» شيوه اقرار گرفتن از متهمان
صمدوردي
مأموران زندان رضاشاه براي اقرار گرفتن از متهمان، شيوههاي ضدانساني، بيرحمانه و ترسناکي را به کار ميبردند. آنها آنقدر شکنجههاي وحشيانهاي بر متهمان وارد ميکردند که به ناچار مجبور ميشدند هم به کارهاي کرده و هم به کارهاي ناکرده اعتراف کنند. ملکالشعراي بهار شکنجههاي متهمان را به بهترين شکل در قالب ابياتي چنين سروده است:
مجرمان نيز اندر آنجايند بند بر دست و قيد در پايند
مجرمي گر نشد به فعل مقر ميکنندش شکنجههاي مضر
دستي از کتف پيچانند دستي از پشت سر بگردانند
ساق آن هر دو را نهند ز کين به يکي دستبند پولادين
استخوانهاي ساق و بازو و گفت 1 ميخورد تاب ازين شکنجه سفت
عضلاتش به پيچ و تا 2 افتد استخوانها به چاو چاو 3 افتد
رود از هوش و چون به هوش آيد از سر درد بر خروش آيد
سوي لا و نعم نميپويد هر چه بايست گفت ميگويد
کار پنهان برافتد از پرده همچنين کارهاي ناکرده
کارهاي نکرده گفته شود همچو آن کردهها شنفته شود
ور کسي طاقتش شديد بود داربستي بر آن مزيد شود
دستهاي خميده را به کمند از يکي حلقهاي بياويزند
پس کشندش به دار بست فراز طاقت گفتنش ندارم باز
گاه با تازيانه و ترکه ميزنندش که افتد از حرکت
اي بسا بيگنه که فرمان يافت وين بلا را به مرگ درمان يافت 4
بهار در ادامه ميگويد: زماني که ديکتاتور برقوه قضائيه يک مملکت پنجه ميانداخت شريرترين افراد، قاضي ميشدند تا هر زمان که حاکم خواست، بيگناهي را محکوم کنند و دزدان و راهزنان مأمور حفظ جان و اموال و ناموس مردم شوند.
شرير قاضي و رهزن قاضي و دزد عسس از اين ديار ببايد برون جهاند فرس
فتاده کار کسان با جماعتي که بوند همه عوان و همه خوني و همه ناکس
زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوي مهار جمله سپرده هوي به دست هوس
................................................. که از نهيبش برخاست ناله از هر کس
به خانه اندر ناديده چهر مام و پدر به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس
نه از خداشان بيم و از بشرشان شرم نعوذ بالله از اين سگان هرزه مرس 5
ز خائنان وز دزدان که بر سر کارند شد اين امين خزانه، شد آن امير حرس
نشان شکوه بُدي و به محبس افتادي کس ار کشيدي باري يکي بلند نفس
کسان به محبس ايمنترند تا به سراي اگرچه زنده به گورند مردم محبس 6
ملکالشعراي بهار با ناراحتي و اندوه چنين اشعاري را در باب بيگناهي اکثر زندانيان آن زمان مخرب رضاخاني سروده است:
مرا ز محبس اين سفلگان حکايتهاست که کرده پايم روي زمين زندان مس
درون زندان ديدم نکردم جُرم بسي ز گنده پير کهن تا به کودک نورس
يکي اسير، که گفت اي اجل نجاتم ده يکي به بند، که گفت اي خدا به دادم رس
يکي به حبس، که ازشهر خودبه مير و بلد عريضه کرد و بناليد از عوان و عسس
يکي به ايران باز آمده ز کشور روس يکي از ايران کرده گذر به رود ارس
يکي نوشته کتابي به تاجر دهلي يکي گرفته جوابي ز عامل مدرس
يکي شکايت کردهست کز چه روي امسال مرکبّات گران است و گوجهها نارس
يکي به محضر جمعي سروده با ميراب که باد لعنت بر خولي و سنان اَنَس
يکي به عهد مدرّس به نزد او رفته است شده است با وي همره ز خانه تا مدرس
اتهام بهار به خاطر سلام و عليک با فردي به نام شعله که داراي تمايلات اشتراکي بوده، او را براي سومين دوره روانه زندان کرد. وي اين اتهام خود را در ديوان قصايد خود به سبک اشعار سروده است:
گناه بنده هم از اين قبل گناهان بود بگويم ار ندهي نسبت گزافه ز پس
به هشت سال از اين پيش شعله نامي داد به من سلامي و دادم سلام او واپس
به سالها پس از آن، شعله اشتراکي شد و زو به چند رفيق جواد فتاد قبس 7
بدين گناه شدم پنج ماه زنداني سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس 8
ملکالشعراي بهار اشعاري را در وصف وضع سلول خود و نکتههاي عبرتانگيزي درباره رضاشاه سروده است. اگرچه مطالب اين اشعار در لفافه سروده شده، اما گوياي حقايق بسياري نيز است:
اين اتاقي است رو به شارع عام پر هياهو ز صبحگه تا شام
چو ز محبس کني نگاه به کوي هست ايوان بانک روياروي
بوديم گر وديعهها بر «بانک» حبس کي گشتمي برابر «بانک»
من هم ار داشتم صف و سپهي بودي از اين نمد مرا کلهي
صاحب بانک ميشدم چون شاه نه همين بانگ خشک در افراه
تکيه بر دانش و هنر کردم پشت بر گنج سيم و زر کردم
بانک من بانک دانش و ادبست بانک او بانک فضه و ذهبست
وارث اين «بانک» را تمام کند بانک من تا ابد دوام کند
من و او چون رويم ازين مسکن «بانک» ماند از او و بانگ ز من
بانک من نور و بانک او نار است نور من نام و نار او عار است
فاش گردد چو شد زمان حسيب کز من واو که خورده است فريب
زر و زور از تو دستبردار است آنچه همراه تُست کردار است
کرده آن به که نام زايد از او شرف و احترام زايد از او
زانکه بيشبهه اعتبار اينجاست شرف و عزّ و افتخار اينجاست
بهار در مورد شرح رنج و محنت خود در زندان اداره تأمينات چنين سرود:
اندرين حجرهام پس از خور و خواب نيست چيزي انيس غير کتاب
مه ارديبهشت و لاله به باغ من در اينجا چو لالة پرداغ
دستم آزاد و بسته است دلم تن درست و شکسته است دلم
سوزد از تاب تب هماره تنم گويي از آتش است پيرهنم
دهدم دردسر مدام عذاب بس که بيگاه ميپرم از خواب
چشمانداز من ز گوشه بام ناف شهرري است و شارع عام 9
بهار در قصيده معروف «شاعري در زندان» دورنمايي از دوران سياه رضاشاه را آشکار کرد و چنين نوشت:
آنچه در دوره ناصري مرد و زن کشته شد سرسري
آن به عنوان لامذهبي اين به عنوان بابيگري
آن به عنوان جمهوريت اين به عنوان دانشوري
وانچه شد کشته شد در چند شهر بين شيخي و بالاسري
شد ز نو تازه در عهد ما آن جنايات و کينگستري
....................................... عادت دوره ناصري
نام مردم نهد بلشويک اين زمان دشمن مفتري
بلکه زان دوره بگذشت هم شد عيان دوره بربري
آخر نام هر کس که بود کاف، کافي بود داوري
* * *
وان نفاقي که بُد پيش ازين پيشه مردم کشوري
حيدري دشمن نعمتي نعمتي دشمن حيدري
اين زمان تازه گشت آن نفاق اندر ايران ز بد گوهري
دولتي دشمن ملتي کشوري دشمن لشکري
بر بدي صبر بايد همي ورنه يزدان دهد برتري
خود خورد خويشتن را ستم دفع ظالم کند بر سري
در شدايد هويدا شود گوهر مردم گوهري
روز سختي نمايان شود شيرمردي و کند آوري
آنکه در بستر خز خزد روز سختي شود بستري
اي شکم گرسنه، غم مدار از ضعيفي و از لاغري
هست در فاقه بس رازها کان نداني در اشکم پري
شير نر چون گرسنه شود بيشتر ميکند صفدري
کارها آيد از گرسنه معجزاتي است در مفطري
محنت فاقه کمتر بود در جهان ز آفت پرخوري
آدمي چون گرسنه شود گردد اندر مهالک جري
مردمان گفتهاند اين مثل هر که از نان بس، از جان بري
مرد دانا چو شد گرسنه جنبدش هوش پيغمبري
اي زبر دست بيدادگر چند از اين جور و استمگري
جنبش مردم گرسنه است غرش کوس اسکندري
کينه تيغي است زنگارگون فقر سازد ورا جوهري
ظلمش آرد برون از نيام اينت بادافره و داوري 10
ملکالشعراي بهار از زمان قدرت گرفتن رضاشاه از بيم حبس و رنج گوشهگيري و عزلت را برگزيد. اما رضاخان مانند اغلب ديکتاتورها مردي سخت کينهتوز بود و به بهانههاي مختلف همه کساني را که در سالهاي گذشته مانعي در رسيدن او به قدرت ميشدند مورد اذيت و آزار قرار ميداد. ملکالشعراي بهار شکايت از رنجههاي زندان و دوري از زن و فرزند را در قصيدهاي به عنوان «ناله بهار در زندان» چنين سرود:
دردا که دور کرد دور کرد مرا چرخ بيامان تا ناکرده جرم، از زن و فرزند و خانمان
قانع شدم به عزلت از بيم حبس و رنج بر هرچه دل نهي ز تو بيشک شود رمان
بگريختم مگر به برکت اين انزوا شوم هرچند بود عزلت با حبس توأمان
گفتم مگر به برکت اين انزوا شوم از ياد مردم و برم از کيد خصم، جان
دل از جهان گرفتم و رفتم به گوشهاي گفتم که گوشه گيرد از من مگر جهان
چون کبک سر به برف گرفتم ولي چه سود گيتي نداد صيد خود از کف به رايگان
.................................................... ................................................
هستند اهل فضل چو طاووس يا سمور کز بهر پر و پوست به جانشان رسد زيان 11
____________________________
1. کفت: کتف، دوش. فردوسي هم در يکي از اشعار خود «کفت» را به اين معنا به کار برده است:
تهمتن بخنديد و گفت: اي شگفت به پيکان بدوزم مر او را دو گفت
2. تاو: پيج و تاب
3. چاو و چاو: ناله و زاري
4. دیوان بهار، ج 2، ص 14 .
5. مرس: طنابي که بر گردن سگ مياندازند.
6. ديوان بهار، ج 2، ص 595 .
7. قبس: پاره آتش
8. ديوان بهار، ج 1، بخش قصايد، ص 595 .
9. ديوان بهار، جلد اول، بخش رسائل، ص 23 .
10. ديوان بهار، ج 1، ص 595 .
11. ديوان بهار، ج 1، ص 595.