شماره پنج

   

پولتيك روزنامه‏ نگاري 1

 

 

 

تهيه و تنظيم: مختار حديدي

     

 

يك روز محرمعلي خان2 به صفي‏پور مدير اميد ايران تلفن زد و گفت در اداره ــ منظورش سازمان امنيت بود ــ صحبت از توقيف اميد ايران است و اگر مي‏تواني قبل از وقوع واقعه كاري بكن.

 

مدير به اتاق هيئت تحريريه آمد و به من گفت: “برويم“.

 

گفتم: كجا؟

 

گقت: “بعداً مي‏فهمي“!

 

از دفتر مجله خارج شديم و به طرف شمال خيابان فردوسي به راه افتاديم و وارد خيابان شمالي سفارت انگليس شديم. در حول و حوش اداره مهندسي ارتش، زنگ در خانه‏أي را زد. مردي در را باز كرد و مدير پرسيد: “استاد تشريف دارند؟“

 

مرد گفت: “شما كه هستيد؟“

 

مدير گفت: “به استاد بگوييد علي ‏اكبر صفي‏پور با شما كار دارد“.

 

مرد رفت و پس از چند دقيقه آمد و ما را به داخل حياط دعوت كرد. به راهنمايي آن مرد كه خدمتكار خانه بود، وارد اتاق پذيرايي مجللي شديم و روي مبل نشستيم.

 

ده دقيقه‏أي طول كشيد و ابراهيم خواجه‏نوري وارد اتاق شد.

 

ما از جا برخاستيم و مدير پس از سلام و احوالپرسي، مرا به او معرفي كرد.

 

خواجه ‏نوري و مدير ــ كه قبلاً با هم آشنايي داشتند ــ گرم صحبت شدند. وقتي خواجه‏نوري علت آمدن مدير را جويا شد، مدير گفت: “سوژه‏أي بكر پيدا كرده‏ام و خدمت رسيده‏ام تا آن را با شما در ميان بگذارم. اميد است در اين مورد كوتاهي نفرماييد.“

 

خواجه‏ نوري پرسيد: “سوژه چيست؟“

 

مدير گفت: “سوژه اين است كه اگر شما را به ملاقات دكتر مصدق به محل زندان او در لشكر 2 زرهي ببرند و او حاضر به شنيدن سخنان شما باشد، به او چه خواهيد گفت؟ ضمناً همين سؤال را از اللهيار صالح هم خواهم كرد و هر دو جواب را دريك شماره چاپ خواهم كرد.“

 

خواجه‏ نوري گل از گلش شكفت و گفت: “به به! عجب سوژه بكري!“

 

مدير از او خواهش كرد كه اين مطلب را حداكثر تا دو روز ديگر تحويل دهد و مرا معرفي كرد كه: “خدمت مي‏رسند و مطلب را مي‏گيرند.“ ضمناً از او خواست كه عكسي هم از خود بدهد تا “زينت‏بخش“  مقاله شود.

 

خواجه‏ نوري، مرد خدمتكار را خواست و به او گفت: “عكسي را كه در اتاق كارم توي قاب آلبالويي هست بياور“. كه رفت و آورد و مدير آن را به دست من سپرد تا دو روز بعد بيايم و مقاله را بگيرم.

 

پس از صرف چاي و شيريني، خداحافظي كرديم و از خانه “استاد!“ درآمديم. من از اينكه حالا به خانه اللهيار صالح مي‏رويم و آن مرد نازنين و دوست‏داشتني را مي‏بينم، خوشحال بودم اما مدير، راه دفتر مجله را در پيش گرفت و به آنجا رفتيم.

 

وقتي از او پرسيدم: “كي به خانة صالح مي‏رويم؟“ گفت: “بعداً“. عكس قاب گرفته “استاد“ را روي ميز مدير گذاشتم. گفت: “به عنوان يادگاري پيش خودت باشد!“.

 

احساس كردم كه مدير “پولتيك روزنامه‏نگاري“ زده، كه همين طور هم بود. زيرا نه آن روز، و نه فرداي آن روز به خانة صالح نرفتيم و حكم كتبي توقيف مجله ــ كه محرمعلي خان قبلاً اطلاع داده بود ــ به مدير ابلاغ شد.

 

مدير حكم توقيف مجله را گرفت و به خانه خواجه‏نوري رفت و به او گفت: “قربان قلمت، كه قبل از اينكه مطلبت در مجله چاپ شود، مجله را توقيف كردند“.

 

خواجه‏نوري پس از اظهار تاسف شماره تلفن فرمانداري نظامي را گرفت و مستقيماً با سرلشكر تيمور بختيار صحبت كرد و به او گفت: “صفي‏پور از دوستان بسيار صميمي من است و من اجازه نمي‏دهم در زمان اقتدار شما، مجله او توقيف شود. اگر ضمانتي هم لازم است من شخصاً اين ضمانت را مي‏كنم“.

 

مدير با تشكر از خواجه‏ نوري، مقاله‏اش را گرفت و به دفتر مجله آمد و جريان را برايمان تعريف كرد.

 

فرداي آن روز قبل از آنكه حكم رفع توقيف مجله به ما برسد، محرمعلي خان به مدير تلفن زد و خبر رفع توقيف مجله را داد.

 

غروب هما نروز محرمعلي خان به دفتر مجله آمد و حكم رفع توقيف مجله را به مدير داد، مديرهم پنهاني انعامي به او داد.

 

پس از رفع توقيف مجله و پس از گذشت هفته‏ها، از آنجا كه عكس جناب خواجه‏نوري در قاب آلبالويي در كشوي ميز من خاك مي‏خورد، به مدير گفتم: “مطلب خواجه‏نوري را درباره مصدق چاپ نمي‏كنيد؟“ گفت: نه! گفتم: چرا؟ گفت: براي اينكه يكي از عوامل نام و نشاندار رژيم است و چاپ اين مطلب، تيراژ مجله را پايين مي‏آورد. گفتم: عكس و قابش را چه كنم؟ گفت: اگر دوستش داري به رسم يادگار، مال تو و اگر دوست نداري، بينداز توي انبار مجله‏هاي باطله، كه من هم همين كار را كردم. البته مدير اين را هم مي‏دانست كه اللهيار صالح هرگز راضي نمي‏شد مطلبي بنويسد كه با مطلب خواجه‏نوري در كنار هم چاپ شود. مطلب خواجه‏نوري جز هتاكي و تحقير مصدق نبود و مصدق در دادگاه بارها و بارها به نقش پنهاني او در نوشتن ادعانامه عليه خود اشاره مي‏كند.

 

مصدق در دادگاه هنگام پاسخ دادن به ادعانامة سرلشكر آزموده هرگز نام او بر زبان نمي‏آورد و او را به نام “اين مرد!“ و “تيمسار خواجه‏نوري!“ مي‏ناميد. هر چه رئيس دادگاه تذكر مي‏داد كه: “تيمسار آزموده“، نه “تيمسار خواجه‏نوري!“ باز مصدق حرف خود را تكرار مي‏كرد و مي‏گفت: “تيمسار خواجه‏ نوري!“.

 

مصدق با اين كار خود، مي‏خواست به دادستان و اعضاي هيئت رئيسه و حاضران در دادگاه بگويد اين ابراهيم خواجه‏نوري است كه اين ادعانامه را نوشته و به دست آزموده داده تا مصدق را محكوم كنند، و به آنها بفهماند كه دادستان دادگاه، سواد خواندن اين ادعانامه را هم ندارد، چه رسد به اينكه خودش آن را نوشته باشد.

 

دو سه كتابي هم كه شاه به قلم خود مرتكب شده بود، خصوصاً كتاب “مردان خودساخته“ قسمتي كه مربوط به رضاخان است، خواجه‏نوري نوشته و محمدرضاشاه به نام خود چاپ كرده است. در واقع، نويسنده “بازيگران عصر طلايي“ و سلسله نوشته‏هايي به نام “مكتوب“ در يك مورد خود، بازيگر دست صفي‏پور شد.

 

البته در سالهاي بعد، كه مدير، سياستي دگر انتخاب كرده بود، از مطالب ابراهيم خواجه‏نوري استقبال كرد و داستان پاورقي او را به نام “محبوس باغ فردوس“ چاپ كرد.

 

مدير در عين اينكه “چپ“ مي‏زد، گاه‏گاهي نظر به “راست“ داشت.

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. نقل خاطره ‏اي است از محمد كلانتري كه از كتاب صد خاطره از صد رويداد به كوشش سيدفريد قاسمي انتخاب شده است.

2. محرمعلي خان از مامورين دون‏پايه و دون‏مايه شهرباني و سازمان امنيت بود كه ماموريتش كنترل چاپخانه‏ها و جلوگيري از چاپ كتاب، نشريات و اوراق “مضره!“ بود.

    او در كار خود مهارت و استادي خاصي داشت. با معاون خود كه گروهباني با لباس  شخصي بود به چاپخانه‏ها مي‏رفت و بدون اجازه مدير چاپخانه به قسمتهاي حروفچيني، ماشين‏خانه و صحافي مي‏رفت وتمام زوايا و گوشه‏هاي آن را بازرسي مي‏كرد تا شايد اوراق مضره‏أي به دست آورد. گاهي هم “نورد“ را مركب مي‏زد و آن را روي حروف روي ميز حروفچيني مي‏ماليد و كف دستش را به حروف مي‏زد و با خواندن متن حروف كه در كف دستش نقش بسته بود از محتواي آن حروف مطلع مي‏شد.

مطبوعاتيها او را “جغد شوم“ مي‏دانستند، زيرا او به دفتر روزنامه يا مجله‏أي نمي‏رفت مگر براي ابلاغ حكم تعطيلي يا توقيف آن.

 







 










 
 
www.iichs.org