممكن بود به دورترين نقاط پرتاب ميكرد، از اين رو «آنجا كه عرب ني
انداخت» ظاهراًَ به معني مكاني بسيار دور و دراز و ناشناخته است؛ در
امتداد بيابانهاي بيآب و علف و صحاري گرمِ كوير.
|