ماهنامه شماره 1 - صفحه 4
 

 

 

» امروز همه فلوس بخوريد

 

تهيه و تنظيم: مختار حديدي

 

ابوالحسن عميدي نوري فرزند شيخ محمدرضا عميدالشعراء از همان كلاسهاي چهارم و پنجم مدرسه دارالفنون به عنوان خبرنگار روزنامه هاي ستاره، وطن كار مطبوعاتي خود را آغاز كرد. سپس به عنوان سردبير و مدير داخلي روزنامه ستاره ايران و سردبيري روزنامه طوفان كار را  ادامه داد ولي با توقيف روزنامه طهران در زمستان 1307 از كار روزنامه نگاري كناره گرفت. وي در پي آشنايي با داور در 1306 با عنوان داديار دادسراي تهران به دادگستري رفت. در كمتر از يك سال اشتغال به خدمت قضايي به وكالت دادگستري روي آورد.

 

 پس از شهريور 1320 به امر تاسيس روزنامه و چاپخانه داد پرداخته كه تا سال 1340 انتشار آن ادامه داشت. ابوالحسن عميدي نوري فعاليتهاي سياسيش را بعد از شهريور 1320 با ورود به تشكيلاتي موسوم به جبهه آزادي به طور جديآغاز كرد. وي در روند فعاليتهاي سياسي خود مدتي به قوام نزديك مي شود تا اينكه در بهمن 1324 به همراهي هيئتي كه قوام‌السلطنه نخست‌وزير در راس آن قرار داشت براي مذاكرات مستقيم درباره رفع اختلاف دو كشور ايران و شوروي به مسكو مي رود بعد از بازگشت از شوروي بود كه قوام (اوايل تير 1325) تصميم مي گيرد حزبي به نام دمكرات ايران تاسيس كند كه بتواند در انتخابات مجلس پانزدهم تاثيرگذار باشد و مجلس را در اختيار خود درآورد. ابوالحسن عميدي نوري يكي از اعضاي موسس حزب قوام بود و از طرف كميته حزب مامور تشكيل حزب در مازندران مي شود. وي در سال 1328 به اتفاق عده أي از مديران روزنامه هاي آن روز كشور هسته اوليه جبهه ملي را تشكيل دادند. كه به علت اختلافاتي كه بين عميدي نوري و جبهه ملي بروز كرد وي از جبهه ملي كنار گذاشته شد. بعد از اين جريانات است كه مي‌بينيم عميدي نوري به زاهدي و شاه نزديك مي‌شود تا جايي كه در كودتاي 28 مرداد 1332 به عنوان يكي از چهره هاي شاخص كودتا خودنمايي مي‌كند. وي به پاس همكاري با عوامل كودتاي 28 مرداد 1332 براي سرنگوني دولت دكتر مصدق به معاونت نخست وزيري دولت زاهدي و نمايندگي دوره هيجدهم مجلس شوراي ملي نائل مي‌شود. 

 

عميدي نوري در دوره نوزدهم مجلس نيز مجددا به مجلس راه يافت. ولي با فزوني گرفتن قدرت شاه و عدم نياز حكومت به مهره هايي چون عميدي نوري بعد از دو دوره نمايندگي مجلس از صحنه سياست كنار گذاشته مي شود و حتي روزنامه داد وي نيز به وسيله سازمان امنيت تعطيل مي شود.

 

بعد از 1340 و پايان دوره نمايندگي مجلس شوراي ملي و تعطيلي روزنامه داد بيشتر اشتغالات عميدي نوري را حضور در جمع دوستاني كه نوعا يا در مقامات بالاي حكومت هستند و يا مرتبط با آنها تشكيل مي دهد. در همين دوره است كه وي به تدوين خاطرات و دستنوشته هاي خود مي پردازد.

  

 
 

يك خاطره

 

امروز همه فلوس بخوريد1

سالي ديگر به مردم تهران بهتر از سال قبل نگذشت پشت سر قحطي سال پيش اپيدمي حصبه و اسهال چنان دماري از روزگار مردم تهران درآورد كه تعداد تلف شدگان از مرض، كمتر از گرسنگي نبود چنان كه در خانه ما همه مبتلا به حصبه شديم نه تنها من و مادرم بلكه همشيره يك ساله ام عذرا نيز سخت دچار حصبه شده بود تنها از خانه ما كه اتاقهاي متعدد اجاره نشيني داشته سه نفر از حصبه مردند. من چنان سخت مريض شدم كه قطع اميد از من شده بود خصوصا اينكه بين امتحان كتبي و شفاهي كلاس، مبتلا به مرض شدم و هذيان گوييم همه اش از امتحانات و درس بود. آن وقتها با حصبه كه يك مرض شرقي است به نحوي كه امروز با تزريق آمپول مخصوصي ظرف 24 ساعت معالجه مي كنند روبه رو نمي شدند بلكه با مرض راه مي‌رفتند تا دوره خود را طي كند اگر خدا مي‌خواست معالجه مي شد و گرنه مي‌مرد به همين جهت آن سال بيش از پنجاه درصد، اين مرض در تهران تلفات داشت من كه يكي از دهها هزار مريض حصبه‌اي بودم يادم مي آيد وقتي به مطب آقا سيدبهاء مسيح السلطنه كه در كوچه غربي تكيه سنگلج واقع بود مي‌رفتم ساعتها انتظار مي كشيديم تا آن مسيحا دم از عيادت مرضا كه با الاغ خود به اين طرف و آن طرف مي رفت مراجعت كرده انبوه مرضا را كه حياط و اتاقهاي مطب و راهروهاي او را پر كرده بودند معالجه نمايد، بيچاره مسيح السلطنه گرفتاري خاصي داشت زيرا چون تخصص در معالجه حصبه داشت بي اندازه طرف مراجعه طرف مراجعه اعيان و اشراف بود و نمي‌رسيد در محكمه مردم را درست معالجه كند ناچار وقتي چشمش به جمعيتي بيش از يكصد نفر مريض مي افتاد دسته جمعي نسخه مي داد يعني مي‌رفت بالاي يك چهارپايه مي ايستاد در حالي كه عبايش از كولش مي افتاد مي گفت: “ امروز همه فلوس بخوريد“ و به عجله مي پريد پايين تا سوار الاغ خود شده كه به عيادت مريضها به خانه هايشان برود. حصبه من كم كم سنگين مي شد موقع بحران من مي‌رسيد يعني چهاردهم و پانزدهم روز مرض كه حال مريض خطرناك مي شود. به همين جهت ديگر نتوانستم به مطب او بروم ناچار آقاي سيدبهاء را يكي دو مرتبه بالاي سرم آوردند كه دستور داده بود كرمهاي توي باغچه حياط را برداشته ميان كيسه بگذارند و آن را روي سرم كه تراشيده بودند با يخ قرار دهند تا سرسام نگيرم و خوراكم هم مغز خيار باشد تا حرارت تب قلبم را از كار نيندازد. خلاصه پس از چند روز كه در حالت اغما بودم بحران را گذرانيده عرق كردم و قدري سبك شدم تا اميد حياتي يافتم به همين جهت يادم مي آيد در عيادت ديگري كه آقا سيدبهاء آمد بالاي سرم گفت: أي دم بريده عزرائيل را جواب كردي“ من خوشحال شدم از مرگ نجات يافتم ولي به توصيه دكتر گوش فرادادم كه بدغذايي نكرده روده هاي مجروح از حصبه را پاره نكرده والا خطر مرگ حتمي بود زيرا در آن موقع خطر حصبه بيشتر پس از گذرانيدن دوره بحران آن بود كه مريض به غذا افتاده از بي احتياطي خود را به كشتن مي داد بعد از من همشيره ام عذرا و بعد مادرم نيز دچار همين مرض شدند ولي من قبلا براي تقويت مزاج از طرف پدربزرگم به ناحيه نور فرستاده شده ايام تابستان را در آن ييلاق خوش آب و هوا گذرانيده صحت گذشته را به دست آوردم در حالي كه براي خواهر كوچك و مادرم بسيار دلواپس بودم.

 

مدرسه دارالفنون قديم و تحصيلات من در آنجا

ميرزاتقي خان رهبر، كارگردان مدرسه سپهر بود و سازمان نوين آن را با آن هيئت مديره و معلمين آن اداره مي نمود، آرزوهايش بلندتر از امكانات مالي و قدرتش بود چنان كه اصرار داشت لااقل چند كلاس دوره دبيرستاني نيز بر آن مدرسه بيفزايد در حالي كه در آن موقع فقط مدرسه دارالفنون و مدرسه سياسي بودند كه نقش دبيرستان كامل را در ايران بازي مي‌نمودند تهران بيش از چند دبستان ملي نداشت كه به همت بانيان آن اداره مي شد. دو دبيرستان فوق هم دولتي بودند كه مي توانستند سرپاي خود بايستند. ولي، خان ناظم دبستان ما اصرار داشت پاي خود را جاي پاي آن دبيرستانها گذارد به همين جهت ما فارغ‌التحصيل‌هاي شش ابتدايي را در همان مدرسه سپهر نگاه داشت و كلاس هفتم آن را تشكيل داد. البته ناقص، هم از حيث تعداد دانشجو و هم معلم و وسايل كار چنان كه يكي دو سال بعد مدرسه سپهر منحل شد.

 

به هر حال يك سال عمر من به هدر رفت عاقبت پدرم توانست با توصيه أي كه از مرحوم آقا سيد علي آقايزدي، پدر آقا سيدضياءالدين طباطبايي كه نزد او نيز به تحرير قبالجات محضرش مي پرداخت به دست آورد ]ه [ مرا وارد كلاس اول مدرسه دارالفنون نمايد زيرا از طرفي داوطلبان آن مدرسه زياد بودند و از طرف ديگر به همه كس اجازه ورود به آنجا داده نمي شد فقط توصيه يكي از بزرگترين مجتهدهاي تهران مرا به اين فيض رسانيد. دارالفنون چهل و پنج سال پيش هنوز داراي آثاري از مقام اوليه اش بود كه مرحوم ميرزا تقي خان اميركبير آن را پايه گذاري نموده بود. اين موسسه علمي منحصر ايران در آن روز اولا داراي فضاي وسيعي بود كه يك در آن از پشت يكي از بن بستهاي فعلي خياباني سردرمي آورد كه مستقيما به وزارت دارايي مي رود كه آن روز به نام خيابان “سر در الماسيه“ معروف بود و درهاي ديگر آن در طول خيابان ناصريه باز مي شد كه سمت شمالي آن به پشت عمارت وزارت پست و تلگراف و سمت جنوبي آن به پشت خيابان شمالي وزارت دارايي مي رسيد ثانيا در اين فضاي وسيع علاوه بر مدرسه دارالفنون كه در حياط چهارگوش بزرگ آن كلاسهاي دبيرستان كامل و دفتر و لابراتوار و سالنهاي نقاشي و سالن بزرگ سخنراني آن قرار داشت، دانشكده طب ]و[ دانشكده موسيقي نيز در عمارتهاي ديگر آن قرار داشت كه محل دانشكده موسيقي در حياط وسيع پشت محل فعلي وزارت پست و تلگراف بود كه پدر مين باشيان با لباس مخصوص نظام خود آن را اداره مي نمود.

 

 

پس دارالفنوني كه من در آنجا به درس خواندن پرداختم هنوز اثري از فضاي “دارالفنون“ داشت يعني در واقع به جاي دانشگاه فعلي بود خصوصا اينكه از نظم نظامي هم چندان دور نبود. مرحوم اديب الدوله رئيس دارالفنون وقتي لباس رسمي مي پوشيد و حمايل بر تن مي افكند و شمشير مي كشيد و خبردار مي گفت خيلي پرهيمنه تر از ارتشبد امروز ما بود البته وقتي اين كار را مي كرد كه وزير معارف به دارالفنون مي آمد و لازم بود چنين استقبالي از او به عمل آمده باشد. معلمين آن هم همه از فضلا و بزرگان علم و ادب بودند مثلا مرحوم ريشاردخان كه شايد اصلا فرانسوي بود و براي تدريس فرانسه به ايران آمد بعدا تبعه ايران شد و فرزندانش هم با نام خانوادگي ريشارد، ايراني شدند. معلم فرانسه ما از كلاس اول دارالفنون بود يادم مي آيد از  تنبيهاتي كه او مي كرد اين بود كه وقتي شاگردي در سر درس مي خنديد از پشت عينكش او را خيره خيره مي نگريست و جلو تخته سياه احضارش مي نمود و مي گفت براي درس ديگر فرانسه پنجاه دفعه ورب ريز “ Rire “ يعني فعل خنديدن را بنويس يا آنكه در درس ديگر مرحوم مزين‌الدوله پدر سرلشكر مزين فعلي كه در متجاوز از نود سالگي با آن ريش سفيد و چشمهاي كم نور و سر و دست لرزان سر كلاس مي آمد نفس از كسي درنمي آمد مخصوصا اينكه وقتي به بچه خيلي شيطاني برمي خورد او را مي خواست و جلوي همه شاگردها عصايش را بلند نموده به او مي گفت: “كره خر با اين عصا، احمدشاه شما را تنبيه كردم تو ديگر چه مي گويي“ یا معلميني مثل ميرزا عبدالعظيم خان قريب گرگاني كه واضع دستور زبان فارسي و فوايدالادب در ايران بود از همان كلاسهاي اول و دوم به تدريس ما مي پرداختند. از همه با سياست تر مرحوم دكتر احياءالدوله شيخ بود كه درس علم الاشيا مي داد. يادم مي آيد وقتي جلوي تخته ايستاده درس مي داد و با گچ بعضي از اشيا را مي كشيد همچه كه مي ديد شاگردي در آخر اتاق بازيگوشي كرده به او نگاه نمي كند فرياد مي‌زد: پسر بگير! سپس گچ را چنان به سوي او پرتاب مي‌كرد كه آن گچ به كلاهش مي خورد و ثابت مي‌كرد در هدفگيري، اين دكتر در طب، جلوتر از معلمين علم الاشيا است. خلاصه در اين فضاي وسيع نخبه أي از فرزندان اعيان و اشراف آن روز ايران جمع بودند كه محيط مخصوص علم و دانش آن روز را به وجود آورده بودند. وزارت معارف و اوقاف و صنايع مستظرفه ايران هم در جنب دارالفنون و بالاخانه هايي از قسمتي از ساختمانهاي آن قرار داشت يعني نشان مي داد معارف و دارالفنون در نظر باني آن يكي بوده و يك موقع خلق شده بود خصوصا اينكه در دوره قاجاريه ارگ دولتي و وزارتخانه ها در محوطه أي قرار داشت كه از سمت شمال دروازه هاي خيابان ناصريه و سر در الماسيه و از سمت مشرق دروازه شمس العماره و از سمت جنوب محل ورودي فعلي كاخ گلستان آن را محفوظ و مسدود مي نمود و دارالفنون و وزارت معارف كه جنب يكديگر قرار داشتند در حقيقت در حريم ارگ دولتي يعني خانه هاي شاه جاي گرفته بود.

 

 ______________________________________

 

1- برگرفته از كتاب ياداشتهاي يک روزنامه نگار جلد 1 .


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org