» صد سال پيش مثل امسال
محمدرضا بهزادي
هوا باز مثل هر سال هنوز کمي سرما در خويش داشت. آن شب تقريبا هشت ساعت از مغرب رفته تحويل برج حمل شد. به مبارکي و ميمنت از اين اقبال فرخ فال اوضاع بر وفق مراد.
تا بعد خدا چه خواهد، صبح روز بعد سلام رجال و اعيان بود. با آنکه کار زيادي داشتم و زحمت هم داشت اما مراسلات خوي و مراغه تمام شد بحمدالله، فرستادم برود. رخت پوشيده، سرم هم درد ميکرد. لباس سلام با جبه مفتول ترمه با کفشهاي ورني، شمشير و حمايل. کالسکهچي را گفتم سر اسب بگردان به سمت شاه عبدالعظيم، اول سلام به زاده زهراي مرضيه سپس به سمت کاخ.
گلستان را فراشها از پريروز تحويل شسته و رفته بودند. از ميان دالان نايبالسلطنه که گذشتيم جمعيت ازدحام بسيار کرده بود. لازم بود برخي لگدمال شوند، به هزار جان کندن رسيديم دربخانه. وارد که شدم مينباشي قزاقان را تمرين مارش نظام ميداد، وارد سرسرا شديم. حاجي مشيرالدوله چون تنهاش سنگين بود و معمر به زحمت پلهها را بالا ميآمد. تا چشم به چشم من شد گفت:
ها کجا؟ به سلامتي ميآيي و ميروي.
گفتم حاجي صدسال به اين سالها.
گفت : اشتباه کردي خيلي به اين سالها يکي دوسال ديگر نه صد سال، من در خواب هم نوروز 1390 را نميبينم.
گفتم شما تا به حال چهار پادشاه را زيارت کردهايد انشاالله ده نفر ديگر از اين خاندان را نيز بر تخت سلام خواهيد ديد، خندهاي کرد و گفت:
رو به زوال است، زياد دوام ندارد اين دودمان بي بنيان.
آقايان علما و رجال و وکلا همه حاضر بودند، سفراي دول خارجه در يک سو و فرنگ رفتهها در کنارشان. هيچ رنگ و بوي سلامهاي گذشته را نداشت. چه بود نميدانم. همه منتظر به صف. مينباشي که دستها را بالا برد، مارش نظام صلا سر داد و ناصرالملک و شاه از پشت گوشوارههاي کنار ايوان مرمر به سمت تخت روان شدند.
شاه ماشاءالله فربهتر از هر سال با آنکه ديگر به سن قانوني رسيده بود اما در کار سلطنت هنوز خام، بر تخت قدم نهاد و روي صندلي محمد شاه نشست. سرها به احترام فرود آمد و اندکي بعد دبير اعظم نطق سلام را خواند. همه متحير به اوضاع عالم، من از همه متحيرتر يادم آمد دوران کودکي در کنار پدر سلام ناصرالدين شاه را. چه عطر و بويي داشت عيد آن سالها به رنگ بهار بود، نه، بلکه بهتر از آن بود، هنوز چشمان خونين پر اشک شاه را در لحظه تحويل به خاطر دارم وقتي امام جمعه استکان آب و تربت را به وي ميداد قطرات اشکش از گوشه چشم به پايين ميلغزيد و بر سرداري الماس نشانش مينشست. دستي به پشتم خورد و از عالم رؤيا بيرونم کرد. ديدم اخوي است. سلام کرد گفت:
افکارت پريشان، چهرهات عبوس و سرداري و جبه مفتولت مندرس است.
گفتم دل بايد پيراسته باشد اينکه ظاهر است. شماييد که نان مجلس به دندههايتان ساخته، گوشت و دنبه روي هم گذاردهايد.
انگار زياد خوشش نيامده باشد گفت: شاه ما را نظاره ميکند برگرد.
احمد شاه از تخت پايين آمد و در ميان صفوف به گردش پرداخت با نگاهش سر تا پاي رجال را برانداز ميکرد. آفتاب به نيمه رسيده بود و تکمههاي زرد شير و خورشيدي در آفتاب ميدرخشيد و صداي چرق چرق تسبيح شاه مقصود آقايان از پشت سرشان به گوش ميرسيد به من که رسيد سر خم کردم احوال پرسيد گفتم بحمدالله از اقبال مسعود شاهنشاه اوضاع بر وفق مراد است، صد سال به اين سالها اعليحضرت سري تکان داد و تفقدي کرد و گذشت. ناصرالملک سايه به سايه پشت شاه بود پيش آمد نيشخندي دردناک زد، سر را به سمت گوش من خم کرد و گفت:
جناب شازده خيلي به اين اميدها نمان، تعارف است. اگر روزي به صد سال بعد رسيدي حرف من را در گوش داشته باش. اوضاع عالم در گير و دار جنگ بينالمللي ملتهب است آقا جان. ناصرالملک تا به حال به کسي دروغ نگفته.
در حالي که جا خورده بودم با خود انديشيدم اين دروغ ابتداي سال بود که گفته شد.
بيرون درب کاخ گداها مشغول تکدي از رجال و سربازها با تفنگ و چماق ايشان را دور ميکردند. وضع غريبي بود لباسها پاره و اغلب پا برهنه. دخترکي به من نزديک شد.
آقاجان آقا جان شازده، ترا به خدا، من دو روز چيزي نخوردهام،
دست در جيب کردم و سه تا پنج هزاري درآوردم، دستهايش سرد بود، پاهايش برهنه چشمانش از شوق پر از اشک شد، زير لب دعايي کرد و بلند با صدايي که از سرما لکنت گرفته بود گفت:
آقا جان شازده انشاءالله صد سال ... صد سال به اين سالها زنده باشي.
هنوز صورت گل انداختهاش در نظر است در حالي که از پنجره کالسکه ديدم فراشها ميزدندش، برايم دست تکان داد. صد سال به اين سالها، عجب نه باباجان آقاجان شازده تو خيلي عمر کند پنجاه سال نه صد سال. اما چه کسي فکر ميکرد جوان بيست و يک ساله آن روز، اکنون يک پيرمرد يک صد و بيست و يک ساله باشد. يک صد و بيست و يک بهار. عمر زياد آدم را دچار نسيان ميکند تقريبا چيزي از عصر قديم به ياد ندارم مگر آن سلام عجيب که انگار تنها دعايي که مستجاب شد دعاي آن دخترک بود. نوروز امسال برايم از تمام سالها جالبتر بود نوروزي بود که کسي آن را از همعصرانم نديد الّا من که نفرين عمر زياد گريبانم را گرفته است. چه گويم اين بود تنها چيزي که شايد تا امروز مرا اميدوار ميکرد، اين بود تنها چيزي که از عصر قديم در خاطرم بود. آن آدمها و سرداريها همه به تاريخ پيوستند اما اين نوروز است که صد سال به اين سالها باقي است. اميدوارم تکرار مکرر نکرده باشم جملات که زياد ميشود حافظهام ياري نميکند که چه بود اول جمله.
(از کتابچه خاطرات خيالي خودم)