
» ماسوله قطعه اي از بهشت
در همهمه باران بر ابريشم کوه و آواز درخت، صبح از تبسم گياه پر مي شود. ماسوله بر سينه کوه روييده و در نگاهش آسمان و دريا به هم رسيده اند، در خنکاي سبزه. هميشه به همين سادگي اتفاق مي افتد؛ مِه چون قهرمانان اساطيري از دره سر بر مي کند و ماسوله را مي بلعد، لحظه اي بعد، ترانه آفتاب است و عرياني ِ آسمان. ديري نمي پايد که دوباره سر و کله ابرها پيدا مي شود، "با آن دستهاي سفيد و روشن که انگار از چيدن ماه آمده اند".
تصاوير: محمدرضا حديدي
|