ماهنامه شماره 111 - صفحه 2
 

» بندگان حق و غلامان وظيفه باشيم  (2)

 

محمدرضا بهزادي

  

ساعت از هشت، اندکي گذشته بود که ما مقابل سالن تئاتر پاريس رسيديم! شاه که روي سرداري ترمه زيبايي، بالاپوش خز به تن کرده بود و از سرماي سوزناک پاييزي، دستهايش را در دستکش به هم مي‌فشرد، به محض باز شدن درب کالسکه به سرعت از آن پياده شد و پشت سر مهماندار پاريسي به داخل سالن رفت؛ اين سالن نسبتاَ بزرگ از شاهکارهاي مهندسي ساختمان فرانسه در اواسط دهه شصت و به مناسبت ورود پرنس ولز، افتتاح گرديده بود. سرسراي بزرگ در طبقه همکف که از سقف نقاشي شده آن لوستر مجاري بزرگي آويزان بود که به حساب محمدحسن‌ خان حسابرس خاصه، يکصد شمع را در لايه‌هاي خويش جاي مي‌داد.

 

از ستونها و ايوانهاي طبقه دوم عمارت که به سرسرا مشرف بود پرچم بزرگي آويخته شده و روي آن به خط فارسي نستعليق خيلي بد، عبارت خوشامدگويي نگاشته بودند. مهماندار شاه را به سالن طبقه دوم راهنمايي کرد و ما بعد از طي مسافتي کوتاه وارد اطاق مخصوص جايگاه شده و پس از برداشتن دوربين دستي که معمولاَ براي ديدن اجزاي نمايش به دقت از روي سن استفاده مي‌شد، در سر جاي خود قرار گرفتيم.

 

من از بالاي جايگاه چشم مي‌چرخاندم تا شايد بتوانم ويکتور هوگو را ببينم؛ اما در ميان انبوه بانوان رنگارنگ‌پوش و مردان با فراکهاي مشکي براق، تشخيص صورت هوگو، آن هم پس از سپري شدن تقريبي 5 سال از ترک پاريس، به حق کار مشکلي بود. هر چه چشم چرخيد کمتر موفق به يافتن هوگو شدم، شاه که داشت با گوشه آستر سرداري، عينک پنسي خود را تميز مي‌کرد، به من امر کرد تا هر چه زودتر هوگو را بيابم و با او صحبت کرده، اسباب آشنايي او و شاه را فراهم آورم؛ به ظاهر در همان ساعت هوگو هم به دنبال ما بود و خُب با آن همه اجزاي درب‌خانه که شاه دنبال خودش از طهران تا اينجا قطار آورده بود و همگي لباسهاي سرتاسر ايراني، به تن داشتند، به نظر پيدا کردن ما مشکل نمي‌آمد، به هر صورت هوگو پشت درب‌ جايگاه اذن دخول گرفته و به حضور مهر اعتلاي شاهنشاه مشرف شد. هيکل تنومندش را جمع جور کرده و با لبخندي محبت‌آميز سلام و تعارفات معموله را نسبت به ناصرالدين ‌شاه به جا آورد. لباس منظمي به تن داشت و عصاي کلفتي در دست که بسيار زياد بر آن تکيه مي‌‌داد. شاه نيز که اينطور از طرف يک عامي مورد استقبال قرار نگرفته بود، خيلي زود با او گرم شد و او را کنار خود نشانيد. من نيز پشت سر ايشان نشستم تا مطالب دو طرف را در صورت لزوم براي شاه و الزاماَ براي هوگو ترجمه نمايم.

 

هوگو رو به من کرد و به فرانسه غليظ و لهجه مخصوص به خود گفت؛ اعليحضرت شاه ايران مي‌داند که اين نمايش در چه رابطه‌اي است؟ من سرم را به علامت نفي بالا بردم و مانده بودم که به شاه چه بگويم و چگونه اين گفته را ترجمه کنم که خودش ناگهان سکوت را شکست و گفت: نگو نگو؛ فهميدم! به ايشان بگوييد من هم از ديدارشان بسيار خوشوقتم! آنشانته! هوگو لبخندي زد و به مقابل روي برگردانيد! پيرمرد به ساعتش نگاه کرد و لحظه‌اي بعد که تقريبا تمام سالن از ميهمانان عالي‌رتبه پر بود، پرده بالا رفت و مراسم آغاز شد!

 

تعدادي دوشيزه جوان وارد شده و قصايدي را به فرانسه که هوگو چند سال قبل سروده بود و در وصف شاه ايران و اوضاع سلطنت مملکت بود مي‌خواندند؛ شاه که دست و پا شکسته مي‌فهميد، از من خواست که خط‌ به خط را ترجمه کنم و بنويسم!

 

شاه ايران، نگران و هراس‌آلود سکونت دارد!

زمستان در اصفهان، تابستان در تفليس

زمستان در اصفهان، تابستان در تفليس! *

در باغ، يک بهشت واقعي غرق گل‌ سرخ

بين گروهي از مردان مسلّح، از ترس بستگانش

 

البته من تلاش مي‌کردم هر جا مضمون جالبي از نظر شاه در آن نبود و به خصوص مطالب خلاف رأي او در آن جاي داشت، سانسور کنم تا آتش غيظ و غضب او را پيش از ديدن تئاتر و وقوع فاجعه برانگيخته نکنم! شاه که بيشتر در حرکات موزون و طرز آوازخواني آن دوشيزگان محو بود به متن اصلي توجهي نداشت و من متوجه شدم با صداي زير برخي از جملات شعر را تکرار مي‌کند!

 

پرده پايين آمد و ويکتور هوگو برخاسته، رو به شاه کرد و نطق قرّايي در خوشامدگويي و تبريک ورود ميهمانان و اينکه به هيچ وجه توقع ‌آن را نداشته که شاه را به اين زودي ملاقات کند و به حضور وي شرفياب شود خواند. ناصرالدين‌ شاه در حالي که سبيلها را در ميان انگشتانش تاب مي‌داد، به طرف ويکتور هوگو چرخيده بود و جملات و سخنان او را با تکان دادن سر تأييد مي‌کرد.

 

نمايش آغاز شد، نمي‌دانم چقدر با اين درام آشنا هستيد. داستان، ماجراي نامردميها و هرزگيهاي مقلد پادشاه فرانسه (فرانسواي اول) است که با بي‌آبرو کردن رجال و نجبا براي خود ارج و قرب نزد سلطان مي‌خريده و دست آخر، خودش در دامي که پهن کرده مي‌افتد و تنها دخترش در اين ميان از بين مي‌رود.

 

شاه با دقت تمام و حواس جمع مشغول ديدن درام بود و از بازي ديگران آني چشم بر نمي‌داشت و هر از گاهي در برخي از صحنه‌ها با لحن چه شد و چه گفت گاهي از اميرنظام که سمت چپ و من که پشت او نشسته بودم سؤالاتي مي‌کرد.

 

نمايش تمام شد و حضار با تشويقهاي مکرّر و دست زدنهاي فراوان خود، سالن را به لرزه مي‌انداختند! من نگاهي به صورت ناصرالدين ‌شاه کردم و بر خلاف انتظار ديدم که شاه با دستمال جيبي خويش، اشکهاي گوشه چشمانش را پاک مي‌کند. وي برخاست و هوگو را در آغوش گرفت و همان لحظه از جيب سرداري چند اشرفي دو هزاري در دستان هوگو ريخت! نويسنده که تا آن لحظه شايد شعف يک سلطان‌ شرقي را نه بهتر بگويم هيچ سلطاني  را به اين وضع نديده بود، با بهت‌زدگي به من نگاه مي‌کرد.

 

از جايگاه پايين آمديم و ويکتور هوگو شاه را دعوت کرد تا از کتابخانه و منزلش بازديد کند! ناصرالدين ‌شاه که انگار منتظر چنين دعوتي بود، اما انکار و استنکاف کرد و من مي‌دانستم که بي صبرانه مشتاق گفتگو با نويسنده است.

 

ما از در پشت سالن تئاتر بيرون شديم و به اتفاق اميرنظام و هوگو سوار بر کالسکه 2 اسبه معمول به راه افتاديم. شاه که از کاشتن مردم و مهماندار فرانسوي‌اش ذوق زايد‌الوصفي مي‌کرد، شروع به صحبت دست و پا شکسته با نويسنده کرد ناگهان به مقابل خانه شاعر رسيديم.

 

ارباب درب‌ خانه را کوبيد و لحظاتي بعد دخترکي لاغر اندام که صورتش را به طرز زننده‌اي سفيد کرده بود، درب را گشود شاه و من داخل شديم و اميرنظام با کالسکه‌چي مرخص شد تا به محل اقامتمان باز گردد. اين به نظرم اولين يا دومين مرتبه بود که مي‌ديدم شاه ايران به راحتي و بي‌تکلف از مکاني که دون از شأن سطنت خويش مي‌ديد، بازديد مي‌کرد.

 

شاعر به طرف طبقه بالا ما را راهنمايي کرد و پس از گشودن درب ديگري به راهرويي تنگ وارد شديم  که سوسوي چراغ لامپايي به آن روشنايي مي‌بخشيد.

 

در انتهاي راهرو کتابخانه قرار گرفته بود، گرچه داخل راهرو نيز قفسه‌هاي فراواني قرار داشت و کتابهاي بسياري در آن چيده شده بود. کتابخانه بسيار بزرگ هوگو الحق يکي از نفايس فرانسه بود. تالاري بسيار وسيع و سقفي بلند که قفسه‌هاي فراوان تا سقف پر از کتاب داشت و براي رسيدن به طبقات بالا جاي نردبان، پلکان و راهروهايي ساخته بودند که بسيار جالب به نظر مي‌رسيد!

 

شاه روي صندلي کنار بخاري نشست و پس از چند دقيقه زن خدمتکاري درشت اندام، در حالي که به سختي به نفس ‌نفس افتاده بود ظرف ميوه‌ بزرگي را روي ميز وسط اطاق قرار داد و پالتو و بالاپوش شاه و کلاه و پالتو مرا گرفته، تعظيم کرد و بيرون رفت. هوگو به طرف ميز تحرير بزرگي که در سمت چپ اطاق قرار داشت رفت و از روي ميز يادداشتهايي را برداشت و مرتب کرد و به سمت ما آمد. سکوت در همه اطاق حکمفرما بود و در اين لحظه شاه سکوت را پايان بخشيد و شروع به تمجيد و تعريف از شاعر کرد و من نيز آنها را ترجمه مي‌کردم.

 

هوگو به ما مي‌نگريست و لبخندي بر لب داشت! شايد به اين مي‌انديشيد که اوه اين سلطان بزرگ مشرقي چگونه است؟ آري اين ناصرالدين‌ شاه است، پادشاهي که نيمي از مردم سرزمينش در فقر و تنگدستي روزگار سپري مي‌کنند و نيم ديگر در لبه پرتگاه مرگ ايستاده‌اند! زندانيان فراوان و مخالفان بسيار و جو خفقان و فشار بر تمام ارکان و پيکره حکومت او سايه افکنده و غباري از يأس و نااميدي سيماي روشنگري را پوشانيده است. و به ظاهر تکرار مکرر تاريخ است.

 

اين شاه قدرقدرت، قوي‌شوکت، افندي ‌صولت و رستم‌هيبت که سايه خداييش خوانند، و اينگونه در سير و تفرج ممالک فرنگستان است و مردمانش فرق بروکسل که پاي‌تخت بلجيک [بلژيک] است را با کلم بروکسل نمي‌دانند! خيلي مشتاق بودم بدانم اين درام که وصف حال قريب به اتفاق اجزاي درب‌خانه وزراي‌ عظام و فرزندان شاه است، در مزاجش چگونه نشسته و آيا او را به تلاطم و دلشوره افکنده است.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

* به ظاهر هوگو اطلاع نداشته که تفلیس و گرجستان از ما جدا شده بوده و یا شاید این قصیده را در زمان خاقان گفته بوده باشد.

  

 

 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org