ماهنامه شماره 31 - صفحه 7
 

» جشن هنر

 

 فرهاد رستمي

 

تصور بفرمایید که می خواهید یک مهمانی مجلل و باشکوه برگزار کنید و این مهمانی برای شما خیلی اهمیت دارد و آبرویتان درخطر است. اولین کاری که می کنید مقداری پول از تک تک اعضای خانواده می گیرید و لوازم موردنیاز را تهیه می کنید. قرار است شما که هر شب تخم مرغ و پای مرغ و بال مرغ به خورد اهل و عیالتان می دهید برای مهمانانتان تخم بلدرچین و جگر غاز و سینه طاووس تدارک ببینید و چون عیال شما نمی تواند این غذاها را طبخ کند یک آشپز هم می گیرید. بعد پسرتان که دانشجو است شدیدا به این کار اعتراض می کند، محکم می خوابانید زیر گوشش و در زیر زمین زندانیش می کنید. دخترتان را که به مدرسه می رود از مدرسه رفتن منع می کنید که مبادا هنگام رفت و آمد راه را بر مهمانان تنگ کند و از آن گذشته چون سر و وضع آبرومندی ندارد و مایه بی آبرویی می شود، او را تا پایان مهمانی به خانه مادربزرگش می فرستید.

 

پس از آنکه خیالتان راحت شد آماده ورود مهمانان می شوید. مهمانها از راه می رسند. یکمرتبه متوجه می شوید همسایگان بدجوری به ماشین و لباس مهمانان شما زل زده اند. آنها را عاجلا به داخل خانه می برید اما نگران هستید که مبادا روی ماشین آنها خط بیندازند یا لاستیکشان را پنچر کنند. به همین سبب مدام اضطراب دارید. با این حال اضطرابتان را پنهان می کنید و پس از لحظاتی با "دسر تمشک" از آنها پذیرایی می کنید.

 

کم کم سفره را می اندازید و با وجود این همه غذاهای رنگ و وارنگ که چندین برابر مهمانهاست اقدس، همسر شما مدام تکرار می کند: "دیگه ببخشید چیز قابل داری نیست". بعد مهمانها یک نگاه به سفره می اندازند، یک نگاه به در و دیوار به هم ریخته خانه تان و به شما لبخند می زنند و شما که نگاه تحقیرآمیز آنان را به نگاه تحسین برانگیز اشتباه گرفته اید بادی به غبغب می اندازید و حسابی سوژه می شوید. در این هنگام شما که از موسیقی چیزی نمی دانید سمفونی لاشخورها اثر واگنر را می گذارید و اسدالله، خدمتکار بیرجندی شما که در حال خوردن آب با چنگال است زیر لب ترانه "دختر فراشباشی" را زمزمه می کند.

 

پس از صرف نهار از شما می خواهند که آنها را به گردش ببرید. قرار می گذارید آنها را به سر قبر پدرتان ببرید. بعد شما که آدم مأخوذ به حیایی هستید و از فاش شدن اصل و نسبتان شرم می کنید لذا مسیر را تغییر می دهید و آنها را سر قبر هوشنگ خان می برید و با آنکه پدرتان قداره بند بوده هی می گویید: پدرم طرفدار "جامعه باز" بوده و چشم دیدن "دشمنان" آن را نداشته است.

 

 

 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org