ماهنامه شماره 104 - صفحه 3
 

» چون بهار نارنج، معطّر

 

محمدرضا بهزادي

 

همه چيز از يك اتفاق تازه و البته ساده شروع شد. از آن قسم پيشامدهايي كه غافلگيري را در ذات خود مستتر دارند. بهانه‌ها يكي پس از ديگري جور مي‌شود تا مسيري براي رفتن به ديار آبا و اجدادي فراهم آيد، كه البته فراهم هم آمد! بهانه‌هايي از جنس روشنايي و اميد. روح پر تلاطم در جسم پر از شوق، بالاخره تاب نياورد و پس از پنج سال دوري از دارالعلم گلستان ارم و بوستان خرّم شيراز، مرا به آنجا كشانيد.

 

ديدار يار غايب، داني چه ذوق دارد؟        ابري كه در بيابان، بر تشنه‌اي ببارد

 

و اما شيراز؛ سكوتي در دل رشته كوههاي عظيم زاگرس، سيمايي نهفته، كه از پس تنگه الله‌اكبر هر بيننده‌اي را به تحسين و اعجاب وا مي‌دارد؛ الله‌اكبر!

 

آنچه را كه چشم نظاره مي‌كند عطرش به مشام و صوت دل‌انگيز بلبلان به گوش مي‌رسد، شهرباغها و عمارتهاي آبادان ديروز و درختان سرو تشنه امروز! استوار حتي در خشكيهاي مكررّ روزگار!

 

شيراز را نه به صوت بلبلانش حاجت است و نه به عطر سحرانگيز رياحين گلستانهايش، شيراز را حاجت به چيست؟ زماني كه فضايش پر از نام حضور احمدابن موسي عليه آلاف تحيه و الثناه است و آسمانش سايه افكنده بر مزار زاده خديجه كبري است، خاكش منوّر از قدوم ايشان و بوستانش احمر از افلاكي خون پاكشان، شيراز را به تعريف چه حاجت است كه جايگاه خلوت‌نشينان خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است، تربت شيخ ما، چون خال هندو بر رخ آن دلبر سيم‌وش مي‌درخشد، سروهايش سايه‌افكن بر مزار استاد سخن، شرف‌الدين و المله حضرت سعدي رحمه‌الله عليه، اگر چه خشكيده‌اند، اما ايستاده‌اند، شيراز را چه حاجت به تمجيد كه مي‌فرمايد؛

 

در اقصاي عالم بگشتم بسي         به سر بردم ايام با هر كسي

تمتع به هـر گوشه‌اي يافتم            ز هر خرمني، خوشه‌اي يافتم

چو پاكان شيراز خاكي نهاد            نديدم كه رحمت بر اين خاك باد

 

دارالعلم را چه حاجت است به قلم شكسته و زبان الكن من كه قلم استوار و سخن گهربار حضرت حافظ قدس‌الله نفسه در تمجيدش فرموده:

 

خوشا شيراز و وضع بي‌مثالش      خداونـدا نگهدار از زوالش

ز ركن‌آباد ما صـد لوحش‌الله           كه عمر خضر مي‌بخشد زلالش

ميان جعفرآباد و مصلّي                عبيرآميـز مي‌آيد شمالش

به شيراز آي و فيض روح ‌قدسي     بجوي از مردم صاحب كمالش

 

شيراز حسان‌العجم كم نديده، آنجا قاآني شيرزاي در دامان پروريده و گل و مرغ‌هايش هنوز از سر انگشت قلم لطفعلي صورتگر، به هر سو جستن مي‌كنند، شيراز را چه باك از موج و طوفان كه كشتي خويش را به دست نوح سپرده است، كشتيباني چون خواجه شمس‌الدين؛

 

بيا و كشتي ما در شط شراب انداز       خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

 

سخن آن گوهر شب‌چراغ تابناك آسمان طرب‌انگيز پارس، سخن از گنبد فيروزه‌اي سلطان ملك‌عجم، حضرت احمد ابن‌موسي‌بن جعفر كه هم فرزند ولي‌الله است و هم برادر ولي‌الله و هم عموي ولي‌الله، سلام بر آستان احمدي كه الفت مردم اين سرزمين با تو ديرينه است.

 

قدمهاي لرزانت كه به آن دارالامان مي‌رسد، جفاست حق زيارت و ادب ادا نکني، در مقابل درب شمالي كه مي‌ايستي، عارفانه، سخن قلندران درگاه را مي‌شنوي، قلندران مست از شراب طيباَ طهور اي حضرت دوست؛

 

به در ميكده رندان قلندر باشند        كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي

 

نگاهت را به بالاي سر درب عمارت بدوز، آنجا چنين نوشته‌اند؛

 

اين بارگاه شاه چراغست كش مدام         بر بوستان خلد بود فخر از صفا

اين بارگاه زاده موسي‌‌ابن جعفر است       كوراست پنج واسطه تا شاه اوصيا

 

حرمي كوچك ولي چراغستاني بزرگ، كانون توجه و نقطه انكسار نور، تو نيز توجه خويش بدين آستان ملايك پاسبان معطوف كن، آنگونه كه عارفاني چون حسنعلي نجابت كردند.

 

اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييد!          مقصود همين جاست، بياييد بياييد!

 

سلام بر تو اي زاده صبر و شكيبايي، اي شهيد راه دلتنگي و دلدادگي، به طواف آمدگان حرم مصطفوي، امتي امتي جدت را از آستان احمدي تو در پارس مي‌شنوند، مدفن النبي مالك پارس شيراز است. پيكر مطهرش گويي زنده است و تو را مي‌نگرد، پس با گوشهايي كه جز صوت ملكوت چيزي نشنوند و قدمهايي كه جز راه افلاك نروند  داخل شود بشنو، يادآور در زير همين آسمان فيروز بود كه منصور، خويشتن خويش را حلاجي كرد، يادآور لحظه بردار رفتنش را در بغداد كه نگاهش در پي ملك‌ ملكوت بود، شايد ملكوت شيراز و گويند، دو دستش بريدند، ساعدهاي خونين بر روي ماليد و گفت از خون زيادي كه از من رفته، چهره‌ام زرد شد، تا تصور نكنيد ترسيده‌ام، چهره گلگون كردم. دو پايش قطع نمودند، فرياد شوق برآورد كه اكنون دو پاي ديگر دارم كه افلاك سير كند، اگر توانيد ايشان ببريد!

 

بيا اي گنهكار كه پنج سال است، بغض نهفته و طاقتت در اشك پنهان است، بيا و سر بر پنجره‌هاي ضريح بگذار؛ كه شب فرقت يا آخر شد؛

 

اي بر سر سروران سري كرده     بر تارك چرخ افسري كرده

اي قبه بارگاهت از رفعت           با عرش برين برابري كرده

شيـراز ز فيض بارگاه تو             بر هر چه ديار برتري كرده

با خاك در تو خاكساريها            سلطاني و فرسنجري كرده

 

 

 

ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org