ماهنامه شماره 68 - صفحه 2
 

 

 

» مصاحبه با تاريخ

 

فرهاد رستمي

 

آقاي دکتر با توجه به دوستي ديرينه شما با مرحوم جلال آل احمد لطفاً مختصري در خصوص زندگي ايشان توضيح دهيد.

داستان زندگي جلال از همه داستانهايي که در طول حياتش نوشته خواندني تر است. جلال در محيطي متعصب و مذهبي رشد کرد و بعد از گرفتن ديپلم به اصرار پدر روانه نجف شد تا تحصيلات حوزوي را زير نظر شيخ آقا بزرگ تهراني (دايي مادرش) کامل کند اما  سه ماه دوام نياورد و وقتي بازگشت چپ شده بود و عضو حزب توده. بعد که دم خروس حزب را در شوروي ديد، زده شد و دوباره به مذهب و فرهنگ خودمان رو آورد.

 

اگر به قهر روي صد هزار بار زمن 

که عاقبت به من آيي که منتهات منم

 

فعاليت جلال در حوزه داستان نويسي گسترده بود. زمينه و شالوده داستانهاي او را چگونه ارزيابي مي‌کنيد.

جلال را با فردينال سلين و آلبر کامو مقايسه کرده‌اند. نثر او نثري فشرده، موجز و در عين حال عصبي و پرخاشگر بود. در اينجا براي روشن شدن موضوع به برخي از داستانهاي جلال مي‌پردازم.

 

داستان «سه تار» جلال داستان مردي است که پس از مدتها به آرزوي ساده‌اش (خريد سه تار) مي‌رسد اما پس از درگيري با مردي متعصب تمام آرزوهايش بر باد مي‌رود.

 

در «لاک صورتي» زني با تقلاي فراوان يک شيشه لاک مي‌خرد اما وقتي شوهرش به او اعتراض مي‌کند حالش گرفته مي‌شود.

 

در «زندگي که گريخت» حمال گرسنه‌اي پس از روزها بيکاري کاري دست و پا مي‌کند، اما زير بار، زرتش قمصور مي‌شود و خلاص.

 

در «آرزوي قدرت» زيره چي کارمند کوچکي است که چشمش اسلحه سربازي را مي‌گيرد و به دنبال او روانه مي‌شود. سرباز به او مشکوک مي‌شود و کارمند، گرفتار. هنگام جستجوي خانه کارمند، سر نيزه‌اي زنگ زده و قديمي پيدا مي‌کنند و اين آخرين مظهر قدرت اين کارمند را ضبط مي‌کنند.

 

جناب دکتر در صورت امکان خاطره‌اي از جلال بفرماييد.

يک روز اواخر پاييز بود در بازار مولوي با مرحوم جلال مي‌رفتيم. جلال پالتويي داشت که آن را بر روي دست انداخته بود. همين طور که داشتيم مي‌رفتيم شخصي با چشمان ريز و دماغ درشت و ابروها ي پرپشت و سبيلهاي پت و پهن و سينه‌هاي ستبر جلو جلال را گرفت و با صداي خش دار و خطرناکي پرسيد: داداش پالتو چنده؟ من مات و مبهوت شدم اما جلال که دوزاريش زود مي‌افتاد فهميد که او را با کاسه بشقابي و دستفروش اشتباه گرفته و بلافاصله گفت، فروشي نيست داداش. اين داستان را مرحوم شريعتي هم در يکي دو جا نقل کرده، دکتر مي‌گويد به جلال گفتم بايد پالتو را مي‌فروختي تا فاصله‌اي ميان روشنفکران و مردم نباشد. حالا خودتان ببينيد نسل ما چقدر با حال بودند. نسل غريبي بوديم.

 

رابطه جلال را با همعصران خود چگونه مي‌بينيد؟

جلال رفيق گرمابه و گلستان نيما و در حقيقت کاشف نيما بود و شاملو کاشف جلال. اصلاً يکي از خصوصيات نسل ما اين بود که کشفيات زيادي کردند. شاملو، جلال را اينگونه وصف مي‌کند:

 

چون پيامي دشوار، در لغتي

با چشماني از سؤال و عسل

و رخساري برتافته

از حقيقت و باد

مردي با گردش آب

مردي مختصر که خلاصه بود.

  


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org