ماهنامه شماره 71 - صفحه 2
 

 

» يعقوب را يک يوسف گم شد

 

بار خدايا! چون مرگ و گور و حساب را ياد کنم چگونه از دنيا بهره‌اي پس از تو خواهم، از آنکه تو را مي‌خوانم راحتي در حال مرگ بي برگ، و عيشي در حال حساب بي عقاب، [امام محمد باقر (ع)] اين مي‌گفتي و مي‌گريستي. تا شبي او را کسي گفت: «يا سيد چند گويي؟».  گفت: «اي دوست! يعقوب را يک يوسف گم شد. چنان بگريست ــ عليه السلام ــ که چشمهايش سفيد شد. من ده کس از اجداد خود يعني حسين و قبيله او را در کربلا گم کرده‌ام. کم از آنکه در فراق ايشان ديده‌ها سفيد کنم؟» و اين مناجات به عربي بود و به غايت فصيح.

 

(تذکرة الاولياء)

 

 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org