» کبوتر دوبرجه شاهي يا غلامعليخان عزيزالسلطان
محمدرضا بهزادي
به خاطر دارم هر زمان که صحبت غلامعليخان شد و کسي اطلاع يافت که وي همان مليجک است، زبان به طعنه گشود و وي را به مانند اياز و سلطان محمود غزنوي قياس نمود که سهل است قياس کردن چون خود را قاضيالقضات پنداشتن و مابقي را مجرم! ليکن من هرگز در کتم نرفت که رابطه عاطفي عميقي که اين کودک (که بعدها يک رجل نامي و صاحب ربط شد)، با شخص شاه قاجار داشته است به گونههاي نامتعارف و ناصحيح تفسير و پذيرش نماييم. گرچه افسانه محمود و اياز نيز با آنچه مرسوم است به احتمال قريب به يقيين تفاوتهايي زيادي دارد و چنانکه ميفرمايد:
بار دل مجنون و خم طرّه ليلي افسانه محمود و کف پاي اياز است!
به هر روي چه از بغض و کينه و چه از روي حب و گزافهنويسي و اميال خصوصي و شخصي مورخان، نويسندگان و ديگر صاحبنظران، چه در عهد قاجار و چه در عصر پهلوي، اين مسئله مانند بسياري از مطالب تاريخي از مسير انصاف منحرف شده و قلم تنها براي چيرگي بر آتش درون ايشان در به کرسي نشاندن حرفهايشان به کار گرفته شده است.
غلامعليخان اين پسر بچه چرکوي نه چندان خوش ظاهر (گرچه صورت ظاهر و باطن در کف عنايت باري تعالي است و معيار و عيار انسان آن نباشد) در مدت کوتاهي توانسته بود دل شاه قاجار را گرفتار شيطنتها و بازيهاي کودکانه خويش کند، شاهي که هرگز شايد به بازيهاي کودکي فرزندانش توجه نداشت، ناگهان خود را مقابل يک نيم الف کودک پيدا کرد.
شايد اين حس محبت نيز از آنجا سرچشمه ميگرفت که شاه هرگز بازي کردن و شيطنتهاي بچهها را نديده بود، هرگز به خاطر نداشت که کامران ميرزا چگونه به مرد رشيد و بلند قامتي تبديل شد و چطور پشت لبهاي ظلالسلطان سبز شده بود. حس دويدن دنبال کودکان و قلندوش کردن آنها و دست محبت و نوازش بر سرشان کشيدن، حسي بود که شايد شاهي هرگز آن را تجربه نکرده است. اما ناصرالدينشاه اين فرصت را يافت تا بتواند فرزندي از خانوادهاي دون و غير شاهزاده را در دامان خويش بپرورد و بدو راه و رسم زندگي و آداب تمدن جديد را بياموزد و همراه خودش وي را به دنياي متمدن آشنا سازد.
شايد اگر مليجک قدري فهميدهتر بود ميتوانست تحصيلات خوب و معلومات ارزنده علمي را در سايه حمايتهاي سلطان صاحبقران کسب نمايد ليکن دست تقدير بر آن شده بود تا اين کودک زردنبو را جايگاه در کنار تخت سلطان باشد و نشان الماس تمثال همايوني بر گردن، در صف وزراي عظام در سلام قرار گيرد.
وي را در کودکي داخل حرامسرا آورده بودند، آن هم حرمسرايي که توصيفش رفت که گربههاي نر را حتي اجازه پريدن از روي ديوارش نميدادند، اما عزيز در اين فضا رشد يافت و در ميان همسران قبله عالم رقيبي تازه پيدا شده بود که شاه شايد وي را بر تمامي ارجحيت ميداد، شاه روزها دستهاي کثيف وي را در دست ميگرفت و مانند کسي از زيباترين فرزندانش همراه وي در صحن حياط و باغچه گلستان قدم ميزد، کمي اقبال با چاشني خرافه که مزۀ محبوب غذاهاي سياسي ايران است، اين راه را براي عزيز هموار کرد تا به راحتي هر چه بيشتر در حرمسرا زير نظر شخص شاه و ديگر بانوان تروخشک شود. براي عدهاي اين مطلب باورکردني نبود که شاه با آن خيل عظيم دختران و پسران نه چندان بد گل و برخي نيز فوقالعاده خوشگل دل در گرو محبت اين پسرک لاغر اندام سبزهرو نهاده باشد!
اما اين حقيقت داشت، مليجک طوفاني از محبت در زندگي شاه ايجاد کرده بود که حد و اندازه نداشت، اين تصادم ميمون يکي از همان نوادر روزگاراست که گاهي زندگي اشخاص را تغييرميدهد؛ به راستي صداقت و محبت و خاکي بودن اين کودک در دل شاه اثري به جاي گذاشته بود که وي را مفتون ساخته بود، شاه همواره براي ديگران بيان ميکرد: من براي حرف زدن عزيز ميميرم، هر وقت او حرف ميزند مثل اين است که عاليترين مکفيات و نشئات را به من خورانيده باشند، عجيب است در برابر حرف زدن مليجک، هرگونه توانايي و اختيار از دستم خارج ميشود.
اين توجهات روزبهروز نسبت به وي افزون ميگشت و اين پسر بچه الکن ميرفت تا در صف رجال طراز اول کشور قدرتنمايي کند. اين اظهار لطف نسبت به عزيز باعث شده بود تا شاه از فرزندان و زنان خويش به ميزان زيادي غافل شود و آتش حسادت به مليجک در دل برخي افراد شعلهور گردد و نقلش نقل مجالس شود.
و اما مليجک...
|