ماهنامه شماره 90 - صفحه 7
 

» خاطره‌ای از سلطان صاحبقران

غروبي رسيديم به منزل. عزيزالسلطان شکارش را آورد. خيلي ذوق مي‌کرد. شکار را اين طرف، آن طرف مي‌کشيد. شکارهاي ما را هم آورده بودند. يک شکار را براي امين‌السلطان داديم. حاجي کربلايي را هم آورديم اندرون، زنها سر به سرش گذاشتند. خيلي خنديديم. چشم اکبري را هم بستيم، آورديم. تعريف کرد. مي‌گفت يک شکار زدم. همان شکاري بوده است که نوشتيم ميرزا عبدالله خان زده بوده است. اکبري گرفته بود. ميش زخمي ما را هم برده بود تا قله. يک تير چار پاره انداخته بود، گرفته بوده است. پيش از شام هم امين‌السلطان آمد اندرون. کار داشتيم. بعضي فرمايشات شد و رفت. شام خورديم. بعد از شام زنها آمدند. من خواستم زهرا خانم عروس را گريه بيندازم. هي اسم مادرش را مي‌آوردم که وقتي مي‌آمد اندرون چادرش را چه جور مي‌گرفت. گل چهره چه جور جلوش مي‌رفت. هر چه ازين حرفها زديم، زهرا خانم گريه نکرد. عوض او خاور سلطان خانم گريه افتاد. ياد مادرش کرد و گريه کرد، برخاست و رفت.

 

روزنامه خاطرات ناصرالدين شاه، ص 50

 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org