
» دورانديشي از نوع انگليسي!
محمدرضا بهزادي
راجع به دورانديشي همگي چيزهاي مختلفي شنيدهايم. دورانديشي يعني به جاي واگذاردن چيزي به اميد فردا از امروز به فکر آن بوده و پيش از آنکه فردا فرا رسد، مقدمات رسيدن به مقصود را فراهم آورده باشيم. دورانديشي مصاديق و مصارف مختلف دارد، براي مثال مورچگان دورانديشند از آن جهت که از پنجم فروردين که ادارهجات بازگشايي شده اما تا آخر خرداد به عيد و ديد و بازديد ميگذرد، مورچهها به فکر تهيه آذوقه نوروز سال بعد هستند. يا به عنوان مثال معدودي کارمندان که از اول برج با دورانديشي زايدالوصفي به فکر خريدهاي آخر برج هستند، خانمها با بررسي دقيق و يکماهه آخرين مدها در تارنماهاي مختلف و آقايان که دغدغهاي جز خانه و خانواده ندارند؛ به فکر آخر برج هستند که چگونه با دوستان دوران مجردي خويش راهي دشت و دمن شده، بال و جوجه به سيخ کشيده لختي در زير سايه درخت بيد مجنون (بدون ليلي)، پاي آب با طبعي ظريف مشغول پارهاي دروغهاي شاخدار بشوند.
يک مدل دورانديشي هم داريم که آن را دورانديشي انگليسي گويند، اما اين دورانديشي از اين قرار است که انگليسي ميگويد يک بار براي هميشه و اين شعاري شده است که به احتمال فراوان از روزي که آدم ابوالبشر هبوط کرد و به احتمال قريب به يقين يکي از فرزندان نه چندان خلفش مامور آباداني نرماندي و ساکسوني شد وجود داشته و دارد.
از جمله دورانديشيهاي انگليسيان در ايران جريان مبال و مطبخ سفارت انگليس بود که شايد هرگز کسي به آن دورانديشي، انديشه نکرد. سفارت انگلستان در داخل خيابان علاالدوله سابق و فردوسي فعلي قرار داشته و دارد و کماکان مستحکم بر جاي خويش ايستاده است. خيابان علاالدوله در دوران قاجار از شمال غرب ميدان توپخانه ميگذشت و به فيشرآباد (خيابان سپهبد قرني) ميرسيد و از کمترددترين و خلوتترين خيابانهاي پايتخت بود. شرق آن را خرابه و ديوارهاي حصار بي مصرفي تشکيل ميداد و غرب آن از پشت وزارت جنگ تا خيابان نادري باغ علاالدوله گرفته بود. به طورکل شايد تا زماني که مشروطهخواهي بر سر زبانها افتاد گذر کسي زياد به علاالدوله نميافتاد. محله خلوت و پرت افتادهاي بود که به قول جعفر شهري تنها مصرف آن اين بود که آوازه خوانهاي مبتدي محلات سنگلج و محله عربها آب نخود و شبنم نخود ميخوردند و تمرين آوازهاي خود را شبها و سحرها در حواشي آن انجام ميدادند و در روزها نيز محل قماربازي اراذل و بي سروپاهاي لالهزار و استانبول بود که بساط قمار خويش را گله به گله آن ميگستردند.
شايد بتوان گفت مهمترين مکان در خيابان علاالدوله سفارت انگلستان بوده است و پس از آنکه در زمان رضا خان قسمتي از جنوب و شرق آن گسترش بيشتري به داخل خيابان علاالدوله و نادري پيدا کرد به شکل و شمايل امروز درآمد و اما داستان مطبخ و مبال سفارت انگليس!
کمي پيش از آن که گفت و گويي در باب مشروطه و مشروطيت و عدالتخانه به ميان آيد و هنوز بويي از آن به مشام احدي خورده باشد سفارت انگلستان ابنيهاي در انتهاي باغ سفارت خود شامل آشپزخانهاي مفصل با چاهکهاي آب چلو و تعداد بسياري مستراح ساخت که پس از اتمام، جلوي آنها را ديوار کشيد و به حال خود رها کرد و اين اسباب حيرت اهل شهر ميشود که انگليسيها با اين همه فهم و شعور چگونه بايد تا اين اندازه احمق و بي حساب و کتاب شده باشند که نخست ساختمان آشپزخانه و مستراح را تا اين حد دور از ساختمان مسکوني سفارت بسازند و ديگر براي مشتي اعضاي قليل سفارت اين همه اجاق و چاهک و دودکش و، وسايل آشپزي تهيه ببينند و در آخر اين همه دستشويي بنا کنند و در صورتي که روزي بخواهند آنها را از کار بيندازند چگونه بايد آنها را گل گرفته و مسدود نمايند.
به هر روي پس از چندي که ابواب سفارت فخيمه بر روي جماعت مشروطهخواه و تهرانيها و ديگر مشروطهطلبان شهرستاني گشوده شد و چادرهاي احزاب در زير درختهاي آن برپا گرديد و سينيهاي مسي بزرگ چلو قيمه و چلو بادنجان بر سر پيشخدمتها جلوي مردم گذاشته شد و پس از تناول، آن زمان که پري معده در تنگنايشان قرار داد معلوم همگان شد که آن آشپزخانهها و آن همه مستراح به چه مقصود ساخته شده بود.
آنچه فکر غالب مردم را مشغول کرده بود آن بود که نميدانستند مشروطه و عدالتخانه يعني چه و اگر ميگويند مشروطه ميخواهيم بگويند يعني چه ميخواهند و اگر کسي از آنها که به باغ سفارت رفته و بست نشستهاند و مفت ميخورند و ميخوابند و گهگاهي هم ميکشند، بپرسد براي چه متحصن شدهاند چه جوابي بدهند؟ تا ناچار روزي از واعظي به نام سيد جمال در خصوص مشروطه سؤال ميکنند، او هم جواب آن را اين طور روي منبر ميدهد که شايد اگر تمام مخالفين مشروطه با هم جمع ميشدند و عقلشان را روي هم ميريختند نميتوانستند اين طور ملت را مرغ پخته نمايند. وي در جواب سؤال گفت: مگر شماها که معني مشروطه را سوال ميکنيد چيزهاي ديگر سرتان ميشود که از اين يکي سر در نياوردهايد؟ و مگر از اين همه وقايع که زير جلکي در اين مملکت ميگذرد، شما چيزياش را ميدانيد که از اين يکي بي خبر ماندهايد؟ هزار جور قول و قرار ميان شاه و وزير و کله گندهها با خارجه بسته ميشود، کدام يک از آنها را گذاشتهاند شما سر در بياوريد که اين يکي را عقبش ميگرديد؟ اگر راستش را بخواهيد مشروطه يعني اينکه چون با شاه و وزير نتوانستند کنار بيايند و ديدند هرچه پول ميدهند و قرض ميدهند و قول و قرار امضا ميکنند آنها سر بزنگاه که ميشود از زيرش در ميروند و رخ ديگر را ميزنند، ميخواهند کار را از دست آنها بگيرند و دست يک مشت بي اطلاع به نام وکيل ملت بدهند و خر خودشان را سوار بشوند. از آنجا که هر وقت قراردادي با سلاطين گذشته امضا کردند و آنها ديدند به ضرر جيبشان است هو و جنجال به راه انداخته، قرارداد را به هم زدند و سرشان را شيره ماليدند تا خسته شدند و رفتند. حالا با اين نقشه آمدند تا کار را يکسره کنند و مشتي را يکجا جمع کنند و اسمشان را نماينده مجلس بگذارند و هرچه دلشان ميخواهد با دست آنها بکنند و بگويند مردم خودشان خواستهاند. و هر چه بردند و خوردند و چاپيدند و هر قراردادي به امضا رسانيدند بگويند مردم خودشان خواستهاند. البته مشتي بقال و چقال و سبزي فروش هم معلوم است از سياست چه سرشان ميشود. مادري به دخترش نصيحت کرد احترام هر کس دست خودش است خانه شوهر که رفتي بالا بالاها بنشين و حرفهاي گنده گنده بزن. دختر هم رفت بالاي طاقچه نشست و از شير و فيل و شتر و کرگدن حرف زد. اين وکيلها هم براي شما از اين جور حرفها ميزنند اينها را هم چهار روزي احترامشان ميکنند و به حرفشان گوش ميدهند کارشان که گذشت خر خودشان را سوار ميشوند و هر چه يادشان دادهاند اينها بايد بگويند و تحويل بدهند. نه دولتي که توپ و تفنگ و قزاق در اختيار محمدعلي شاه گذاشت بهتر از آن يکي است، نه اين! هر دو تريشه سر يک چرم ميباشند. آن يکي هم عقلش جور ديگر رسيد که بايد کدخدا را ديد و ده را چاپيد. دلش به حال خودش سوخته است گفت چرا مجيز هزار نفر را بکشد؟ يک نفر را ميبيند و روانه ميکند. مشروطه يعني غير از خانه و رخت و کفش و کلاه و ميوه و شيريني و خرج عزا و عروسي که همه برايتان مفت ميشود هر شب غروب به غروب براي هر نفرتان سه تا چهار نان سنگک و چهار سيخ کباب آماده کرده به در خانه يکي يکي تان ميدهند.
|