» بندگان حق و غلامان وظيفه باشيم (آخرين قسمت)
محمدرضا بهزادي
من در اين افکار مستغرق بودم که خسرو صاحبقران آيا خود را در نقش فرانسواي اول ديده است و به ياد آورده که چگونه دربار مشوش ايران دست به هر عملي ميزند تا او را راضي نگذارد و آيا شاه سختيهاي کساني را که توسط ايادي او بيآبرو شده اند به ياد ميآورد؟ آيا او کساني را در جايگاه تريپوله قرار داده است؟ ذهن متلاطم من در اين افکار بود که ناگهان شاه به من اشاره کرد، آها! کتابدار! محو اين همه کتاب شدي؟ ترجمه کن زود؟
هوگو از بالاي بخاري، پيپ بلندي برداشت و در حالي که با سنبه نقره، توتوني را که با کمي آب ظرف ماهيهاي روي ميز تحرير تر کرده بود، ميکوبيد! آهسته به سمت کتابخانه رفت و از لابهلاي کتابها جزوه مندرس نخ پيچي شده کوچکي را بيرون آورد و آن را مقابل ديدگان ناصرالدينشاه قرار داد! جزوه به زبان فرانسه و فارسي بود و روي آن نوشته شده بود:
«مکاتبات شاهزاده عباس ميرزا ملکآرا با ويکتور هوگو از دسامبر 1869»
شاه مات و متحير به آن نگريست و از خشم چون کوه آتشفشان قرمز گرديد. هوگو در کتابخانه چرخي زد و در حالي که صداي سوختن توتونهاي تر شده در فضاي اتاق به گوش ميرسيد، جزوات ديگري نيز برداشته و روي مبل راحتي مقابل بخاري نشست! جزوات ديگر را نيز من از هوگو گرفتم و تقديم شاه کردم! مجموعه مکاتبات احرار ايراني با هوگو؛ نامههاي اعتمادالسلطنه به او، نامههاي ميرزاحسينخان سپهسالار به هوگو و... شاه متحير بود و در آن اطاق وهمآلود، صدايي جز زوزه باد پاييزي از درز پنجره به داخل ميخزيد به گوش نميآمد!
شاه ناگهان تاب را از دست داده فرياد کشيد و سکوت را شکسته بي محابا به فرانسهاي که تا آن روز قسم ياد ميکنم که از او نشنيده بودم فرياد زد:
يعني چه آقا؟ اينها چيست؟ شما ميدانيد ما که هستيم؟
اين اباطيل چيست؟
هوگو پک محکمي به پيپ زد و دودش را به طرف پنجره دميد، ميشد مسير باد را که دود را آرام از طرف پنجره به وسط اطاق حرکت ميداد، ديد، شاعر گفت: آيا اينها همه آن چيزي نيست که شاه هرگز علاقه به برملا شدنش نداشته است؟! آيا همان چيزي نيست که شاه را وادار ميکند به درون خويش و قصد و نيت خود با ترديد بنگرد!؟ اعليحضرتا اين واقعيت حکومت شماست و اين جزوات به سان پردههاي نمايش حکومت ايران است!
بايد اعتراف کنم تا آن روز حتي مهديقليخان [مجدالدوله بعدي] نيز جرئت نکرده بود؛ ناصرالدين شاه را اينگونه خطاب کند! شاه به فکر عميقي فرو رفته بود و من که از ترس سرماي عجيبي در استخوان احساس ميکردم، آب در گلويم خشکيده بود! کمترين مجازات اينگونه گستاخيها در ايران دريدن شکم يا به ميل کشيدن چشمان است!
شاعر به طرف شاه خم شد و جزوه ملکآرا را گشود و نامهاي چند از آن بيرون آورد! آن را خواند، تبعيد، تبعيض، فشار، اصرار در کشتن برادر! اين اتهامات برادر تاجداري بود در حق برادر خويش! شاه آرام گرفته بود و به دقت به جملات گوش ميداد!
هوگو به شاه گفت: اعليحضرتا، برادر شما چندين سال است که با من ارتباط دوستي دارد و او را اول بار در استانبول ديدم و بي نهايت تأسف خوردم که شما با او اينگونه برخورد ميکنيد! با خود گفتم اين که برادر شاه است، شاه با مردمش چه ميکند!؟ با خود گفتم پادشاه ايران، سلطان کشور ادب و هنر است و زادگاهش و زادوبومش، به خاک طربانگيز پارس و کنار سعدي و حافظ و رودکي است! من هر گاه ديوان سعدي را ميخوانم با آنکه ترجمه ابيات او را ميخوانم و ميدانم اين ترجمه آهنگ کلام فارسي را ندارد، ليکن احساس ميکنم در جان و شريانم رسوخ دارد، ميخواهيد بدانيد اين نمايش را چگونه ساختم؟ برايتان ميگويم، اين نمايش را به درستي از رويه دربار پر فساد شرقي شما الهام گرفتهام! آنچه در طول اين سالها از دربار صفويان تا دربار پر تجمل قاجاري شما بيرون آمده، بخش مهمي دارد به عنوان ظلم، ظلم و باز هم ظلم! با شجاعت ميگويم، دست از اين مدل حکومت برداريد و گرنه به زودي انقلابي عظيم و التهابي شگرف پيش رو داريد. اکنون در تفرج و سير و سياحتيد، ميگرديد و ميخنديد ولي بدانيد تاريخ بيرحمتر از آن است که حتي روزگار يادش باشد يا يادش بيايد که ما در اين اطاق گرد آمدهايم! اعليحضرتا خام اين اوضاع ثبات کشور خويش نباشيد و دست بيگانگان روس و انگليس و استبداد ايشان را روي رعيت بينواي خود باز نگذاريد! کشور شما کشوري ديني است، چرا دست به قلع و قمع آزدايخواهان و علماي آزاده زدهايد!؟ شيطان نفس را مهار کنيد، شاهنشاها! زندگي تکرار مکرّر تاريخ است!
ناصرالدين شاه خيره به تنگ ماهيها مينگريست و اندکي بعد آه سردي کشيد و تمام افکارش درهم فرو ريخت! شايد ميانديشيد که چه کرده است! چه باجها و سودها به کمپانيهاي اروپ ديگر ممالک استعمارگر نپرداخته است! آري شاه ايران در آن شب پاييزي خرد شد! من ساکت به ماجرا مينگريستم و ميانديشيدم که چه خواهد شد! شاه اطاق را ترک کرد در حالي که يک نسخه از نمايش را از هوگو گرفت و به من سپرد تا در کتابخانه بگذارم و عکس داخل آن را به امضاي هوگو هديه گرفت که زير آن نگاشته بود:
«غلامان حق و بندگان وظيفه باشيم»
ما به ايران آمديم و از آن روز تا ظهر کشته شدن او، کمتر از پنجاه روز درازا نداشت و تنها من ميدانستم چه شد و هرگز پس از آن شب ديگر او را شاداب نديدم! آري من جوان بيست ساله آن روز اکنون پيري يکصد و هفت سالهام! تکرار مکرر تاريخ را به چشم خويش ديدم و پيشبيني هوگو را با تن و جان لمس کردم! و امروز بيش از هر زمان ديگري فهميدم که جور روزي به پايان خواهد رسيد و نسيم آزادي وزيدن آغاز ميگيرد و ديروز زندگي من آن روز بود.
محمدرضا کتابدار
(فخيمالسلطنه سابق)
23 بهمن 1357 ـ تهران
|