» لطفعلي خان در تهران!
محمدرضا بهزادي
تهران، پايتخت کشور عزيزمان ايران که بيش از دويست سال پيش توسط سردودمان قارجاريه آقامحمد خان قاجار به پايتختي برگزيده شد، از شهرهاي پر جمعيت و بزرگ عالم به شمار ميرود . شايد چون زرق و برق زندگي در اين شهر پردود و شلوغ بيشتر از ديگر مناطق به چشم ميخورد، بينندگان را از ديدن اماکن و بناهاي قديمي موجود در اين شهر که برخي قصههاي طول و درازي براي خويش دارند محروم مينمايد. در بيشتر مواقع ساکنين مهاجر اما قديم تهران نيز اطلاعات چنداني درباره برخي از اين اماکن ندارند. شايد بينندگان هرگز احساس نکنند که تهران امروز همانند ديگر شهرهاي ايران است، اگر چه رنگ و بوي بيشتري از مظاهر تمدن ناقص غرب را به خويش گرفته است اما داراي اماکن تاريخي و بقاع متبرکه متعدد است که شايد معدود کساني از موقعيت دقيق جغرافيايي آن اطلاع داشته باشند. و يا شايد به تعداد انگشتان دست از آن معدود نفرات راجع به آن مکانها و محوطه تاريخي اطراف آن اطلاعي داشته باشند.
در طول سالهاي متمادي بسياري از اشخاص و دانشمندان و پژوهشگران سعي در شناساندن تهران از منظر اماکن تاريخي و بقاع متبرکه داشتهاند و شايد کسي نتوانسته باشد مانند مرحوم سيد محمدتقي مصطفوي با کوشش و مجاهدت فراوان جان کلام و به قول معروف لب مطلب را در شناساندن آنها ادا نمايد. مرحوم مصطفوي که از بزرگان پژوهشگر تاريخ و باستانشناسي ايران است و واجب است در شمارههاي آتي ماهنامه بهارستان اگر توفيق حاصل شود ان شاءالله بيوگرافي اين بزرگمرد خستگيناپذير درج شود. وي در طول حيات پربرکت خويش علاوه بر تاليف کتب و مقالات متعدد در باب تاريخ و باستانشناسي از دورانهاي افسانهاي کهن ايران چون کيانيان و پيشداديان تا هخامنشيان و اشکانيان و سلوکيان و ساسانيان و غيره و عصر حاضر در آخرين بهار عمرش توانست با تاليف کتاب درباره آثار تاريخي طهران، آنچه را که خودش حرمت نهادن ملت به آثار ملي و تاريخي گذشتگان ميداند و آن را افزايش علاقهمندي خانوادههاي متعدد اين جامعه اسلامي ـ ايراني به نياکان و بزرگان خويش بر ميشمارد، برگهايي از شناسنامه پايتخت کشور ايران را که گروهي آن را شهر بي هويت معرفي ميکنند، رو نمايد تا آيندگان بدانند تهراني که امروز از پس غبار سرب و دود اتوموبيلها و هواپيماها و کارخانههاي عظيم صنعتي خودنمايي ميکند و مردم ساکن در آن شهر را با مراکز تجاري و خيابانهاي شمالي و جنوبي ميشناسند و به جاي قنوات سيراب شده از چشمههاي زلال البرز متروهايي تو در تو در رگ و پي وي جريان دارد روزگاري گلستاني بود مصفا. نگارستاني بود معنبر نه اين چنين کلاغي بود در پي کبکان افتاده!
آري، با پيشرفت تمدنهاي غرب و شرق و بسط آن کشورهايي چون ايران اسلامي که پايگاه چندين هزارساله ديني، فرهنگي، هنري ايشان بر کسي پوشيده نيست، با حرکت بطئي آثار قديمه و اماکن ظريفه از اذهان محو ميشود و پس از آنکه به خوبي از ذهن دور شدند مانند هزار مکان تاريخي که اثري از آثار آن به جاي نمانده تبديل به برجها و آسمانخراشهاي مرتفع ميشوند تا عطش پايتختنشيني خيل مهاجران را با تلخ آبي متعفن ارضا نمايند. اين چيزي جز نابودي براي يک تمدن نخواهد بود.
به هرحال مرحوم مصطفوي در کتاب ارزشمند خود اماکن متعددي را در تهران و توابع آن ذکر نمودهاند که من از اين ميان امامزاده زيد عليهالسلام را برگزيدم. امروز شايد تهران را با برج ميلاد و بناي يادبود آزادي و يا شايد اخيراً با تونل توحيد بشناسند ولي بايد دانست اماکني در اين شهر هستند که بر تارک اين انگشتري چون نگيني ميدرخشند.
يکي از بقاع متبرکه تهران که هم از نظر تاريخ بناي آن و هم عظمت عمارت آن در داخل شهر تهران بسيار بي نظير است مضجع متبرک امامزاده زيد عليهالسلام است که در محله بازار در انتهاي جنوبي پارچهفروشان معروف به سراي امير که هنوز هم اگر کسي پارچه کت و شلوار يا پيراهن بخواهد گذارش به آنجا خواهد افتاد قرار دارد که تا امروز هم چندان تغييري پيدا نکرده است.
به طوري که از تاريخ صندوق عتيقه اين بقعه برآمده است و مرحوم مصطفوي آن را نقل نمودهاند، اين بقعه پيش از سلطنت صفويان داير بوده است و معروفيت آن از عصر سلطنت شاه طهماسب اول رو به فزوني گرفته است اما آن چنان که نقل کردهاند بناي ساختمان پس از آنکه تهران رونق و آباداني گرفت ايجاد شده است. بر روي صندوق مضجع شريف امامزاده زيد تاريخ 902 هجري قمري يعني پنج سال پيش از رسميت يافتن مذهب تشيع در ايران و جلوس رسمي شاه اسماعيل سرسلسله صفويه و يک سال پيش از قيام آن خسرو کامگار درج گرديده است.
از زيارت حضرت که فارغ شويم اگر به اطراف نظري بيفکنيم ميبينيم که علاوه بر بناهاي ارزنده ساخته شده توسط فتحعلي شاه و ناصرالدين شاه مکانهاي قابل ذکر و توجه ديگري در اين بقعه متبرک وجود دارد مانند مقبره شاهزاده خانم حاجيه سلطان خانم که از دختران فتحعلي شاه بود که در سال 1212 هجري قمري در وسط اتاق جنوبي حرم دفن گرديد. همچنين مدفن شاهزاده فتحعلي خان فرزند هفت ساله کامران ميرزا که معروف است در غم از دست دادن اين فرزند بسيار بيتابي ميکرده در اين مکان قرار دارد. تصوير اين طفل در لباس اميري توپخانه بر روي سنگ بزرگي کندهکاري شده بود که مرحوم مصطفوي آن را ديدهاند و از آن سخن به ميان آوردهاند وليکن احتمال ميدهم امروز از آن اثري نباشد.
اما مهمترين مقبره پس از مضجع مطهر امامزاده مقبره لطفعلي خان زند آخرين پادشاه شوربخت زنديه است که پس از تحمل مشقات فراوان و رنج و سختي بسيار در اسارت و با چشماني نابينا درگذشت و در ايوان شرقي در جلو اتاق آستانه دفن گرديد. بر روي سنگ قبري که در سال 1319 هجري شمسي براي آن تدارک داده شده و نصب گرديده آمده است: هوالباقي لطفعلي خان زند فرزند دلاور محمدجعفر خان نواده برادري کريم خان وکيلالرعايا سرسلسله زنديه است که تولدش در حدود سال 1187 هجري اتفاق افتاده و در روزگار پادشاهي محمدجعفر خان لطفعلي خان مامور خطه لار و سواحل خليج [سواحل خليج فارس] شد و چون پدرش به قتل رسيد به پايتخت آمد و آنجا را در بهار سال 1203 هجري از مدعيان سلطنت خالي نمود، و بر مسند شاهي تکيه زد.
آن طور که ميدانيم پس از مرگ کريم خان آقامحمد خان که از روي احتياط و دورانديشي براي شکار به خارج از شهر شيراز رفته بود، بنابراين به سرعت از واقعه مرگ کريم خان توسط عمهاش که زوجه کريم خان بود از کيفيت واقعه آگاه شد و چون مقدمات و اسباب سفر را فراهم نموده بود به سرعت بساط استقلالطلبي برپا کرده بود، در سال 1206 شيراز را محاصره کرد و لطفعلي خان را که در آن تاريخ بر مسند شاهي تکيه کرده بود، طي يک سلسله عمليات پيچيده از دست پيرويسه گريخت و در طي سه سال جنگهاي چريکي با آقامحمد خان سرانجام در سال 1209 هجري در حالي که در بم پناه گرفته بود به محاصره خان قاجار درآمد و آقامحمد خان با پيروزي بر وي توانست تاج و تخت سلطنت زنديه را سرنگون نمايد. در طي اين محاصره آقامحمد خان در يک عمل غيرانساني چشمان لطفعلي خان را با دستان خويش درآورد و زيباترين جوان خاورميانه را از دو چشم نابينا نمود و سپس وي را به عنوان يک اسير با خود به تهران آورد. لطفعلي خان در تهران در وضعيت بسيار نابسامان و رنج نابينايي در سن 22 سالگي در جماديالاخر يا رجب سال 1209 به قولي به قتل يا بر اثر شدت جراحات وارده وفات يافت و در امامزاده زيد تهران به خاک سپرده شد . هوالحي الذي لايموت!
|