» کمیته مجازات و حسین لَلِه
(قسمت دوم)
ورقا و آن دو افسر روسی، در تالار اندرونی منزل ما حضور یافتند و آن جعبه آهنی کذا، مُمتلی از جواهر را، همراه خود به منزل ما آورده بودند. مفتخرالسلطنه نیز حضور داشت و مادرم همچنین. ورقا فهرستی از جیب بیرون کشید و آن سلطان قزاق روس کلیدی، که با همان کلید ورقا درِ آن جعبه آهنین پر از جواهر را گشود، و به یاد دارم که هنگام باز کردن در آن جعبه، آن جعبه زنگ هم می زد و من در آن ایام نه ساله بودم و در همان مجلس حاضر.
ورقا از روی همان فهرست یک یک اقلام آن جواهر و گوهرهای قیمتی را برمیخواند و آن افسر قزاق روس آن را یک یک به دست پدرم میداد و پدرم تحویل خاله من. بیست و هفت رشته مروارید درشت و غلتان و چند طبقه پنبه، و بر هر طبقه از آن پنبه ها، چهل یا پنجاه نگین پیاده، زمرد و یاقوت و برلیان و یاقوت کبود، و زیر آن پنبه ها پنجاه یا شصت قطعه جواهر گوناگون، از قبیل نیم تاجها و سینهریزها و عقدروها و بازوبندها و انگشتری ها جمله مزین به زمرد و یاقوت و برلیان سفید یا یاقوت کبود.
حین تحویل و تحول آن جواهر به پدرم و خاله من، حسین لَله بر پلکان سرسرای منزل ما نشسته بود. به یاد دارم که پدرم او را دید و خطاب به خاله من گفت: «این مرتیکه لامذهب پدرسوخته اینجا چه میکنه؟»، مفتخرالسلطنه با لحنی تضرعآمیز در پاسخ پدرم گفت: «شما میدانید که ما به عنوان مستبد و طرفدار محمدعلی شاه معروفیم، و حسین هم مجاهد است و هم از مشروطهطلبان متعصب. او حامی ماست و از ما پشتیبانی میکند.» او همه کاره مفتخرالسلطنه و مباشر اموال و املاک او بود. آن گوهرها و جواهر قیمتی را با تبانی و همدستی با مدیرالصنایع و چند دلال یهودی روسی به ثمن بخس فروخت. همه ثروت خاله ما به دست حسین لَله بر باد رفت، لکن معالوصف هنوز خاله من به غایت توانگر بود و صاحب کالسکه و درشکه و ده نوکر و کلفت و اشیای گرانبها.
خاله من، مفتخرالسلطنه، مرا به غایت دوست میداشت. و هر دو هفته یا هر یک ماه، با کسب اجازه از مادرم، مرا به منزل خود میبرد و چند شبی نزد خویش نگاه میداشت.
در آن ایام مفتخرالسلطنه، پس از فروش پارک و عمارت کلاه فرنگی خود، دو باب خانه مشتمل بر یک حیاط بیرونی و یک حیاط باغ اندرونی نسبتاً وسیع و کالسکهخانه و سر طویله و حمام سرخانه در کوچه دکتر ابوالحسن خان بهرامی، واقع در خیابان استخر، خریداری کرد.
حسین لَله اتاقی مفروش به عالیترین فرشها در حیاط بیرونی مخصوص به خودش داشت و نوکری در آن اتاق به خدمت کمر بسته، و دست بر سینه ایستاده، کنار آن اتاق تشکی از پر قو گسترده و بر آن تشک یک مخده قرمز مرواریددوزی شده و بر فراز آن مخده، بر دیوار، انواع و اقسام سلاحهای گرم، از قبیل موزر و هفت تیر و براونینگ و پیشتو و ششلول و کاردها و شمشیرها بر دیوار آویخته بود.
حسین آقا هر شب قریب نیم ساعت از شب گذشته، وارد به آن اتاق می شد و بر زمین مینشست و هر دو پایش را دراز میکرد و آن نوکر خاص او پوتینها یا دو نیم چکمه او را از دو پایش بیرون میآورد و هر دو جورابش را می کند، جورابها و پاهای حسین بوی گند میدادند، بویی متعفنتر از لش سگان مرده، سپس همان نوکر، هر دو پای حسین آقا را در لگنی با صابون میشست و با حوله ای که بر دوش انداخته بود، خشک می کرد. پاپونچه حسین آقا را میآوردند و او پاپونچه را بر دوش میگرفت و سلان سلان تا آن تشک پر قو میخرامید و بر آن تشک جلوس میکرد و بر آن مخده تیرمه مرواریددوزی تکیه می داد. بعد سینی دوای حسین آقا را میآوردند: دو سینی بزرگ نقره، بر یک سینی چند تنگ بلورین مملو از شراب و عرق، که میگفتند دوای سفید و دوای سرخ و گیلاسهای متعدد کوچک و بزرگ بلورین، و بر سینی دیگر، دو بشقاب، یک بشقاب کباب بره و بشقاب دیگر کباب جوجه. حسین آقا بر آن تشک مینشست و بر آن پشتی لم میداد و بعد از سر کشیدن متجاوز از ده پانزده گیلاس و تناول چند تکه کباب، تازه سر حال میآمد و شنگول می شد. رنگ صورتش برافروخته و هر دو چشمش سرخ چون خون میشد و سپس زبان به سخن میگشود و شکر خرد می کرد که من اصلاً به حساب نمیآمدم و روی سخن او غالباً با عظامالملک بود. عظامالملک در آن ایام در مدرسه سن لوئی تحصیل میکرد و مجبور بود که هر شب تکالیف مدرسه خود را در حضور حسین آقا انجام دهد. من نیز ناچار در همان اتاق، در کنار عظامالملک می نشستم و تا پاسی از شب به سخنان حسین للِه و پاسخهای عظامالملک گوش فرا می دادم. حسین لَله پس از آنکه سر دماغ می آمد و پیان میشد، نخست به سرزنش و شماتت از عظام الملک میپرداخت و میگفت: «این درسها و این مشقها اصلاً به درد نمیخورد. تو باید برای خودت آدمی شوی. به این موزرها و هفت تیرها نگاه کن و اینها را ببین، باید حتماً فن تیراندازی را از من بیاموزی و تیراندازی ماهر شوی، تا اولاً بتوانی آخوند بکشی، و ثانیاً از خودت بتوانی دفاع کنی».
سپس روی به من می نمود، و میگفت: «تو که آخوندزاده ای و تکلیف آخوندها و آخوندزاده ها معلوم است. شنیده ام که پدر تو هم آخوند است و هم موزربند. آخوندی که موزر هم ببندد، به به به به. باید آن موزر را از کمر پدر تو باز کرد و همه گلوله هایش را در شکم و سینه او شلیک نمود و نسل آخوند و سید را باید از روی زمین برداشت».
البته من سکوت میکردم و چون عظامالملک از حسین لًله میترسید، من هم به تبع از او واهمه داشتم.
یک شب، داستان قتل سیدعبدالله را برایمان نقل کرد.
گفت: «من و دو سه تن از دوستانم مأمور به درک واصل کردن سید عبدالله شدیم. سوار بر چهار اسب تا سرپولک تاختیم. در آنجا من و یکی از همکارانم از اسبها پیاده شدیم و دو اسب خود را به آن دو دوست دیگرمان سپردیم. ساعت دو و نیم از شب گذشته بود. از سرپولک وارد کوچه سید عبدالله شدیم. هوا تاریک تاریک بود و پرنده در آن کوچه پر نمی زد. در خانه سید چهارطاق باز بود و ما دو تن بدون هیچ مانعی و رادعی در نهایت آسانی و سهولت قدم در حیاط بیرونی سید نهادیم. حیاط از کوچه تاریکتر بود. فقط چراغ نفتی در فانوس ملصق بر دیوار سوسو میزد و روشنایی ضعیفی از درِ آبدارخانه سید به چشم میخورد که به محض ورود در آن حیاط، موزرها را از جیب بیرون کشیدیم و با نوک پنجه پا، موزر به دست، وارد آبدارخانه سید شدیم. سه تن از نوکران او سرگرم چاق کردن قلیان و آماده کردن چای بودند، چون آقا میهمان داشتند. ما با موزرهای خود آن سه نوکر سید عبدالله را تهدید کردیم و هر سه را در یکی از زیرزمینهای همان حیاط زندانی نمودیم. و درآن زیرزمین را از بیرون چفت کردیم. سپس همچنان موزر به دست، آهسته آهسته از پلکان بالاخانه سید عبدالله بالا رفتیم و من نخست، قدم در آستانه درِ اتاق سید نهادم. سید را دیدم که در میان تنی چند از بازاریهای ریش حنایی و همکسوتان خودش، سید و آخوند، مشغول به صحبت است و بر صدر اتاق نشسته و بر یک پشتی لم داده، سینه او برهنه است. بدون فوت وقت من سینه او را نشان کردم. یک تیر بر سر او و دو تیر دیگر بر سینه او شلیک نمودم. بوی دود باروت و فوران خون از سینه آن سید به من وجد و نشاط داد. بعد از من آن دوستم دو تیر دیگر بر سر سید یا بر صورت او یا بر سینه او شلیک کرد. از خوف ما همه آن هفت هشت ده تن میهمان سید عبدالله، دَمر بر زمین افتادند و تکان نخوردند و ما در کمال خونسردی پس از پایان بخشیدن کار، به همان گونه که از آن پلکان بالا آمده بودیم، آهسته آهسته پایین رفتیم و بی آنکه در آن زیرزمین را بگشاییم، از در خانه سید خارج شدیم. و دوان دوان خود را به اسبها رسانده، سوار شده، تازان از آن مکان دور شدیم».
سالهای سال بعد از آن شبها، و بعد از واقعه شهریور، یک روز من از مرحوم سید محمد بهبهانی راجع به ماجرای قتل پدرش به پرسش نشستیم. آن مرحوم گفت که ما در شرکت حسین لًله در قتل مرحوم پدرمان تردید نداریم و میدانیم که یکی از قاتلین مرحون پدر ما، همان حسین لًله بوده است. اما شنیده ایم که رفیق او و آن قاتل دیگر یک نفر هندی بوده است.
در همان شب، حسین لًله ماجرای ترور مرحوم آقا میرزا محسن، برادر صدرالعلما و داماد سید عبدالله بهبهانی و عموی همین دکتر محمد سجادی را برای ما حکایت کرد.
حسین لًله گفت: «احسانالله خان و رشیدالسلطان و من از جانب کمیته مأمور ترور میرزا محسن شدیم و هر وقت ترور آخوندها به ما ارجاع میشد، از شادی در پوست خود نمیگنجیدیم. چون برای من و دوستان من کشتن یک آخوند یا یک سید، بزرگترین خدمت به آزادی و وطن به حساب میآمد. ساعت سه قبل از ظهر، احسان الله خان و رشیدالسلطان و من به بازار صحافان رفتیم. احسانالله خان روی به رشیدالسلطان و من کرد و گفت: من در منزل یکی از دوستانم به ناهار دعوت دارم. می توانم شما دو تن را نیز همراه خود ببرم. رشیدالسلطان از رفتن به آن میهمانی سرباز زد. اما من همراه احسانالله خان به منزل دوست او رفتم و ناهار صرف شد و ساعت دو بعدازظهر به بازار صحافان بازگشتیم. باز قریب یک ساعت به قدم زدن پرداختیم. رشیدالسلطان از سر کوچه بن بست منزل میرزا محسن تکان نمیخورد. و دو چشمی مواظب در منزل او بود. ساعت سه و نیم بعدازظهر، قاطر سفید سید را آوردند و سید از خانه خارج شد و بر قاطر خود سوار، و پنج تن نوکر از آنِ او به دنبالش. نخستین گلوله را احسانالله خان بر پیشانی میرزا محسن شلیک کرد، دو تیر دیگر رشیدالسلطان بر صورت و سینه او و تیر دیگر من، که سید غرق در خون از قاطر بر زمین افتاد و جان سپرد. از صدای شلیک موزرهای ما، کسبه بازار صحافان دکانها را بیستند و عابرین همراه آنها پای به فرار نهادند و ما دوان دوان صحن مسجد شاه را پشت سر نهادیم و از آنجا شتابان به بازارچه سقاخانه نوروزخان رسیدیم. و از آنجا دوان دوان به شمسالعماره و در شمسالعماره احسانالله خان در یک درشکه کرایه ای نشست و رشیدالسلطان و من در درشکه دیگر و از آن مکان دور شدیم.