ماهنامه شماره 61 - صفحه 9
 

» خاطره‌اي از کاوه گلستان

 

روانشاد کاوه گلستان تنها عکاسي بود که در روز 19 دي 56 در قم حاضر بود از آن پس نيز در اکثر تظاهرات مهم حضور فعال داشت و شايد از اين حيث بتوان او را «تصويرگر انقلاب» نيز ناميد. او به تدريج به امام علاقه‌مند شد و شيفته شخصيت و ويژگيهاي ايشان شد. او خود در اين باره مي‌گويد:

 

روزي که امام مي‌خواست بيايد من خودم را به آب و آتش زدم که بايد بروم فرودگاه و حالا تو فکرش را بکن که يک سال و خورده‌اي بود که من توي خيابانها داشتم مي‌دويدم به خاطر اين ايده آبستره خميني! و آدمها داشتند مي‌مردند و من عکسشان را مي‌گرفتم و خودم را در خطر مي‌انداختم و عکسهايم را مي‌فرستادم که مردم دنيا ببينند.

 

حالا اين آدم داشت مي‌آمد خوب؟ و من تا چند لحظه ديگر آن بالا اين را مي‌ديدم. اينها يک چيزهايي داشت. يعني يک چيزهايي بود که فراتر از انقلاب و انگيزه و روان‌شناسي روزمره و اينها مي‌رود. تبديل مي‌شود به يک جذبه‌اي که امام روي من داشت. من را مي‌گرفت هر وقت پهلويش بودم اصلاً يک آدم ديگري مي‌شدم. حتي مثلاً مي‌رفتم در جماران آن بالا. بغلش از اين پايه‌ها گذاشتند براي دوربين تلويزيون. من تنها کسي بودم که اجازه مي‌دادند بروم آن بالا کنار دوربين‌چي تلويزيون. آنجا زاويه خوبي داشت. من هر وقت مي‌رفتم آن بالا، امام جلويم بود واقعاً هيپتونيزم مي‌شدم. واقعاً آدم مي‌شنود اين چيزهايي که مي‌رفتي پهلوي يک شيخ بعد در جذبه او غرق مي‌شدي، واقعاً اين طوري بود. من هم کسي نبودم که زمينه سنتي خانواده براي اين باورها داشته باشم. نبود يک چنين چيزهايي، اما مي‌شود. مي‌داني؟ شخصاً براي من اتفاق مي‌افتاد اين آدمي که آنجا نشسته بود و من ازدرون دوربينم به او زل مي‌زدم اينها يا موقعي که رفتم فرودگاه يه عالمه طول کشيد بعد با چه هيجاني رفتم. اين که آمد آنجا. من از داخل دوربينم ميخ شدم. اصلاً از درون دوربينم نگاه مي‌کردم.

 

ديدم... از در هواپيما آمد، دستم را گذاشتم روي موتور دوربينم، 3ـ4 تا دوربين آويزان کرده بودم. همه‌اش هم موتور که تمام ثانيه به ثانيه بگيرم يعني با موتور درايو در ثانيه 3 عکس مي‌تواني بگيري من 4 تا دوربين داشتم با 4 حلقه 36 تايي که مثلاً 15 ثانيه‌اي را که مي‌آيد پايين همه‌اش را بگيرم و اين کار را کردم. مثل فيلمبرداري و از همان جا من چسبيدم به امام خميني ولش نکردم يعني سعي کردم در تمام مسير فرودگاه 5 متر بيشتر دور نشوم.

 

يعني پايين آمد من عکس گرفتم. نشاندنش در يک ماشين با همافرها. من سريع‌ترين دوي زندگيم را آنجا انجام دادم يعني همين‌طور که امام را با ماشين از بغل هواپيما تا ساختمان فرودگاه بردند من بغل ماشين مي‌دويدم يعني وقتي ماشين آنجا ايستاد من دوباره آنجا بودم (مي‌خندد) در را باز کردند. همافرها همه نگران، نمي‌دانستند، يکي مي‌گفت الان گلوله، اصلاً خيلي داغ بود. امام آمده بود اين وسط.

 

آها از هواپيما آمد پايين بعد با ماشين من دويدم. فرصت نداشتم فکر کنم اصلاً. آنجا از ماشين آمد پايين وارد ساختمان شد من همراه او تو شلوغي مي‌رفتم که آن وقت مردمي که داخل فرودگاه بودند همه استقبال‌کنندگان و غيره همه صداها و جيغها هوا رفت تازه من متوجه شدم که بابا بالأخره او آمد. الآن در تهران است الآن جلوي من يک اسطوره‌اي، يک چيز آبستره‌اي بود يک روحي (مي‌خندد) يک انرژي، بايد ببينيش! اصلاً قيافه‌اي داشت. اين سفيديش و چشمش که پايين بود و اصلاً در نگاهش جدي‌ترين آدم ممکن است. کوچکترين جا براي هيچ نوع لغزش نيست مي‌داني؟ خيلي معرکه بود.

 

____________________________ 

 

منبع: عکسها و يک گفتگو، کاوه گلستان، ص 74ـ 75.


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org