ماهنامه شماره 47 - صفحه 7
 

اُستن حنّانه از هجر رسول

ناله مي زد همچو ارباب عقول

گفت پيغمبر چه خواهي اي ستون

گفت جانم از فراقت گشت خون

مُسنَدت من بودم از من تاختي

بر سر منبر تو مسند ساختي

گفت مي خواهي تو را نخلي کنند

شرقي و غربي ز تو ميوه چِنند

يا در آن عالم تو را سروي کند

تا تر و تازه بماني در ابد

گفت آن خواهم که دائم شد بَقاش

بشنو اي غافل کم از چوبي مباش

آن ستون را دفن کرد اندر زمين

تا چو مردم حشر گردد يوم دين

تا بداني هر که را يزدان بخواند

از همه کار جهان بي کار ماند

هر که را باشد ز يزدان کار و بار

يافت بار آنجا و بيرون شد ز کار

 

(مولانا)

 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org