شماره پنج

 


     1- ضرب المثل       چشم روشنی

     2- تذكره السلاطين  آن عزيزدردانه قاجار، آن ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 چشم روشني

 

چشم‏روشني به معني تهنيت و مباركباد است. اين عبارت از داستان حضرت يوسف بر جاي مانده. داستان يوسف به سبب شهرتي كه دارد براي همگان آشناست. يوسف را برادران به چاه انداختند و از اينجا داستان سرگشتگي و دوري او از پدرش، يعقوب شروع شد. يوسف پس از سالهاي سرگرداني و زندان در سي سالگي عزيز مصر شد. (كه در اصطلاح امروز همان وزير مصر گفته مي‏شود) يك سال در كنعان يعني سرزمين پدري‏اش قحطي شد. يعقوب پسرانش را نزد عزيز مصر فرستاد تا ازا و طلب آذوقه كنند. آنها يوسف را نشناختند اما يوسف ايشان را شناخت. ضمن آنكه به آنان آذوقه داد پيراهن خود را نيز به آنها داد تا بر چهرة پدر بنهند (سورة يوسف آيه 93) آخر يعقوب بر اثر جدايي بينايي‏اش را از دست داده بود. پيراهن يوسف چشم پدر را بينا كرد. بدين ترتيب عبارت چشم‏روشني مربوط به داستان حضرت يوسف است و از آن پس هر هديه‏أي را كه به مناسبتي براي كسي ‏مي‏فرستند (اعم از تولد نوزاد و…) به چشم‏روشني تعبير و تمثيل مي‏كنند.

    هان به يعقوب بگوييد كه از گمشده‏ات

    مي‏رسد پيرهني، چشم تو روشن باشد (حاتم كاشي)

 

 

 

 

 

تذكره السلاطين

 

 فرهاد رستمي

 

آن اصغرالسلاطين و آن اكبرالبواطين، آن عزيز دردانة قاجار، آن يادگار اندروني دربار، احمدميرزا به سال، دوازده بود كه تاج كياني بر سر بنهادندش. از قضا كلاهي بود بس گشاد و بي‏رويه و آستر، آن دم كه در باغ سفارت روس دستش بگرفتند و پا به پا به كاخ سلطنتي بردند در حال كه او را تعظيم نمودند تيله انگشتي طلب كرد. گويند به سيب‏زميني مي‏گفت ديب دميني.

 

نقل است آن دم كه وي را به كاخ بردند به ناگاه همسرش، ملكه جهان و ديگر اندرونيان سخت زاري كردند. احمد دامان مادر رها نكرد. رجال كه در سينه‏شان به جاي دل، قلوه‏سنگ بود و خود را تمام به كوچة علي چپ زده بودند، سؤال بكردند: أي بچه سلطان، چه خواهي كه چنين گرياني؟ احمد با چشمي نمناك و آهي سوزناك انگشت اشارت به جانب مادر كرد. مادر كه خود چون ناودان باران اشكش بر سر و روي وي شرّه  مي‏كرد بگفت: أي احمد دلتنگ مشو! كه از دلتنگي تو من رنجورم. اكنون كه دولتي چنين به در خانة تو آمده است راه نمي‏دهي؟ برخيز و به كاخ گلستان برو.

 

از آن ممدّ قرارداد دارسي و آن مخلّ خط فارسي، آن آلت فعل، آقاسيدحسن تقي‏زاده نقل است كه سلطان احمد در اوان سلطنت به دور از چشم مراقبان بر الاغي نشست تا از طريق زرگنده نزد مادر بگريزد. محافظان وي را يافتند و به قصر درافكندند تا مشغول پادشاهي باشد. سيدحسن گويد ايشان را گفتم: نه ايشون وار. مرا گفتند: تورو سنَ نه.

 

احمد گويد: در زرگنده تقي‏زاده بديدم و بشناختم و او را به نام ندا در دادم مرا بگفت: بيست سال است تا كسي مرا به نام نخوانده است تو از كجا نيك دانستي كه من كيم. گفتم چون كت داخل شلوار كرده بودي تو را بشناختم. گفتم چگونه‏أي؟ گفت: نعمت خداي عزّ و جلّ مي‏خورم فرمان انگليس مي‏برم زان پس مرا نصيحتي كرد و بگفت: از انگليس بترسيد چندان كه توانيد، طاعت داريد چنانكه دانيد، و گوش داريد تا روس شما را فريفته نكند. تا چنانكه گذشتگان به بلا مبتلا شدند، شما نشويد.

 

سفير روس گويد از احمد شنيدم كه بگفت: به زرگنده فرو شدم با الاغ، تقي‏زاده را ديدم در گوشة سفارت نشسته مناجات كردي كه: هر كه فرنگ را شناخت دل را فارغ گرداند به ذكر او، و مشغول شود به خدمت او. احمد گفت: آتش غيرت در من افتاد؛ آهي كشيدم و در دم از حال رفتم.

 

از غيرت احمد همين بس كه هرگز قرارداد وثوق‏الدوله امضا نكرد و رشوه نگرفت او را گفتند چرا صحه نگذاشتي. گفت بيش طلب كردم ندادند كاسه كوزه‏اشان بر هم زدم.

 

از احمد پرسيد كه وطن چيست، گفت پستانك.

 

آن دم كه احمد به سن هجده برسيد كرور كرور پول گرد بياورد و براي عشق و حال به كازينوهاي “مونت‏كارلو“ و “نيس“ برفت در آن ديار قوت ِ او كنياك‏ِ هنسي بود كه عوام را اعتقاد است مستي‏اش بيفزايد بر “هوش“، لكن احمد دم به دم خنگ‏تر گرديد، گوسفند به گرگ سپرده بود و دنبه به گربه.

 

گويند در همه عمر خود شب هيچ نخفتي. شبي گفتند: اگر دمي بياسايي چه باشد؟ گفت: روز خوابم زايل خواهد گشت. آنقدر از اين نمط الواطيها بكرد كه در ميان خلق به “احمد علاف“ و “احمد بقال“ شهره گشت.

 

هرگز سلطاني نديدم كه نان رعيت احتكار كرده باشد، كاش در رگهاي او به جاي كنياك هنسي دو نخود غيرت بود.

 

يك بار در تهران قحطي درافتاد. بيست هزار خلق بيرون آمدند با بطونِ برآماسيده از فرط جوع. از ارباب كيخسرو نقل است: برفتم براي خريد گندم، ده تومان تخفيف نداد.

 

در “دندان‏گردي“ او گويند در سفر فرنگ چون به ميان دريا شد، مزد كشتي طلب كردند. گفت ندارم. چندانش بزدند كه بيهوش شد. چون به هوش باز آمد، مزد طلبيدند. گفت ندارم. ديگر بارش بزدند. گفتند پاي تو بگيريم در دريا اندازيم. ماهيان دريا درآمدند، هر يك مناتي در دهان، احمد دست فرا كرد مناتها بگرفت و از مرگ برست. گويند در آب فرو مي‏شد از ده انگشت او يك قطره نمي‏چكيد.

 

احمد را مدام هواي سفر فرنگ در سر بود. گفته‏اند: هيچ يك نيست كه دو نشود و هيچ دو نباشد كه سه نشود ] تا سه نشه بازي نشه[ آخرالامر سه شد سفر فرنگ؛ احمد برفت خبرش به جاي شخصش بازآمد.

 

روزي رضاخان به خواب درآمدش. چندان خوف بر وي غالب بود كه چون نشسته بود، گفتي در پيش جلاد نشسته است و هرگز كس لب او خندان نديد ناگهان رضا جامه چاك كرده خاك ادبار بر سر مي‏ريزد و مي‏گويد: أي احمد! جان بردي از دست من.

 

در روز وفاتش پيرزني گفت: فلان كس جان مي‏كند. گفت: چنين مگوي كه او عمري است كه جان مي‏كند.

 

گويند از فرط تناول قند دندانهايش تمام تباه گشت و چون سلف خود به مرض قند از دنيا شد، ليك تقصير همه بر گردن عزرائيل افكندند.

 

 

 















 
 
www.iichs.org