ماهنامه شماره 112 - صفحه 3
 

» پس واي بر من و امثال من! 

 

جلال فرهمند

   

داستان ممّيزي در مملکت ما داستان پر غصه و پرآبي است. حال اين ممّيزي چه به شکل حکومتي باشد که عده‌اي حقوق‌بگير، نوشته عده‌اي ديگر را ممّيزي کنند و يا اينکه خود نويسنده از ترس عده‌اي ديگر که زور دارند خودش را قيچي کند!

 

در قرنهاي گذشته که دستگاه چاپ و تکثير امروزي نبود کمتر اين امر پيش مي‌آمد. نويسنده کتابي مي‌نوشت شايد استنساخ‌گران به تعداد انگشتان يک دست از روي آن رونوشتي تهيه مي‌کردند و در بلاد پخش مي‌کردند. ولي با همه اين حرفها همان نويسنده قرون گذشته سعي مي‌کرد هواي حاکم قدرتمند و ساير زورمندان را هرچند نسبت به آنان نقد داشت، داشته باشد. شما سعدي عليه‌الرحمه را به عنوان نمونه ببينيد. در قالب داستان و حکايت توانسته اثر عظيم خود گلستان را منتشر کند. داستانهايي آورده هرچند پر مغز ولي نه به گونه‌اي که حاکم وقت را عصباني کند. انگار داستانها در عالم مجازي اتفاق مي‌افتد. و غير مستقيم جهت تنبّه حکام. چون حساب دست سعدي بود. مي‌دانست گله دست گرگ افتاده. نبايد جناب گرگ را حساس کرد ولي بايد گرگ را تربيت کرد. حال چقدر اين وجه تربيتي تأثير گذاشت خدا عالم است. هرچند که سعدي ظاهراً اعتقاد چندانی به آن نداشت: «تربيت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است» !

 

قرنها بعد از سعدي در بر همين پاشنه مي‌چرخيد چه شاعران و نويسندگاني که به علت زبان درازي به ديار باقي شتافتند و يا مغضوب شدند و يا اينکه کام بر دهان گرفتند و ساکت شدند.

 

اختراع چاپ و تکثير فراوان کتب طبعاً موجب نشر بيشتر افکار نويسندگان شد. از سوي ديگر خطر از يک به چند هزار افزايش يافت. و البته بستگي به تيراژ کتاب داشت. نهادهاي درباري که تريج قبايشان ظريف و نازک شده بود و هر شتکي را نجس مي‌پنداشتند ميدان وسيع ديد نويسندگان را خلاف مصلحت مي‌ديدند. از زمان ناصرالدين شاه دستگاه سانسور رسمي آغاز به کار کرد. سانسورچيان هرچه را صلاح نمي‌دانستند به دم قيچي مي‌فرستادند. سيستم متورم دولتي همپاي سانسور پيش مي‌رفت و هر روز اين سازمان عريض و طويل فربه تر و چاق‌تر مي‌شد. نويسندگان و صاحبان فکر و انديشه مجبور به همنشيني با اين فربگان بي‌سواد مصلحت‌انديش مي‌شدند.

 

رضاخان با تشکيل پليس خفيه و سازمانهاي جديد اطلاعاتي به امر سانسور نظري ويژه داشت. خصوصاً اينکه از مشروطه به بعد علاوه بر چاپ کتب، نشريات و روزنامه‌هاي زيادي در کشور منتشر مي‌شد. شهريور بيست  سبب تضعيف اين سازمانهاي مخالف افکار و آزادي ‌شد.

 

سلطنت چنان ضعيف شد که فکر سانسور هرچند محو نشد ولي در اولويتهاي دست چندم حکومتي قرار گرفت. مردم مانند آدم گرسنه‌اي بودند که پس از سالها گرسنگي بر خواني پر از نعمت مي‌رسيدند. افراط در خورد و خوراک مشکل مزاجي ايجاد مي‌کرد. شايد سوءاستفاده از فضاي آزاد مشکلات خود را هم داشت ولي ملت بايد آزادي مي‌آموختند و فرق انتقاد و نقادي را با توهين در مي‌يافتند. فضاي آزاد چنان سريع برچيده ‌شد که اين آموزشها نيمه کاره ماند.

 

28 مرداد 32 هم در و تخته را به هم ساخت. مجدداً سازمانهاي عريض و طويل سانسور و ممّيزي شکل گرفت و از اين زمان به بعد مگر در مدت کوتاه سالهاي 39-40 تا پيروزي انقلاب هر چيز کوچکي قلب حساس دربار و درباريان را به تپش وا مي‌داشت! چه بسيار کتابها و نشرياتي که با يک انتقاد کوچک به ديار عدم رفتند و اداره سانسور تحت پوشش نامهاي زيبا و فريبنده فرهنگ و هنر گريبان آنها را گرفته بود.

 

يکي از اين گريبان گرفته‌شدگان محمدعلي جمالزاده بود. جمالزاده‌اي که نامش از کفر ابليس هم مشهورتر بود. يکي از پر سرو صداترين کتابهاي جمالزده «خلقيات ما ايرانيان است» بود. کتابي که اولين بار به سال 1343 به صورت پاورقي در چندين شماره مجله «مسائل ايران» و سپس به سال 1345 به صورت کتاب به همت کتابفروشي فروغي و بعدها به سال 1363 در امريکا به وسيله کانون معرفت باز چاپ شد.

 

[131- 118 ص]
عيسي صديق اعلم در کتابخانه‌اش
[207- 116 ک]

جمالزاده نفر سوم از چپ در جمع دوستانش

[332- 118 ص]
انجمن آثار ملي؛ نفر چهارم سمت راست عيسي صديق اعلم و نفر پنجم جعفر شريف امامي

 

 

 

 

 

 

 
[3079- 11ع]
آرامگاه نادر در مشهد؛ عيسي صديق اعلم، علي‌اصغر حکمت و غلامحسين صديقي
 

  

 

به اصل کتاب کاري نداريم. چون نسبت به هر چيزي مي‌توان مناقشه کرد. به هر حال جمالزاده، با نگاه خاص خود، نظرات مخالفان و موافقان رفتار ايران و ايراني را در اين کتاب حدوداً دويست صفحه‌اي جمع کرد، البته نظرهاي مخالفان چرب‌تر بود. شايد بسياري از مطالب اين کتاب در حوزه رفتاري و اخلاقي ايرانيان اتفاق بيفتد و ناخوشايند هم باشد، بسياري عيان کردن آن را به صلاح ندانند.  داد از اين صلاح! انتشار آن سر و صداي زيادي به پا کرد. خصوصاً اينکه شاه در آن روزگار تازه قدم به دنياي مدرن و دروازه‌هاي تمدن بزرگ پا مي‌گذاشت و انتشار اين کتاب مخالف جريان آب شنا کردن بود.

 

البته فقط سرو صدا از جانب حاکميت نبود. بسياري از نويسندگان مستقل هم نسبت به اين کتاب ايراد داشتند. حکومت هم دستور به جمع‌آوري آن داد. و از انتشار مجدد آن در آينده جلوگيري کرد. هرچند آب به جوي رفته را نمي‌توانست برگرداند. کتاب منتشر شده بود و امکان امحاي آن نبود.

 

جالب اينجا بود که بررسي‌کننده اين کتاب از سوي حکومت شخصي چون زين‌العابدين مؤتمن از فرهنگيان با سابقه بود. وي با بررسي اين کتاب هرچند برخي انتقادات صحيح و حساب شده بر آن داشت ولي در لحن و املاي نامه‌اش بي تدبيري شديدي به خرج داده بود. لحن توهين‌آميز نامه به نفع جريان آزاد اطلاعات و آزادي بيان نبود ولي از حق نبايد گذشت که وي با کمال حسن نيت ضمن يادداشت کوتاهي، متن اصلي نامه خود را براي جمالزاده مي‌فرستد که حتي براي خود جمالزاده هم غيرقابل باور بود. البته جمع‌آوري اين کتاب، تنها تاوان آن نبود. گذرنامه ايراني جمالزاده و همسرش براي چندين سال باطل مي‌شود که اين خود نشان از خشم حکومت ايران بود.

 

نامه پیش رو نامه گله‌آميز و طولاني جمالزاده است به دکتر عيسي صديق اعلم از ريش‌سفيدان سياسي ايران و نماينده مجلس سنا. جمالزاده که دوستي ديرين با صديق اعلم داشت در اين نامه دلايل نگاشتن اين کتاب را بيان مي‌کند و به گله‌مندي از عوامل حکومتي در عدم اجازه چاپ کتابش و غوغاي پس از آن مي‌پردازد. نامه‌اي جالب درخصوص سانسور که پايانش با داستاني شيرين به پايان مي‌رسد.

 

البته در اين نامه جمالزاده بدون نام بردن از عامل سانسور يعني مؤتمن بخشي از نامه وي را مي‌آورد. در شماره 4 مجله تجربه شهريور 1390 اصل متن نامه مؤتمن و يادداشتش به جمالزاده به چاپ رسيده است. براي اينکه تنها به قاضي نرويم در انتهاي نامه جمالزاده متن کامل نامه زين‌العابدين مؤتمن هم الصاق مي‌گردد. با خواندن نامه جمالزاده به احساس نويسندگان مستقل اين مرز و بوم و سختي نوشتن ِ حتي اشخاص معروف و نشان‌دار پي مي‌بريم. پس واي به حال نويسندگان گمنام و بي‌نام.

* * *

 

ژنو، 21 مرداد 47

قربان دوست ديرين گرامي خودم ميروم؛ چشمم به زيارت مرقومه عالي که تاريخ 15 مرداد را داشت روشن نموديد. جناب عالي را شخص با شخصيت و با عقيده و خدمتگذار صديق تشخيص دادهام و دعا مي‌کنم که نظاير آن وجود ارجمند زيادتر شود تا ترقيات کنوني مملکت ما قوام و نضج واقعي و پايدار بگيرد.

 

جلد دوم «يادگار عمر» را هم آقاي اديب نيرومند تحفه گرانبهايي را هم آوردند و مشغول مطالعه و کسب فيض و درک لذت هم هستم و البته همين که به پايان رسيد اگر نظري داشته باشم هرقدر هم نارسا و ناقابل باشد به عرض خواهم رسانيد.

 

راجع به مشاکل خودم اظهار لطف فرمودهايد. مکرر خبر اصلاح اين امر رسيد ولي به مرحله تحقق واصل نگرديد، به طوري که باور کردن برايم کار آساني نيست. خدا بخواهد اين مرتبه راست باشد. نمي‌دانم کتاب را ديدهايد يا نه. در آنجا اين جمله را آورده نمودم (در صفحه 47 ، 48(:

           

              خرد به ما مي‌گويد که شنوايي حقيقت و قدرت شنيدن حقيقت و راستي و پذيرفتن آن هم مانند راست گفتن و صادق بودن و طرفداري از حقيقت و راستي از وظايف مقدس انساني است و کسي که جرأت و قدرت شنفتن حرف داشت و پذيرفتن حق و حقگويي و راستي را (ولو از جانب بيگانه و از زبان دشمن هم باشد) نداشته باشد آدم کاهلي نخواهد بود و شايسته چنين نامي نيست، بلکه آدمي است مريض و عليل و ناقص که مانند آدمهاي کور و کر و شل و چلاق فاقد يکي از اعضاي فعال وجداني است و مانند اشخاص افليج در حقيقت آدم ناقص و عاجزي بيش نيست و محتاج طبيب و معالجه و پرستار و دوا و درمان است و اگر بخواهد زير بار برود همانا مستحق است که بيمار و عاجز باقي بماند الي يوم القيامه.

 

در همان کتاب نوشته‌ام که هنوز هم فساد در محيط ما موجود است و تا اندازه‌اي لزوم اصلاح در راه اصلاح را نشان داده‌ام. جناب عالي از راه خيرخواهي محض و لطف و عنايت بسيار دامنه‌دار مرقوم فرموده‌ايد: «اگر اشتباهي شده بايد چشم بپوشيد»، اما مي‌ترسم اشتباهي نشده باشد و معهذا اگر اشخاص صالح و بي غرض و برخي مانند حضرت عالي آن کار را اشتباه تشخيص داده باشند حرفي ندارم چنين باشد و خدا بخواهد که پيش‌آمدهاي دوران به اثبات نرساند که شايد اين نوع حرفها چندان مقرون به اشتباه نبوده است. مگر روز 20 شهريور 1321 مملکت خودمان و روزهاي اول ماه ژوئن 1961 در سرحد مصر و اسرائيل به اثبات نرسانيد که فساد چه کارهايي مي‌تواند بکند و چگونه مساعي و کوششهاي عمري را در مدت بسيار کوتاهي مي‌تواند کان لم يکن شيئا مذکورا بسازد.

 

آيا از علائم فساد نيست که شخصي که ظاهراً خالي از تعصب و غرض نيست در گزارش رسمي که در باب اين کتاب به هيأت دولت فرستاد و همان گزارش را اساس داوري و صدور حکم قرار دادند (خود گزارش‌دهنده سوادي از گزارش را با نامهاي سر تاپا تعظيم و تکريم براي من روسياه که او از مفاخر ادبي ايران شمرده است برايم فرستاده است و شايد بتوان همين عمل را هم باز از علائم فساد دانست). در باب سيد جمال‌الدين واعظ چنين نوشته است: «معلوم نيست ملت ايران تا کي بايد تاوان قتل يک سيد واعظي را که هزار حرف درباره‌اش زده‌اند بدهد. آيا پنجاه سال زندگي در خارج و در آغوش يک زن سويسي و تأمين معاش مستمر از کيسه فتوت اين ملت فقير کافي نيست».

 

ارادتمند حضرت عالي در تاريخچة ايران که با عنوان «ما ايرانيان چه کساني هستيم و چه کرده‌ايم و چه مي‌کنيم» که تاريخ مملکتمان را از آغاز تا پايان سلطنت شاهنشاه بزرگ رضا شاه پهلوي در چهل و پنجاه صفحه به صورت فصل جداگانه‌اي در کتاب «داستان بشر» (ترجمه کتاب نويسنده و مورخ مشهور امريکايي وان لون که به دستياري مؤسسه انتشارات فرانکلين در سال 1334 شمسي دوبار – و هربار گويا در پنجاه هزار جلد – از طرف کتابفروشي ابن سينا به چاپ رسيده است) چکيده نظرم را دربارة دوران پهلوي چنين بيان کرده‌ام و پس از اشاره به آشفتگي امور آن اوقات که يکي از اسباب و علل آن را عدم مراعات بعضي از اصول متمم قانون اساسي ايران (بخصوص اصل نهم و اصل نوزدهم و اصل بيست و هشتم و اصل نودم) قلمداد کرده‌ام چنين نوشته‌ام (در صفحه 486):

 

             عهد پهلوي

              مراعات ننمودن همين اصول از يک طرف و وقوع جنگ عمومي اول از طرف ديگر به قدري اوضاع ايران را مختل ساخت و رشته امور را از هم گسست که ظهور مرد دانا و توانايي چون رضاشاه پهلوي را در همان موقع بايد از مواهب الهي به شمار آورد. کارهاي بزرگ دوره پهلوي هنوز به قدري در اذهان حاضر و مشهود است که احتياجي به ذکر و شمردن آنها نيست. از پرتو وجود اين مرد بزرگ، ايران از نو داراي شخصيت ملي و سياسي و ملت ايران داراي دولت و حکومت و سربلندي و اميدواري و اطمينان گرديد. همانطور که جنگ اول جهاني اين پادشاه خدمتگزار و مملکت پرور را آورده بود جنگ دوم او را از مملکت خود و از تخت و تاج‌ دور ساخت. کمتر ديده شده است که مملکتي با آن همه فقدان وسايل و وفور موانع و مشکلات در چنين مدت کوتاهي از عهده آن همه کارها و اصلاحات برآمده باشد.

 

اما نظرم درباره پادشاه کنوني ايران اعليحضرت آريامهر محمدرضاشاه پهلوي نيز به همين قرار است و اين پادشاه را نيکخواه مملکت و ملت و ترقيخواه و روشنفکر و بسيار فعال و دانا و رشيد و با حسن نيت و فداکار مي‌دانم و براي او احترام بسيار قائلم. و همچنان که در پايان کتاب «خلقيات» در تحت عنوان «دعاي خير» (صفحات 158 و 159) گفته‌ام امروز هم با صدق نيت هرچه تمامتر و با قلب پاک بگويم:

 

داريوش شاهنشاه بزرگ ايران در دو هزار و پانصد سال پيش بر سينة کوههاي شامخ ايران زمين خطاب به پادشاهان آينده اين مرز و بوم بر سنگ چنين نوشته است: «تو اي کسي که مي‌خواهي پس از اين پادشاه باشي از دروغ بپرهيز و دروغگو را کيفر بده... تو اي کسي که مي‌خواهي پس از اين پادشاه باشي دوست مردي باش که دروغگو و يا زورگو نيست بلکه دروغگو و زورگو را سخت کيفر بده».

 

سپس در همان کتاب و همان صفحه مطلب را چنين ادامه داده‌ام: «امروز اين خطاب مستطاب نه تنها به والاترين فرزند اين کشور بلکه به تمام افراد ايراني‌نژاد است که به اين مرز و بوم علاقه‌مندند و از دل و جان سعادتمندي و رستگاري آن را خواستارند».

 

و باز چنين نوشته‌ام: «قريب به همان پيمان داريوش، هرودت مورخ بسيار معروف يوناني نيز درحق اجداد نياکان ما گفته است: «ايرانيان مجاز نيستند از چيزي که عملش زشت و قبيح و غيرمجاز باشد سخن برانند و در نظر آنها هيچ چيز شرم‌آورتر از دروغ گفتن نيست و از دروغ گذشته وام گرفتن هم در نزد آنها به غايت زشت و مکروه است».

 

سپس افزوده‌ام:

              بايد از يزدان پاک درخواست نمائيم که ما را از شر و زبان دروغ که بزرگ‌ترين نشانه تبهکاري و فساد است در امان بدارد و زندگاني ما را ساماني ببخشد که محتاج وام گرفتن 1 از خودي و بيگانه نباشيم. بايد دعا کنيم که در سايه اصلاحات سياسي و اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي وسيع و عاقلانه که هماهنگ با وضع دنياي آزاد و مرفه باشد. 2 روزگار ما ايرانيان رفته رفته چنان تغيير بيابد و دگرگون گردد که باز حتي دشمنان ما مانند مورخ يوناني دو هزار و چهارصدسال پيش با همين زبان و با همين لحن تعظيم و تکريم در حق خودمان و در حق فرزندانمان و فرزندان فرزندانمان با احترام و تمجيد سخن برانند و بگويند ايرانيان به دستور پيامبر بزرگ ايراني خودشان زرتشت عمل مي‌کنند يعني درست مي‌انديشند، درست سخن مي‌رانند، درست رفتار مي‌کنند.

 

حالا اي دوست قديمي صادق و پاک دل من اگر نوشتن چنين مطالبي را کسي از طرف من اشتباه تشخيص بدهد شايد تقصير من نباشد و آيا جا ندارد که بگويم (يعني از خداوند قوتي مي‌خواهم که بتوانم بگويم):

گر همه شهر بجنگم بدر آيند و خلاف   من که در خلوت خاصم خبر از عالم نيست     (سعدي)

 

ديگر جز سپاسگزاري از لطف و محبت بي‌رياي جناب عالي و دوستان بسيار معدودم حرفي ندارم و اميدوارم خبري که برايم نوشته‌ايد چون گذشته بي‌اساس نباشد و باز شياطين سعايت کارسنگي نيندازد و حق به حقدار برسد.

چشم به راه مراسلات هستم و با فردوسي مي‌گويم:

هميشه بزي شاد و به روزگار          هميشه خرد بادت آموزگار

قربانت جمال‌زاده

]در حاشيه:[

شايد بر خاطر شريف مستور مانده باشد که يک سالي پس از انتشار کتاب «خلقيات» (نه از طرف من بلکه مستقيماً از طرف اداره مجله «مسائل ايران» و به نفع آن مجله) کتاب ديگري از فدوي با عنوان «طريقة نويسندگي و داستانسرايي» از طرف دانشگاه پهلوي در شيراز به چاپ رسيد و جناب آقاي علم رئيس محترم آن دانشگاه و وزير دربار کنوني در همان موقع شرحي به ارادتمند مرقوم فرمودند که در اول همان کتاب هم به چاپ رسيده است و عکس آن را تقديم مي‌دارم.

 
صفحه دوم


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org