دو زلفونت بود تار ربابم
چه مي خواهي از اين حال خرابم
گفتم: “بابا“ دوست داري يه برنامة بهتر نشونت بدم. گفت: بهتر از ماشين بازي؟
گفتم: بله
گفت: الا زودتر بيار برنامه ات را
بيار زودتر تو اون مه نامه ات را
من هم بلافاصله بهارستان را برايش آوردم. به محض اينكه برنامه را ديد، يه راست رفت سراغ داستان “قتل كنسوليار“ و شروع كرد به لهجه دشتي زمزمه كردن:
الا كنسول كه موهاي تو بوره
بيا ماشين سواري رات دوره
بعد گفتم: “بابا“ نظر شما راجع به بهارستان چيه. اونوقت في البداهه اين شعر را خواند:
بهارستان بهارستان بهاري
همش در فكر آن كنسولياري
همان مقتول سقاخانة شيخ
بهارستان تو انصافا با حالي
از وقتي ديدم سردبير محترم اين خواب رو ديده اعتقاد عجيبي به “بهارستان“ پيدا كردم. راستش شور و شوق او ما را هم به وجد آورده.