ماهنامه شماره 3 - صفحه 3
 

 

» پر

 

فرهاد رستمي

 

وارد حياط كه شدم يك كبوتر بال بال زنان آمد و يكراست نشست روي شانه ام. اول كمي ترسيدم، خواستم آن را بگيرم ولي بعد فكر كردم شايد بپره. سلانه سلانه به سمت در رفتم و آهسته وارد ساختمان شدم. در را كه بستم فكر مي كردم الان است كه شروع كند به پر زدن ولي همان طور آرام بر روي شانه‌ام نشسته بود. خانم كه كبوتر را روي شانه‌هاي خستة ما ديد از تعجب دهانش باز ماند. بچه ها با ديدن اين صحنه يك مرتبه شروع به جست وخيز و داد و هوار كردند. من آرام كبوتر را گرفتم و آن را به خانم دادم. نمي دانم‌چرا خانم از همان اول از اين كبوتر خوشش نيامد. رفتم دست و صورتم را شستم. وقتي آمدم، ديدم مثل آدمهاي عاقل گوشة پشتي نشسته است و با آن پاها كه تا مچ به رنگ خون كبوتر بود و با آن پرهاي به رنگ شير و با آن نوك سياه و با آن چشمهاي زرد مايل به زيتوني نگاه معني‌دار و معصومانه‌اي به من انداخته. لاكردار به همين زودي خودشو تو دلم جا كرده بود. يك دفعه چشمم به خانم افتاد، انگار داشت زاغ ما رو چوب مي‌زد. انگار من با آن كبوتر (كه حالا هوويش به حساب مي‌آمد) در همان يك لحظه نرد عشق باخته بوديم. خانم در حالي كه سگرمه‌هايش درهم رفته بود استكان چاي را جلويم گذاشت و يك دفعه گفت: “اينو از كجا آوردي؟“ (لحن صحبتش طوري بود كه انگار داشت با يك آدم عقب‌افتادة هپري كه جرمي مرتكب شده بود صحبت مي‌كرد.)

 

 ـ خريدمش.

 

ـ روز اول گفتي سيگار نمي كشي، كشيدي. حالا هم كفتربازي مي كني.

ـ خانم كفتربازي چيه اين حيوون خودش اومد نشست روي شانه ام. بابا من اصلا از كفتر بدم مياد.

 

خانم با لحن افشاگرانه أي گفت: آره (و تو دلش گفت: ديدم چه جوري داشتين به همديگه نگاه مي كردين، آره… خودتي) من هم تو دلم گفتم… جد و آبادته) كبوتر همين جوري نشسته بود و با آن نگاه مسئله دار به من نگاه مي كرد.

 

چاي رو كه خوردم كنار پشتي خوابم برد. وقتي بيدار شدم از بچه ها سراغشو گرفتم. باورم نمي شد؛ روي سينه ام نشسته بود. كم كم فكر مي كردم شايد خواب مي بينم. بابا اين ديگه چه حكايتيه؟ اون از اينكه اومد يكراست نشست روي شانه ام. اونم از اون نگاههاي آنچناني. اينم از اين ادا و اطوارش.

 

خانم اولش ايراد مي گرفت  كه خونه رو كثيف مي كنه. اما حيوون تا حالا نه چيزي خورده بود و نه چيزي پس داده بود. فقط يك بار كه ليلا براش آب آورد چند تا نوك زد. عصر كه شيرين نون بربري گرفته بود نون داغ رو آورده بود جلوي اين كبوتر و بهش مي گفت: “ بخور حيوون. بخور نازنازي“

 

ـ شيرين خانم؛ اين نون داغ نمي خوره.

ـ بابا نونش زياد داغ نيست. تازه چرا نون داغ نمي خوره؟

ـ بابا جون لابد فهميده اين نون داغ خيلي ها رو از قيافة آدميت برگردونده.

ـ خوب باباجون اين كه آدم نيست.

ـ آره باباجون.

ـ بابا قيافة آدميت يعني چه؟

ـ نمي دونم بابا.

ـ پس چرا الكي مي گي؟

ـ ببخشيد باباجون.

 

شيرين خانم نق نق كنان رفت يه گوشه نشست. در اين موقع خانم يك مرتبه مثل ژوليوس سزار با يك چاقوي گاوكشي و يك بغل بادمجان وارد شد و گفت: مي خواهي چكار كني؟

 

ـ چيچي رو چيكار كنم.

ـ اين بزمجه رو.

ـ بزمجه چيه خانم، اين كبوتره.

ـ اصلا مي دوني چيه؟ من ديگه خسته شدم. مي رم خونة مامانم. اينجا يا جاي اينه يا جاي من! (كبوتر بيچاره همين جوري داشت به من نگاه  مي كرد انگار فهميده بود كه ما سر او داريم دعوا مي كنيم)

ـ خانم اين چه فرمايشيه! البته كه جاي شماست. اصلا اين كبوترو مي فرستيم بره خونة مامانتون.

 

خانم كه رفت، كبوتر را بغل كردم. انگار اشك تو چشماش جمع شده بود. كمي هم زير چشماش تر بود ديگه واقعا گيج شده بودم. يعني دلش واسة من سوخته بود كه يه عمري بايد با اين خانم زندگي مي كردم. اصلا باورم نمي شد. اون حتي به يك كفتر هم حسودي مي كرد. كبوتر را برداشتم و به حياط رفتم. شيرين و ليلا هم آمدند.

 

شيرين: بابا مي خواي چيكار كني؟

ـ مي خوام آزادش كنم.

ـ مگه زندونيه؟

ـ نه بابا، مي خوام پرش بدم.

ـ اما اون نمي تونه بپره، گربه مي خوردش.

ـ چرا باباجون؟ ما كه پرش رو قيچي نكرديم.

ليلا: بابا توروخدا نگهداريمش.

ـ نه باباجون اون جاش تو آسمونهاس، خونة ما براش تنگه.

 

آهسته روي شيرواني گذاشتمش يك گربه با آن چشمهاي پدرسوخته اش در حالي كه لب و لوچه اش را مي ليسيد گوشة باغچه كز كرده بود.

 

كبوتر همين جوري نشسته بود، پشتش به من بود و از جاش جمب نمي خورد. گفتم شايد واقعا نمي تونه بپره. رفتم يك چاي ريختم. بچه ها پكر وارد شدند. كبوتر پرواز كرده بود.

 

هر روز عصر كه به خونه ميام، وارد حياط كه مي شم يادش مي افتم. انگار كنار پشتي نشسته و با او چشماي زرد مايل به زيتوني به من زل زده.


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org