» خاطرات ملکه توران
نسخه دستنويس خاطرات ملکه توران سومين همسر رضا پهلوي از جمله اسنادي است که در مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران نگهداري مي شود. اين سند ظاهراً در سه دفتر تنظيم شده بود و به خط خود توران اميرسليماني است. دفتر نخست که در دسترس نيست وقايع قبل از سال 1313 را در برمي گيرد. بخش دوم، وقايع سالهاي 1313 تا 1335 و بخش سوم حوادث سالهاي 1335 تا 1352 را شامل مي شود. اين خاطرات ظاهراً براساس يادداشتهاي روزانه تلخيص و به شکل کنوني نگارش يافته است.
قمرالملوک اميرسليماني (ملکه توران) سومين همسر رضاخان و مادر غلامرضا پهلوي است. وي دختر عيسي خان مجدالسلطنه اميرسليماني و نوه مهديقلي خان مجدالدوله از مردان بنام دربار قاجار است.
رضا شاه در سال 1300 در چهل و هفت سالگي با توران که در آن هنگام 18 سال بيشتر نداشت ازدواج کرد.
ثمره اين ازدواج پنجمين فرزند رضاخان، غلامرضا پهلوي است که در ارديبهشت 1302 متولد شد. اين ازدواج تنها يک سال دوام داشت. وي پس از طلاق مدتي نزديک به 21 سال تا هنگام مرگ رضا شاه ازدواج نکرد. با مرگ رضا شاه در سال 1323 توران با بازرگان ثروتمندي به نام ذبيح الله ملکپور ازدواج کرد.
وي پس از انقلاب در پاريس اقامت گزيد. 1
___________________________
1. تاريخ معاصر ايران، کتاب دوم (مجموعه مقالات)، صفحه 149 .
دفتر دوم
بقية گزارشات سال 1313
[از پهلوي تا تهران]
سه اتومبيل از پهلوي حرکت کرديم که يکي همان فورد کوچک شاهپور بود که من، خالهام، دخترعموي مادرم و دائيام در آن بوده؛ و دو ماشين ديگر، که يکي مال خالهام و ديگري شوهر دخترعمويمان بود، از همدان به طرف لاهيجان حرکت کرد. و اين را نيز ناگفته نگذارم که فاميل دولتشاهي اين همه تأثر مرا ديدند، ولي يک کلمه هم تعارف محض دلجويي من به جا نياورده و به طرف قصر حرکت کردند که روز بعد به تهران حرکت نمايند. تمام راه اشک بياختيار از چشمان من ميرفت. اين همه سبزه و صفا، در حالي که عاشق منظره و طبيعت بودم، ابداً در نظرم جلوهاي نداشت؛ تمام به فکر شاهپور و پس از رفتن او به تنهايي خودم فکر ميکردم که با مفارغت او چگونه طاقت بياورم و به چه چيز خود را سرگرم سازم. من که مدت يازده سال بيوه زني، عشق و محبت مادر، پدر، شوهر و همه چيز را در وجود اين يک اولاد ميديدم، حال با دوري اين چه کنم؟ چگونه روز را بدون ديدار و سر و صداي او شب و شب را بدون شنيدن تنفس ملايم او به روز آورم؟ تمام راه در اين فکر بوده و ابداً قشنگي راه و نصايح خاله و دخترعمو تأثيري در وجودم نداشت.
تقريباً ساعت نه شب در لاهيجان به مهمانخانهاي رسيديم و من گفتم : ابداً اظهار نکنيد که من مادر شاهپورم. ولي فوراً پاسبان به واسطة ماشين بدون نمره متوجه شد و صاحب مهمانخانه را مستحضر کرد. او هم آنچه مقدورش بود سعي کرد که اتاق، تختخواب و وسايل راحت فراهم نمايد. ولي البته مهمانخانة مهمي نبود و بيچاره بيش از دو اتاق و چند تخت خواب نتوانست براي ما تهيه نمايد. من که فوراً رفته در تخت افتادم و ابداً به فکر شام نبودم. ولي براي سايرين شامي آورد و همه از حال من نگران شامي خورده و خوابيدند. اگر بنويسم که آن شب هم با تمام خستگي ابداً خواب به چشمم نرفت، اغراق نگفتهام. صبح زود همگي برخاسته، نماز خوانده، صبحانة مختصري خورده، حساب مهمانخانه را پرداختيم و ساعت هفت حرکت نموديم از راه جديد که براي کناره تازه رضاشاه احداث ميکرد. ولي اغلب جاها هنوز پلهاي رودخانهها را نبسته بودند و ناچار با اتومبيل در آب ميزديم يا از پلهاي خيلي خطرناک رد ميشديم. گاهي به واسطة ناهمواري راه که بين جنگلهاي کنار دريا، که تازه درختهاي آن را براي جاده ريخته بودند، ميگذشت، خيلي آهسته حرکت ميکرديم.
به رامسر که رسيديم، تازه مهمانخانة کوچکتر آن را ساخته بودند و عملجات زيادي مشغول درست کردن راهها و پر کردن مردابها و بناي قصر مرمر شاه و کازينو بودند. قدري توقف کرديم، ولي ابداً حوصلة آنکه پياده شويم و گردش نمائيم، نداشتيم. از آنجا هم گذشته به شهسوار رسيديم. ناهار را در آنجا صرف نموده، سعي داشتيم که با اين بدي راه بتوانيم شب خود را به بابلسر برسانيم. اغلب رودخانههايي که به دريا ميريخت و حالا داراي پلهاي زيبا و عالي ميباشد، يا هنوز به حال اوّليه يا مشغول ساختن پل بودند. اين بود که اغلب با زحمت زياد از رودخانهها رد ميشديم که خطرناک بود. بالاخره، ساعت هفت شب به بابلسر رسيديم. در بابلسر هم هنوز هتل و راه حسابي نبود. هنوز آنجا را رضاشاه نخريده بود که اقدامات حسابي در او نمايد. به همان حالت اوّليه راه باريکي کنار دريا و چند قايق کوچک ماهيگيري در مردابش بود. مهمانخانة حسابي موجود نبود. خانم دخترعمو اصرار کرد که شوهر خواهرشوهر دخترم در اينجا رئيس يکي از ادارات است و منزل حسابي دارند و به اصرار ما را به آنجا برد. خانم و آقاي صاحبخانه به محض شنيدن آمدن ما، فوراً جلو دويد و بيچارهها بيش از قوة خود وسايل پذيرايي فراهم کردند و از مهمانان ناخوانده مهماننوازي نمودند.
صبح زود، باز بدون آنکه در اطراف گردش نمائيم، از صاحبخانهها خداحافظي و عذرخواهي نموده از راه بابل و شاهي و همان راهي که چند هفته قبل به بابل براي ديدن شاهپور عزيزم آمده بودم، به تهران برگشتيم. البته تمام راه سبز خرم و اغلب راهها را براي راهآهن ريلگذاري و خاکريزي مينمودند و در بعضي قسمتها پلهاي عظيم و بزرگي که بايستي خط آهن از روي او عبور کند ميساختند. ولي تمام اين مناظر دلکش، که براي اشخاص عادي بسيار روحپرور است، در روح پژمردة من ابداً تأثير نداشت. ناهار را در فيروزکوه رسيده و آنجا هم بيش از پيش عمله و کارگر راه و راهآهن ريخته و همه مشغول کار و فعاليت بودند. ناهار را در يک محل سبزهزاري خورده و حرکت نموديم و براي شش بعدازظهر به تهران رسيديم.
مرا به منزل خودمان برده قدري خاله، دايي جان، دخترعمو پيشم نشسته، قدري مرا دلداري دادند، خداحافظي کرده و رفتند. من و آنها دور هم نشسته، با کمال دلتنگي تمام از شاهپور و رفتار فاميل دولتشاهي صحبت کرده و ميگريستم.
اين بود شرح اوّلين مسافرت شاهپور که براي سايرين رفتن بچهشان تفريح و براي من آن قدر مصيبت داشت.
يک ماه بعد رضاشاه از ترکيه برگشت و من يک عريضه تمام شرح حال رفتن شاهپور و رفتاري که فاميل دولتشاهي نموده بودند برايش نوشتم. خيلي اوقاتش تلخ شده بود. ابتدا در اندرون به عصمت خانم و بعد عمويش را که فرماندار تهران بود، خواسته بود و تغيّرات زيادي کرده بود که مگر شاهپور با ساير شاهپورها فرقي داشت که شما اين گونه نسبت به او و مادرش رفتار نموديد؟ ولي چه حاصل؟ صدمات و توهيناتي که من نبايستي ببينم، ديگر ديده و گذشته بود. چند روز بعد از حرکتشان، شاهپور کارتي از کيف داده و پس از رسيدن به سوئيس هم خدمت علياحضرت رسيده و به سرپرستي دکتر مؤدب نفيسي در همان «رل» مدرسهاي که والاحضرت وليعهد و شاهپور عليرضا تحصيل ميکردند، رفتند. ولي از آنجائي که مؤدبالدوله مرد نيک نفس و مرتبي بود، همه هفته شاهپورها را در يکشنبه وادار ميکرد که به مادرهاشان کاغذ نوشته از کارها، تحصيلات، گردشهاشان به ما اطلاع ميدادند و ما هم همه هفته کاغذ با مقداري آجيل و خوراکي براي آنها ميفرستاديم و مرتباً از احوالاتشان باخبر بوديم.
[تابستان 1313]
پس از آمدن اعليحضرت به تهران، امر داد ما به شميران برويم. من هم، مطابق معمول، به همان باغي که براي شاهپور تعيين شده بود رفتم. اگرچه نبودن شاهپور بسيار ناگوار بود، ولي قدري سر خود را به درس فرانسه خواندن پيش يک مادام که معلم در زبان انگليسي و فرانسه بود گرم کرده و در واقع هفتهاي سه روز خيلي موجب سرگرمي من شد و فاميل هم بيشتر پيش من ميآمدند و دو تا از خواهرهاي کوچکم، که هنوز شوهر نکرده بودند، هميشه پيش من بودند. نسبتاً در اين سال تابستان بد نگذشت؛ يعني فاميل و دوستان بيشتر پيش من ميآمدند و مرا مشغول ميکردند. از شاهپور هم همه هفته کاغذ سلامتياش ميرسيد. و در اين تابستان جز گردش و رفت و آمدهاي معمولي، ديگر اتفاق قابل ذکري روي نداد و من هم چون علياحضرت و شهدختها هم نبودند، ديگر به سعدآباد نميرفتم. تا پانزده شهريور که دوباره اعليحضرت و تمام دستگاه دربار به تهران برگشتند و ما هم به شهر آمديم.
[استقبال از ملکه]
در ماه مهر 1313 بود که خبر آمدن علياحضرت رسيد. متملقين هر کس به فکر پيشواز رفتن تا پهلوي و بين راهها افتادند. من هم فکر کردم که اگر نروم، علياحضرت به طور يقين دلتنگ خواهد شد، چون آنها محبت را در همان ظاهرسازي ميبينند. بالاخره، چون با خانم جم از قديم دوستي داشته و اغلب معاشرت مينموديم، روزي او به منزل ما آمد و گفت : فلاني چه ميکني؟ پيشواز علياحضرت ميروي؟ گفتم : ميل دارم، ولي تنها هستم. گفت : من هم که مجبورم بروم. چون در آن موقع خانم نخست وزير بود، قرار شد تا قزوين پيشواز برويم. همين کار را هم کرديم و روز ورود علياحضرت، صبح حرکت کرده تا قزوين در همان باغ که موقع رفتن شاهپورها براي پذيرائي تعيين شده بود، همة خانمها رفتند و منتظر ورود علياحضرت شدند تا ظهر که ايشان رسيدند و با همه تعارفات به جاي آوردند و تعريف زيادي از سوئيس و گردشهاشان نمودند.
همراهان علياحضرت، والاحضرت شهدختها بودند با يکي از همشيرههاي خودش و دختر دادستان بدري خانم، همشيرهزادهاش، که واقعاً از همة آن فاميل مؤدبتر و فهميدهتر بود. عده پيشوازکنندگان بيش از پنجاه نفر خانم بود که همه صرف ناهار نموده و سه بعدازظهر از قزوين همگي حرکت نمودند. البته بين راه و مخصوصاً در کرج، عدة زياد وزرا، وکلا و خانمهايشان به حدي شدند که ديگر راه عبور براي اتومبيلها باقي نبود. مقارن غروب آفتاب همه به تهران و درب اندرون حرکت و بعد همه خداحافظي کرده ولي عدهاي که منسوب و نزديک بودند، به اتفاق علياحضرت داخل اندرون شدند. نيم ساعتي هم آنجا صرف شربت و چاي نموده، اجازة مرخصي گرفتند ما هم قدري از حال شاهپور پرسيده از سلامتياش مستحضر شده، خداحافظي کرده به منزل آمديم.
روز بعد سبد گلي به عنوان تبريک ورود براي علياحضرت فرستاده و روز سيّم داية شاهپور عليرضا از طرف علياحضرت ساعت مچي کوچکي، دور برليان ريز، به عنوان سوغات براي من آورد و در ضمن گفت که علياحضرت از شما گله کردند که شما در پهلوي پيش عصمت خانم رفتيد و از من بدگوئي نموديد. من خيلي عصباني و دلتنگ شدم که با تمام توهينات و رفتاري که عصمت خانم نسبت به من کرد و بالاخره محض شاهپور من مجبور شدم که آنجا بروم، باز هم عدهاي خانمهاي دورنگ و متملقين که پيش هر کس ميرسند خود را دوست و مخلص او ميدانند، اين صحبتها را نمودند. ديدم اگر ساکت بنشينم، لابد تصور خواهد کرد که اين موضوع حقيقت دارد. اين بود که عصر همان روز به اندرون رفته و تمام قضايا را شرح دادم و گفتم : شما چرا بايستي آن قدر دهنبين و زودباور باشيد که دوستان و آشنايان خود را نشناسيد. من اگر مايل بودم با ايشان معاشرت نمايم، در همان مسافرت قم يا موقع تاجگذاري شاه که دعوتم کردند ميرفتم، يا مثل مردم دورو محرمانه هم با او و هم با شما معاشرت مينمودم. تازه، معاشرت با شما هم محض وجود پسرم بوده که ميل دارم از بچگي با بچههاي شما مأنوس باشد و از بچگي کينه و کدورتي در دل او ايجاد نشود که در بزرگي موجب نفاق باشد. پدر اينها خواسته است زنهاي متعدد داشته باشد. بچهها چه تقصير دارند که ما زنها، محض حسادت خود، تخم بخل و نفاق در دل اولادان بيگناهمان بکاريم؟ بالاخره، با تصديق همان همشيرهزادهاش، بدري خانم و چند نفر ديگر که آنجا بودند قدري از دلتنگياش کاسته شده. بعد مدتي صحبت از سوئيس و قشنگي مناظرش و از والاحضرت وليعهد که سه ساله بزرگ شده و مواظبت دکتر مؤدبالدوله و شاهپورها که ابتدا به واسطه کوچکيشان ناراحت بودند و روزهاي يکشنبه ميآمدند با والاحضرت وليعهد پيش علياحضرت بودند. شب به منزل برگشتم.
|
|
|
|
[1896- 1 پ]
|
[1646- 1پ[
|
توران امیرسلیمانی
|
غلامرضا پهلوی و توران امیرسلیمانی
|
|
|
|
|
[1650- 1پ]
|
[ 126- 1پ]
|
از چپ توران امیرسلیمانی و غلامرضا پهلوی در کودکی
|
غلامرضا پهلوی و ولی الله خان نصر
|
|