» زخاك كرب و بلا بوي سيب ميآيد!
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
(محقق و نويسنده معاصر، دكتر محمدعلي اسلامي ندوشن از كساني است كه در دوران نوجواني، توفيق زيارت عتبات را يافته است. ايشان در بخشي از كتاب خاطرات خود، داستان اين سفر پر خاطره را به نحوي شيوا به رشته تحرير ميكشد كه در زير گزيدهاي از آن را ميخوانيم)
واقعه مهمي كه در اين زمان پيش آمد، عزيمت ما به كربلا بود. براي زيارت به همراه يك كاروان بزرگ حركت كرديم؛ عدهاي خويشاوند چون عمه و عمهزادهها و خاله و غيره ... و عدهاي هم غريبه.
رسم بر اين بود كه كسي كه پيشقدم زيارت يكي از اماكن متبركه ميشد، آن را به ده اعلام ميكرد تا كسان ديگري هم كه چنين نيتي ميداشتند به جمع بپيوندند.
كار بدين گونه آغاز ميشد كه «چاووش» ده را كه در آن زمان مرد نسبتاً مسني بود و صداي خوشطنيني داشت، به اعلام خبر واميداشتند، بدين معني كه اسب يا قاطري در اختيار او ميگذاشتند و او با عمامه و عبا و هيئتي موقر، توي كوچهها راه ميافتاد و به آواز جلي، شعرهاي برانگيزنده در نعت زيارت ميخواند. شلاقي به دستش بود. دهنه اسب را در كف ميلغزاند و گاه آهستهتر گاه تندتر راه ميسپرد. هر چند گاه ميايستاد، چشم بر هم مينهاد و با صداي پر موج و سوزناك خود بانگ برميداشت و آنگاه هي بر اسب ميزد و نوك شلاقي بر او مينواخت و چهار نعل به راه ميافتاد. همه اينها جزو شگردهاي كار بود.
صداي سم ستور كه توي كوچههاي تنگ ميپيچيد، گرد و خاكي كه از آن بلند ميشد و تحرير و زير و بم دادن آواز ... همه ميبايست برانگيزنده باشد. اگر براي مشهد بود، ميخواند:
اي دل غلام شاه جهان باش و شاد باش
همواره در حمايت لطفاله باش
قبر امام هشتم و سلطان دين رضا
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش
و اگر براي كرب و بلا:
هر كه دارد هوس كرببلا بسمالله
هر كه دارد سر همراهي ما، بسمالله
يا:
نداي شوق امام غريب ميآيد
ز خاك كرب و بلا بوي سيب ميآيد
و شعرهاي ديگري كه در ياد من نمانده است.
چاووش چند روزي به همين صورت ميگشت. حالت ده عوض ميشد، و جوششي در آن پديد ميآمد. مردم به اصطلاح خودشان «دلكنده» ميشدند، آه ميكشيدند و اشك از چشمانشان جاري ميگشت. آنها كه نميتوانستند، ميگفتند خوش به حال آنهايي كه ميتوانند. به طور كلي آرزوي زيارت و بهخصوص زيارت «عتبات» كه دور دست بود و چند شهيد بزرگ را در خود مدفون داشت، بسيار قوي بود. بودند كساني كه تنها آرزويشان در زندگي همين باشد. در ده بين كساني كه به زيارت رفته بودند و كساني كه نرفته بودند، تفاوتي محسوس بود. به دسته اول با احترام خاصي نگريسته ميشد، جزو گروه «ممتازان» بودند كه امام آنها را طلبيده بود و آنان همواره و مكرر با آب و تاب شرح سفر خود را براي نرفتهها نقل ميكردند، كه چگونه مرقد را بوسيدند و چگونه دست به قفل گرفتند؛ چگونه شهر بزرگ بود، و چگونه از هر فرقه، ترك و تاجيك و بربري آمده بودند.
با شنيدن صداي چاووش، هر كسي به فكر ميافتاد كه بتواند راهي به تشرف پيدا كند، كساني بودند كه براي همين منظور پسانداز كرده بودند، ولي ديگران كه شوق به سرشان ميافتاد و پول آمادهاي نداشتند چطور؟ اگر چيزي در بساط بود ميفروختند: چند گوسفند، يك جره آب...
بدين ترتيب عدهاي داوطلب ميشدند و اسم آنها در ده ميپيچيد. در ميان آنان نه تنها «اربابها» و توانگرترها بودند، بلكه كاسب و چوپان و رعيت هم پيدا ميشد. در به روي همه باز بود، گاهي كاروان بزرگ متنوعي جمع ميشد، از زن و مرد و بچه...
سفر كربلا براي من بسيار پرخاطره بود. هر لحظهاش پر از هيجان و ديدار چيزهاي ناشناخته.
كاروان شاد و سبكباري بود. به جانب غايت مقصود كه زيارت تربت «سرور شهيدان» بود ميرفت و از اين رو رنج راه به چيزي گرفته نميشد.
چون عده، زياد بود، چاووش را هم با خود برداشته بودند. در چنين حالتي رسم بود كه خرج چاووش را مشتركاً بپردازند. او آمده بود كه بين راه، شعرهاي هيجانانگيز بخواند و ذكر مصيبت بكند و شوق سفر را در دلها زنده نگاه دارد... .
روز مقرر همه مسافران توي گاراژ جمع شديم. ما كه سي چهل نفر بوديم، همگي ميبايست توي اين اتومبيل جا بگيريم. بار و بنديلها كنار گاراژ ريخته بود، و مقدار آنها واقعا زياد بود، زيرا هر خانواده يك مجموعه مايحتاج را با خود آورده بود: از نان خشك و ماستينه و روغن و قرمه و پنير و كشك براي خوراك، تا اسباب و وسائلي چون رختخواب وقاليچه و سماور و آتشگردان و قابلمه و آفتابه و چراغ دستي و نظاير اينها؛ و آنگاه بقچهبندي لباس بود و كفنهايي كه همگي با خود آورده بودند تا تبرك كنند.
صبح كه براي حركت به گاراژ رفتيم تا عصرگاه منتظر مانديم، نزديك غروب شروع كردند به بستن بار. رختخوابها و بقچهها را ته اتوبوس جاي ميدادند، كه نشيمنگاه نرمي براي سرنشينان فراهم گردد. بقيه اثاث، بالاي سقف قرار داده شد. ميماند چراغ دستي و آفتابه و زنبيل كه آنها را با نخ به ديوارههاي سيمي اتومبيل بستند. جابهجا كردن و بستن اثاث، ماجرايي داشت. شاگرد شوفر بدخلقي ميكرد و دهاتيها با خواهش و خضوع، وسائل خود را در دست گرفته بودند و هر كسي ميخواست كه مال او را زودتر ببندند.
سرانجام هوا تاريك شد و شروع به سوار كردن كردند. زنها در ته اتومبيل نشانده شدند و مردها در جلو قرار گرفتند. خود سوار كردن و نشاندن هنري ميخواست كه يكي از گاراژدارها متخصص اين كار بود، يعني ميبايست چنان تنگ نشاند كه همگي جا بگيرند. اغراق نبود اگر گفته ميشد كه «اگر سوزن ميانداختي پايين نميآمد». يك رديف چهار نفري از مردها بر لبه انتها قرار گرفتند و پاهايشان آويزان ماند. جلو آنها را طناب كشيدند كه نيفتند. پدر من و يكي ديگر از مردها پهلوي راننده نشستند كه جاي راحتتري بود. چيزي شبيه به كشتي نوح بود كه حركت ميكرد. پس از هاي و هوي بسيار و بگومگو اتوبوس آتش كرد و در حالي كه بانگ صلوات از آن بلند بود از گاراژ بيرون رفت. بعضي از مسافران شروع كردند به دعا خواندن... .
براي وقتگذراني، مردها گاهي با همديگر شوخي ميكردند، گاهي تخمه ميشكستند و يا چرت ميزدند. چون راه آسفالت نبود گرد و غبار عجيبي از پشت اتوبوس بلند ميشد و به داخل ميآمد. گرد سفيد غبار همه را پوشانده بود، به خصوص رديف اوليها را كه ديگر سياهي ريش و مويشان معلوم نبود. خوشبختانه اوایل پاييز بود و هوا نه سرد، وگرنه بدنههاي مشبك اتومبيل سيمي از سرما طاقت همه را ميبريد.
چون به قم رسيديم ميبايست براي زيات حضرت معصومه(ع) دو سه روزي توقف كرد... . وقتي همان روز اول به حرم رفتيم، خيرگي چشم من به اوج رسيد: عظمت صحن، ازدحام جمعيت، گنبد و گلدستههاي سترگ، كه بادگيرخانه ما در برابرشان خيلي حقير مينمود؛ و آن گاه كاشيكاريها، آينهها و چلچراغها، و خود ضريح نقره داخل حرم و مرمرهاي لغزنده نرم زير پا، كه عرق پاها چربي بويناكي به آنها بخشيده بود. چون مادرم مرا به ضريح نزديك كرد و گفت ببوس، نخستين بوسه عاشقانه خود را در زندگي نثار كردم، نه يكي، نه دو تا... مرا بر سر دست بلند كردند تا قسمت بالا را هم ببوسم... بوي حرم مستكننده بود، بوي بيدمشك، تربت مهرها، بوي بدنها و گلاب.
سه روز بعد از قم حركت كرديم. مرحله بعدي «حضرت عبدالعظيم» بود كه ميبايست در آن متوقف شد و براي كرمانشاه اتومبيل گرفت... .
اقامت ما در عراق بيش از يك ماه طول كشيد؛ نخست كربلا، بعد نجف و آن گاه كاظمين و سامرا... . اقامت ما در كربلا طولانيتر از نجف بود. در هر دو شهر در خانههاي مسافري كه متعلق به ايرانيها بود و اجاره ميدادند، اقامت گرفتيم. جاي راحت و تميزي نبود، ولي من كه بچه و سبكبار بودم به اين چيزها اهميت نميدادم. ما توي يك اتاق بوديم، و خويشان ديگرمان، هر خانواده توي اطاقي، كه هريك چاي و غذاي ساده درست ميكردند، ولي هنگام رفتن به حرم همه باهم حركت ميكرديم.
بيشتر وقت ما توي صحن و در حرم ميگذشت. روشن است كه محيط شهر غريب و صحن و مرقد باشكوه كه آن همه مردم با خضوع و اخلاص به پاي بوسش ميآمدند تا چه حد هيجانانگيز بود. آينهها و نقرهها و طلاها و انعكاس چلچراغها در آينهها كه با برق روشن ميشد، بادبزنهاي سقفي كه ميچرخيد و نور را ميشكست و هوا را خنك ميكرد. اوايل پاييز هنوز هوا به قدر كافي گرم بود كه بادبزن كار بكند. و باز همان بوهاي به هم آميخته شده: بوي شمعها و گلابها، با بوي هزاران تن جوان و پير، بوي زلفها، بوي اشكها و دلشكستگيها، همراه با صداي زيارتخوانها كه هر گوشهاي زيارت ميخواندند: و لعنالله امه` قتلتك، و لعنالله امه` ظلمتك... .
نخلستانهاي اطراف كربلا فوقالعاده زيبا بود. من تا آن زمان درخت نخل نديده بودم. با كاكلهاي چتري خود و اندام كشيده، بيشتر از هر درخت ديگر، زنده و حسن فروش بودند. در رفت و آمد ميان كربلا و نجف و يا به كاظمين، درختي جز نخل ديده نميشد. خرما را هم تا آن روز به اين همه فراواني و به صورت تازه نديده بودم كه كنار بازارهاي شهرها كوت شود، در خوشههاي بسيار زيبا... .
اقامت ما در عتبات به پايان رسيد و ديگر ميبايست بازگرديم. شب پيشش كه اسبابها را بستند همه غمناك بودند. روز بعد براي وداع به حرم رفتيم. روز فوقالعاده حزنآلودهاي بود. همگي گريه بسيار كردند. دل نميكندند. بعضي خود را به مرقد چسبانده بودند كه جدا كردن آنها مشكل بود. آرزو ميكردند كه همانجا و همان لحظه جان از تنشان برآيد. عده زيادي، كفنهايشان را آورده بودند كه آخرين بار تبرك كنند. سرانجام چون چارهاي نبود و ميبايست به گاراژ رفت، با چشمهاي اشكآلوده و دستها به آسمان، عقبعقب بيرون آمديم. دم آستانه به زانو درافتاديم و آخرين بوسه را نثار كرديم و پس از گرفتن كفشها و پرداخت حقالزحمه كفشكن كه روز آخر، پرداخت ميشد روانه گشتيم. دم در، هر كسي مقداري مهر و تسبيح خريد و آخرين نگاه حسرتبار بر قبه و بارگاه و گلدستهها افكند. در آن لحظه همه همان يك آرزو را داشتند و آن اين بود كه به زودي به همين جا بازگردند.
زيارت عتبات به عنوان نخستين «سفر بزرگ» براي من فوقالعاده جذاب و مشغولكننده بود. مكاني باشكوهتر از حرم نديده بودم. همان تصويري را كه از بهشت در ذهن خود داشتم و برايم وصفش را گفته بودند، در آنجا ميديدم. بويي از زوال و ترس نميآمد. همه چيز زنده و اطمينانبخش بود. فرشتگان ناظر بودند و امامها حاضر. در محيطي به سر ميبرديد كه از هيچ جهت مالك دوزخ و مأمور عذاب ياراي دسترسي به شما نداشتند... .
هرچه بود زيبايي و فراواني و روشنايي بود و آرامش. در تخيل كودكانه خود، شهداي كربلا را در حلههاي سبز ميديدم كه خوش و خرم، هاله نور بر گرد سر، از فراز غرفههاي بهشت به ما لبخند ميزدند. با خود ميانديشيدم كه اي كاش انسان ميتوانست تمام عمر را در اين مكان به سر برد.
زندگي واقعي در اينجا بود، نه در خلوت محقر كبوده. در اينجا هرگز نه خلوت بود و نه سكوت. احدي احساس تنهايي و رهاشدگي نميكرد. لاينقطع صداي روضه و زيارتخواني بلند بود. همه در حال نياز، دستها به دعا برآورده. خادمها در قباي بلند خود، با هيبت و مراقب در رفتوآمد بودند، به دو زبان عربي و فارسي حرف ميزدند و از هرگونه بينظمي جلو ميگرفتند.
در اين بارگاه، شاه و گدا يكي بودند، همه نيازمند و خاكسار. مگر شاهان گذشته ايران با حاجتمندي و عجز در يكي از همين حجرههاي حرم نخفته بودند؟... .
در بازگشت، گرچه همه از اين كه توفيق زيارت كامل يافته و به مقصد رسيده بودند، احساس سبكي داشتند، با اين حال، سايه غمي بر چهرهها بود... .
وقتي ميرفتند با اميد و نشاط ميرفتند، به سوي تازگيها و كامرواييها، اكنون بازگشت و جدايي بود. ديگر كي چنين توفيقي به دست خواهد آمد؟ هيهات. اما دلخوشي در اين بود كه بازميگشتند، متفاوت با گذشته.
______________________________
منبع: روزها، «سرگذشت» دكتر محمدعلي اسلامي ندوشن، 1/62 ـ 74
|