یک روز صبح شاه مشغول گلبازي بود حاجي سرورخان عرض کرد که رئيس تشريفات پيغام فرستاده که امروز چهار از دسته گذشته سفير عثماني شرفياب خواهد شد. به صندوق خانه رفته قباي صوف آبي پوشيده کمربند زرين با يک قمه مرصع بسته کليجه ترمه در بر کرده از اندرون بيرون رفت پس از آنکه وارد تالار شد يکي از پيشخدمتها عرض کرد قربان شنيديد که ديروز اميرکبير چه کرده شاه پرسيد راجع به چه؟ گفت در زمان حاجي ميرزا آقاسي رسم بود وقتي که سفراي خارجه پيشش ميآمدند هر کس توي اطاق بود بايستي بيرون برود و اگر کسي از اطاق بيرون نميرفت پيشخدمت کلاهش را برميداشت و از ارسي پرت ميکرد توي حياط.
ديروز که سفير عثماني به ملاقات امير رفته بود پيشخدمتها خواستهاند به طريق سابق رفتار کنند امير نگذاشته و گفته است همه بنشينند سفير هم دلخور شده و زود رفته است.
هنوز اين صحبت تمام نشده بود که گفتند سامي افندي سفير عثماني شرفياب ميشود جناب سفير پس از عرض مودت و يگانگي و حفظ وحدت جامعه اسلامي اظهار داشت که روز قبل براي ملاقات جناب اتابک اعظم رفته بوديم بسيار به ما بي اعتنايي کرد اولا اطاق را چنانکه سابقا معمول بود براي پذيرايي ما خلوت نکردند، ثانيا همين که خواستيم با مشاراليه راجع به کارها وارد صحبت شويم اظهار داشت براي مذاکره کارهاي دولتي وزير خارجه معين کردهام به او مراجعه نماييد و اين رفتار به کلي برخلاف پروتکل سابق بوده است…
شاه با کمال ادب فرمود موضوع را تحقيق ميکنم بعد به اطلاع شما ميرسانم سفير که رفت پيشخدمتها و درباريان هر يک برخلاف امير حرفي زدند: يکي گفت به ما ديگر اعتنا ندارد حتي جواب سلامتان را هم نميدهد. ديگري گفت مواجب مرا از سالي ده هزار تومان به دو هزار تومان تقليل داده است. ديگري گفت خيالات خامي در سردارد. در اين بين گفتند امير شرفياب ميشود به عادت مالوف امير کرنش تمام کرده و در اطاق را بستند.
شاه شکايت سفير عثماني را بيان کرد امير گفت:
بي موقع نيست که شما را از جريان سياست آنها باخبر کنم اساس عثماني ها ما را هيچ وقت دوست نميداشتند و سب اصليش اين بود که در مدت قرون گذشته تقريبا همه ممالک اسلامي را تصرف کردند مگر ايران را که نتوانستند سلاطين سياستمدار ايران هميشه با پادشاهان اروپا برعليه عثمانيها متحد ميشدند هر وقت که عثمانيها قصد تصرف ايران ميکردند آنها از عقب هجوم ميآوردند و هر وقت قصد تصرف اروپا را مينمودند ايران از عقب حمله ميکرد و همين موضوع سبب انحطاط امپراطوري عثماني گرديد تا به کلي از بين رفت بدين جهت کينه ما را در دل نگاهداشتهاند از اينها گذشته از وقتي که دولت روس مطابق ماده 3 عهدنامه ترکمانچاي سلطنت ايران را در خاندان مرحوم نايبالسلطنه تضمين کرد دولت انگليس به عثمانيها که رقيب ايران هستند کمک ميکند و در هر جا از آنها حمايت نموده و برعليه ما از آنها تقويت مينمايند و هر وقت که ما خواستيم با عثماني تحديد حدود کنيم براي اينکه حدود سوقالجيشي آذربايجان به دست ايران نيفتند اخلال کردند واقعه ارض روم و رسواييها را که بر سر من آوردند از آن قبيل است. ميرزا جعفر خان مشيرالدوله که چندين مرتبه براي تجديد حدود رفت و بي نتيجه برگشت مگر به خاطر نداريد.
ديروز که سفير عثماني با وزيرمختار انگليس به ملاقات من آمده بودند ديدم منتظرند که اطاق خلوت شود و صحبت کنند گفتم اگر براي تبريک نشان و حمايل که شاه مرحمت کرده آمدهايد خلوت کردن لازم نيست از اين ملاطفت شما نهايت تشکر را دارم و اگر براي انجام امور دولتي آمدهايد وزير خارجه معين کردهام با وي مذاکره نماييد، او هم دمق شد و رفت. حالا به شما شکايت آورده است اهميتي ندارد، او طوطي است. چند روز قبل وزيرمختار انگليس براي من پيغام فرستاده بود که ممکن است بين دولت و سالار که خراسان را به آتش کشيده واسطه اصلاح شود. من جواب دادم ايران مصر نيست که شما يک محمدعلي پاشاي ثانوي بتراشيد ما خديو لازم نداريم.
يکي از روزها که شاه در اندرون نقاشي ميکرد و صورت غلام بچهها را ميساخت سلطان خانم رقاصه جهان خانم وارد شد. مهدعليا سلطان خانم را به آقا علياکبر تارزن سپرده بود که ساز مشق کند شاه هم با او نظربازي مي کرد همين که چشمش به رقاصه افتاد گفت بيا ببينم چه ياد گرفتهاي. سلطان خانم با گستاخي گفت : ببينم شما از استادتان چه ياد گرفته ايد شاه صورتهايي را که ساخته بود نشان داد و فرمود: بيا صورت تو را هم بسازم، اما بايد لخت شوي.
رقاصه تحاشي کرد و گفت: اگر شما نقاش خوبي هستيد اول صورت آن يارو را که ميخواهد شاه بشود بسازيد.
شاه گفت: کدام يارو؟ رقاصه گفت: ميرزا تقي خان. شاه با تعجب پرسيد: اين حرف از کجا درآوردهاي و از کي شنيدي؟ سلطان خانم گفت: خدمت سرکار مهدعليا بودم نبات جهود که جواهر براي فروش به اندرون ميآورد اين حرف را گفت. نواب مهدعليا پرسيدند از کجا شنيدي؟ گفت: زن قونسول از من يک جفت گوشواره خواسته بود ديروز گوشواره ها را بردم اين حرف را آنجا شنيدم.
شاه قدري به فکر فرو رفت و گفت: در هر صورت بايد اول صورت تو را بسازم آن وقت صورت او را.
شاه با وجود اينکه از شنيدن حرف متانت و وقار خود را از دست نداد ولي عصباني شده دست از نقاشي کشيده و به گلستان رفت چيزي نگذشت که ميرزا تقي خان شرفياب شد همين که در اطاق را بستند امير در شکايت را از مهدعليا گشود و گفت: سرکار نواب يک مشت اراذل و اوباش بي ناموس بي وطن دور خودش جمع کرده شبها با لباس مبدل از اندرون بيرون ميرود و روزها در تمام امور مملکت دخالت بيجا ميکند به حدي که کارشکنيهاي او و دوستانش به اقتدار دولت لطمه زده و عمليات شبانهاش که البته شنيدهايد آبروي مملکت را برده و مقام سلطنت را بي عظم و اعتبار کرده است.
شاه ميخواست مطلبي را که از سلطان رقاصه شنيده بود براي امير بگويد ولي از سطوت امير هم جرات نميکرد و هم خجالت ميکشيد و به خود ميپيچيد. امير دريافت کرد و گفت مگر مي خواهي چيزي بگويي بگو شاه آنچه که از رقاصه شنيده بود بيان کرد. امير گفت حالا که اين نسبتها را به من داده اند به ناچار براي روشن کردن ذهن تو ميگويم که به علاوه هرزگيهاي شبانه که البته خبر داري اخيرا براي برباد دادن ايران با اجانب همدست شده و به اسم اينکه ميخواهد بقعهاي در بيبي زبيده بسازد که به هيچ وجه شجره و تاريخ و صحت و نسب او معلوم نيست اغلب روزها طرفداران و جاسوسان و کارکنان اجنبي صورت ظاهرا براي زيارت امامزاده ولي باطنا براي ملاقات سرکار نواب بدانجا ميروند براي عزل من و خرابي ايران کنکاش مي کنند چون کارهاي من همه براي آبادي ايران و مخالف ميل اجانب است. من در اين مدت قليل بودجه مملکت را مرتب کردم، قشون را نظم دادم، کارخانجات پارچهبافي شکرسازي و غيره و غيره به ايران آوردم امر به ساختن دارالفنون داده ام با دشمنان ايران به پيکار مشغولم همه اين کارها برخلاف ميل بيگانگان است آنها ايران را فقير و بيچاره و هرج و مرج مي خواهند و جهان خانم با آنها و کارکنانشان براي ويراني ايران همدست شده است.
شاه پرسيد: براي ملاقات نواب کيها به بيبي زبيده ميروند؟
امير گفت: شاهزادگان ـ وزرا ـ اعيان ـ مدرسين ـ اطبا و درباريان از هر طبقه هستند که انگشت اجنبي آنها را ميچرخاند و هر چه به هرکس نسبت ميدهند از آنجا نشر مي کند مگر نبات يهودي نگفته بود که اين حرف را کجا شنيده است؟ تو از تخمه عباس ميرزايي که چشم و چراغ ايران بود و هيچ حرفي را بدون منطق و دليل نميپذيرفت. من اسامي همة آنهايي که در بيبي زبيده جمع ميشوند براي تو ميگويم تو تحقيق کن ببين غير از اين است که من گفته ام. شاه کتابچه يادداشتي را درآورد و اسامي آنها را نوشت: سه نفر از شاهزادگان درجه اول بودند، يکي از علماي ديني اهل بحرين بود، سه نفر مازندراني يک نفر رشتي، يک نفر شيرازي، يک نفر لواساني و يک نفر آشتياني. يک نفر تفرشي و يک نفر کاشي را اسم برد و علاوه کرد که هفته گذشته در خانه يکي از سادات هندوستاني که در تهران تدريس ميکند به اسم استفاده از دروس او دور هم جمع شده اند. يک نفر فرنگي هم با لباس مبدل در ميان آنها بوده که اين مطالب را گفته است. امير دست کرده از جيب بغل گزارش روز را که مامورين خفيه به او داده بودند درآورده به عرض شاه رساند در آن گزارش نوشته بود:
مسيو …. خطاب به حضار کرده و گفت آقايان اولا همه مي دانيد که ميرزاتقي خان پسر آشپز است شماها که همه تان از قديميترين و بزرگترين خانواده هاي ايران هستيد چطور راضي مي شويد که يک پسر آشپز بر شما حکم فرمايي کند حقوق همه را قطع کند و به شما تشخص بفروشد.
ثانيا گمان ندارم اين مرد مسلمان باشد چون که مسلمانان به سرنوشت و تقدير قائلند و هر چيز را از خوب و بد از جانب خدا مي دانند اگر به اسلام اعتقاد داشت بايستي بداند که اين اوضاع ايران از جانب خداست و کوشش بي جهت نکند و مردم را به زحمت نيندازد.
ثالثا اين تاسيسات که ميکند از قبيل کارخانه پارچهبافي و رنگرزي و شکرسازي و غيره براي اين است که با سرتاسر فرنگستان رقابت کند از شما مي پرسم آيا همچه چيزي ممکن است.
رابعا نتيجه عمليات او اين است که بالاخره ايران را به جنگ بکشاند از همه بدتر قشون درست ميکند که با همسايگان ايران جنگ کند و نورچشمان عزيز شما را بي جهت به کشتن بدهد پس به شما واجبست که اين عرايض بنده را در ميان مردم پراکنده کنيد و نگذاريد که او مقاصد خود را انجام دهد و در همه جا شهرت دهيد که او خيال سلطنت دارد فقط از اين راه ميتوان شاه جوان را با او دشمن کرده و به نتيجه رسيد.
فيروزخان خواجه که پشت در مذاکرات امير را با شاه گوش ميکرد فورا براي جهان خانم خبر برد. سرکار مهدعليا تهيه اسم شب کرده شبانه با چادر و چاقچور نيم دار به منزل همان وزيري که با او سابقه داشت و جزء رفقاي بي بي زبيده بود رفت او هم فورا رفقاي بي بي زبيده را خبر کرده همه جمع شدند و با اين دستورالعمل همه موافقت کردند:
اول بابيها را مشوق شوند که در همه ايران اغتشاش را ادامه دهند دوم آتش فتنه سالار پسر اللهيارخان و آصفالدوله را که به تحريک همين خائنين برپا شده بود دامن بزنند و به سالار وعده دادند که خراسان را از ايران مجزا کرده با هرات و قندهار سلطنتي برايش تشکيل دهند چهارم به آقاخان محلاتي که تازه از ايران به هندوستان فرار کرده بود وارد مکاتبه و مذاکره شوند که به اسماعيليهاي کرمان و قائنات دستور اغتشاش بدهد.
يک روز يکي از علماي طراز اول اصفهان توسط يکي از کارکنان مهدعليا که در رکاب آمده بود عريضه به شاه نوشته و تقاضاي مستمري و تيول و غيره کرده بود شاه عريضه را براي ميرزاتقي خان فرستاد.
امير در حاشيه نوشت: “در زمان مرحوم نايب السلطنه هر وقت از اين قبيل اشخاص توقع بيجا ميکردند مولاي من مرحوم ميرزا ابوالقاسم قائم مقام مي گفت شاه سرباز لازم دارد، دعاگو لازم ندارد“.
اين کاغذ به اين تفصيل را هم رفقاي بيبي زبيده به نظر علماي دين اصفهان رسانيده و آنها را با امير طرف کردند.
بعد از مراجعت از اصفهان شاه اختيارات اميرکبير را بيشتر کرد و امور کليه و جزئيه را به کف کفايت او واگذار نمود. امير يک تنه مي خواست هم شاه را اداره کند هم سرتاسر ايران را آباد نمايد و هم دست اجانب را از دخالت در امور مملکت کوتاه کند.
تمام طبقات نوکر و زنهاي اندرون به واسطه تقليل حقوقشان از امير شکايت داشتند ملاکين معتبر که سالها ماليات نداده بودند براي سختي امير در وصول ماليات از او ناراضي بودند.
دزدان شهري و قاطعان طريق به سبب امنيت و قدرت نظامي دولت در مضيقه افتاده بودند.
بيگانگان از پيشرفت روزافزون ايران درکليه شئون مملکت مشوش و از آينده ملتي که صد سال پيش از آن آسياي غربي را به لرزه درآورده بود: نگران بودند و ميرزا تقي خان چنان به لياقت خود مغرور بود که تصور ميکرد بر همه مشکلات فائق خواهد آمد.
اگر امير چند نفر همکار کاردان صميمي، وطن پرست و با ايمان داشت شايد در تمام نقشههايي که کشيده بود موفق ميشد ولي در آن صدساله أي که از نادرشاه تا ناصرالدين شاه گذشته بود تبليغات و تحريکات اجنبي چنان هموطنان ميرزاتقي خان را به دنائت و جاسوسي و بيوطني و بي ديني و هرهدرآيي و ياوه سرايي کشانيده بود که امير با همه فراستش از اين موضوع غافل مانده بود.
يک روز چند نفر از شاهزادگان درجه اول به بهانه شکايت از کسر حقوقشان شرفياب شدند و شاه را از اين اقتدار و استقلالي که به امير داده ملامت ميکردند و حکايت نادرشاه و پسر شاه طهماسب دوم و قصه کريم خان وکيل و شاه اسمعيل سوم را به گوشش کشيدند و ملاطفت اميرکبير را نسبت به عباس ميرزا ملک آرا تعبير و تفسير دراز کردند حتي به طور مسخره ميرزاتقي خان را طهماسب سوم خواندند. شاه سبب انتخاب اين اسم را پرسيد. گفتند طهماسب بيک جدش ناظر ميرزاحسين وفا وزير زنديه عموي ميرزا بزرگ قائم مقام بوده به آن مناسبت چون خودش طرفدار اسامي ايراني است و به خاندان صفوي اخلاص بسيار دارد پس از تاجگذاري اسم خود را طهماسب سوم خواهد گذارد.
از آن روز رفتار شاه با ميرزا تقي خان تغيير کرد تا آنکه به کلي معزولش کرده امر کرد به کاشان برود. روزي که ميخواستند حرکتش دهند مهدعليا براي خداحافظي به خانه امير آمد و خواست با او روبوسي نمايد. ميرزاتقي خان او را از خود دور کرده و گفت: “امير عادت ندارد با ... [روسپي] روبوسي کند“. با اين دشنامي که امير روبه روي همه خويشاوندان به او داد مهدعليا چنان بي تاب و توان شد که به زمين نشست.
بعد از بردن امير به کاشان ميرزا آقاخان نوري که هم طرف توجه مهدعليا و هم طرف اعتماد سفارت انگليس بود به صدارت رسيد.
وزيرمختار روس از اين پيش آمد بسيار نگران شده، محرمانه عريضهاي به امپراطور روس نوشت و استدعا کرد که نامة به خط خودش به ناصرالدين شاه بنويسد و تقاضا نمايد که ميرزاتقي خان را از کاشان احضار و دوباره به مسند صدارت بنشاند. ميرزايعقوب خان پدر ملکم خان که مترجم سفارت روس بود از اين موضوع با خبر شد و مخالفين امير را مستحضر داشت و اين مسئله مسلم بود که اگر نامه امپراطور روس مي رسيد ناصرالدين شاه امير را مجددا صدراعظم ميکرد لذا همه مخالفين به دست و پا افتادند که پيش از رسيدن نامه امپراطور زندگاني امير را به پايان رسانند.
همان شب که ميرزا يعقوب خان اين خبر را آورد، مهدعليا چادر سر کرده به منزل وزير معهود که از رفقاي بيبي زبيده بود رهسپار شد. همين که وارد شد همه همدستان داخلي و خارجي را در آنجا يافت که در اين باب مشورت مي کردند وزير گفت: اين کار بايد به دست حاجبالدوله که فراشباشي است انجام شود ولي متاسفانه حاجي عليخان در جرگه ما نيست و از امير محبت ديده ممکن است تن به اين کار در ندهد. اين کار امر صريح کتبي شاه را لازم دارد والا هيچ کس جرئت نخواهد کرد.
مهدعليا گفت: گرفتن دستخط و راضي کردن حاجي عليخان با من، اين کار را به عهده من بگذاريد.
چهل روز بعد از بردن امير به کاشان، سه شب اندرون را چراغان کردند و شيلان کشيدند و سلطان خانم رقاصه را براي اعتضادالسلطنه کابين بستند و همه مطرب هاي خوشگل و خوش آواز شهر را دعوت نمودند شاه که سرگرم باده ارغواني شده و با عروس نظربازي مي کرد، مهدعليا دستخط قتل امير را از شاه گرفت.
فرمان شاه بر اعدام امير
چاکر آستان ملائک پاسبان، فدوي خاص دولت ابدمدت، حاج علي خان پيشخدمت خاصه، فراشباشي دربار سپهر اقتدار، مامور است که به فين کاشان رفته ميرزاتقي خان فراهاني را راحت نمايد و در انجام اين ماموريت بين الاقران مفتخر و به مراحم خسرواني مستظهر بوده باشد.
صفحه 1
________________________________________
اين متن تلخيصي است از کتاب دست پنهان سياست انگليس در ايران اثر خان ملک ساساني.