
» تو فکر يک سقفم
منصوره ميرفتاح
«به نام خداوند بخشنده و مهربان»
بعد از اينکه با چهار تا تيکه خربزه ناقابل، دخل کبکبه و دبدبه آغامحمدخان قاجار اومد، اوضاع خيليها دگرگون شد و خيال سلطنت دور سر خيليها قلقل کرد. اما اين وسط برادرزاده شاه فقيد بخت برگشته (همون آغامحمدخان) که به باباخان مشهور بود و به قولي هم ميگن پسر حسينقليخان بوده، بيچاره خيلي ناراحت شد؛ آخه بنده خدا اصلاً حال و حوصله دردسر نداشت و بدجوري دلش ميخواست راحت و بيدردسر استانداري فارس و به امان خدا بسپاره و بره آروم و باکلاس روي تخت سلطنت جلوس کنه.
خلاصه بعد از اينکه به رسم آبروداري سه چهار روزي تو شيراز مراسم عزاداري گرفت به طرف تهران حرکت کرد. ولي وسط راه به خاطر علاقهاي که به حضرت حافظ داشت، سرچهارپاي خوشگلشرو کج کرد و رفت سمت حافظيه.
باباخان مادرمرده که چه عرض کنم، عموازدست داده، با يه دل پردرد و سرپرسودا، آروم سرمزار حافظ نشست و بعد از قرائت فاتحه، ديوان خواجهرو برداشت و تفألي زد تا ببينه آخر کارش بااين قشون فرصتطلبي که به فکر تصاحب کرسي سلطنتاند به کجا ميرسه؟! خواجه هم نکرد کاري و گفت بذار يه کم انرژي مثبت بهش بديم با اين حال خراب راه نيفته بره سفر.
نتيجه فال باباخان غزل زير اومد:
اي عروس هنر از بخت شكايت منما
حجله حسن بياراي كه داماد آمد
دلفريبان نباتي همه زيور بستند
دلبر ماست كه با حسن خداداد آمد
فتحعليخان يا همون باباخان هم که حسابي به شعر و شاعري علاقه داشت و يه جورايي هم از شعر و ادبيات سردرميآورد، با خوندن اين ابيات، بنارو به رونق کارش گذاشت و سرمست از عنايت خواجه و تقديري که پيش رو داشت، راهي تهران شد.
(همينطور الکي که به حضرت حافظ نگفتن لسانالغيب، به هرحال يه چيزي ميدونستن.) خلاصه، حضرت درست فرموده بودن و باباخان با رسيدن به تهران به تخت سلطنت جلوس کرد. اما بشنويد از وصف حال شاه به تخت نشسته که چي بود و چي نبود.
حضرت سلطان بدجوري عاشق عيش و نوش و.... بود. بگذريم! اين مرد اهل خانه و خانواده اونقدر در همسرداري تبحر داشت که به روايتي ميگن هزار تا همسر اختيار کرده بود. البته فکر نکنيد يه دقيقه عاشق بوده و دقيقه بعد فارغها.... نه اصلاً اينجوري نيست. دل حضرت سلطان، براي همه به اندازه کافي جا داشت. اونقدر که براي هر کدوم از اجناس لطيفي كه به همسرياش در مياومد، لطافت طبعي به خرج ميداد که بيا و ببين. براي هرکدوم از اونها يه شعر قشنگ ميسرود و تقديم بانو ميکرد.
اصل جريان اينه که اگر خداوند تبارک و تعالي، عنايت ميفرمود و يه چندسالي بيشتر به حضرت سلطان اجازه حضور در اين دنيارو ميداد، حتم دارم رو کره زمين يه نفر غير ايراني نبود و هيچ شاعري در حد و اندازه فتحعليشاه ورق سياه نميکرد.
اما خب فتحعليشاه هم از اونجايي که اساساً آدم افراطگرايي بود، از فرصتي که در اختيار داشت نهايت استفادهرو کرد و تا تونست تشکيل خانواده داد و شعر گفت.
ناگفته نمونه که فتحعليشاه در شعر «خاقان» تخلص ميکرده و بعد، افاضه فضل ميکرده.
چند تا از نمونه اشعار فتحعليشاه رو بخونيد بد نيست.
خاقان كه ز هجر، اشك گلگون ميريخت
وز تيغ غمت از دل خود، خون ميريخت
خوني كه ذخيره داشت اندر دل خويش
ديدم كه ز چشم خويش بيرون ميريخت
* * *
چاره ديوانه، زنجير است و آن زنجير زلف
ميكند ديوانهتر، هر دم دل ديوانه را
بار دادي غير را در بزم و هست
بر دل خاقان ازين غم بارها
* * *
چون من كسي نداند، قدر وصال جانان
محمود ميشناسد، قدر اياز خود را
* * *
خواست بيرون كند از سينه، غمت را خاقان
دل به دامان وي آويخت كه همخانه ماست
* * *
دهنت تنگتر از ديده مور دل من تنگتر است از دهنت
ناله را پاي به كويت باز است گر به دامان نرسد دست منت
* * *
ناشاد كسي كز ستمت شاد نباشد
آزاد دلي كز غمت آزاد نباشد
كوشي چه به تعمير دل؟ اين خانه عشق است
آبادياش اينست كه آباد نباشد
* * *
اي كاش آنكه بر رخ خوبان نظر كند
دل را نداده جان دهد و مختصر كند
خضر ار رسد به كوي تو باور نميكنم
جان ناسپرده از سر كويت گذر كند
* * *
شب مرگ است و به بالين من زار آمد
اي اجل دست نگه دار كه دلدار آمد
* * *
طرح ابروي تو كز روز ازل ريختهاند
بر سر سرو كمانيت كه آويختهاند
جالب اينکه سلطان معظم، در احوال و اقوال مختلف طبع آزمايي ميکردن و از تمام وقايع پيرامون الهام ميگرفتن. يه روز معلوم نيست لب کدوم يک از شيرينلبان دربار به آفت تبخال دچار شده بود که حال سلطان حسابي مشوش ميشده و شعري با مضمون و آرايش زير براي دلبر شيرين دهنش ميگه:
شوخي كه ز زلف ماه او هاله گرفت
از تب گل رويش صفت لاله گرفت
من از تب شوق خال او ميسوزم
كام از لب جانفزاش تبخاله گرفت
|