» يار تنها
حميدرضا حديدي ماسوله
احساس تنهايي ميكنم. حالم خوب نيست. همش اون صحنه به يادم ميآيد. امروز هفتمين روزي است كه بهترين و تنهاترين دوستم رفت. اما ديگه نميتونم ببينمش. آن روز آخرين روزي بود كه ديدمش. هر وقت احساس نااميدي ميكردم با او درد دل ميكردم. هر وقت حسّ تنهايي بهم دست ميداد او با وجودش در كنارم آرومم ميكرد. شبي نبود كه پيش هم نخوابيم و صبحي نبود كه پيش هم بيدار نشويم. او محرم اسرارم بود و مبدأ اهدافم. هنگام گريه كردن، او با من ميگريست و وقت خنده قهقهه ميزد. او براي من چيزي بيشتر از يك دوست بود.
او هنگامي مرد كه من بيش از هر زمان ديگري به او احتياج داشتم. هنگام مرگ من در كنارش بودم. هيچ وقت خنده موذيانه قاتلش را از ياد نخواهم برد. او مرد تا من بدانم زندگياي كه سخت به وجود آمده و ادامه پيدا كرده از بين بردنش براي آدمها كار آسانيست. او مرد تا من بدانم زندگي بيرحمتر از اينهاست.
او مرد تا من بدانم زندگي يك گل در محضر بعضي از آدمها بيارزشتر از كثيف شدن كف كفششان هنگام كشتن آن گل است.