» تذكرةالسلاطين
فرهاد رستمي
نقل است كه شاه در اتاق امينه اقدس از پنجره باغ را نظاره ميكرد. صدايي شنيد: "مليج" 1 به طرف صدا بازگشت، بچه در گهواره به سخن درآمده بود. شاه به سوي صدا درآمد، آجري از سقف بر جاي پايش بر كف اتاق بنشست. اگر بچه صدا در نداده بود، آجر بر فرق مبارك فرود آمده بود. شاه بچه را "مليجك" ناميد و لقب "عزيزالسلطان" بر وي نها. بدين سان، برادرزادة امينه اقدس، مهدي خان ريقو، شد عزيزالسلطان.
جمعي براي انبساط خاطر اعليحضرت ميآمدند: ببري خان، كريم شيرهاي، عباس گنده، اسماعيل بزاز، جوادخان خواننده، فرخ لقا، قمر وزير و شمس وزير. اما اينها كجا و مليجك كجا. نقل است هنوز طفل بود كه خلعت هزار ساله بر او افكندند؛ همه فرياد برآوردند و گفتند: هر كه در حال طفوليت چنين بود، در شباب چون بود.
نقل است كه دمادم نزد شاه آمدي و گفتي: "موچم كن"؛ 2 ميداني چكار كردم؟ شيشه دارالفنون را شكستم" و شاه وقتش خوش ميگشت. سلطان صاحبقران ميگفت: "نوكران من و مردم اين مملكت بايد جز از ايران و عوالم خودشان از جايي آگهي نداشته باشند" و از اين رو دارالفنون را دشمن ميداشت.
بعد از امير درباريان را هوايي ديگر بود، شاه را سه پسربود: كامران ميرزا، ظلالسلطان و مظفرالدين ميرزا. از همه نازنينتر مظفر بود، كه فرمان مشروطه را توشيح فرمود، و از همه نانازنينتر ظلالسلطان بود. و كامران ميرزا بسان پاندول ميان اين دو در نوسان بودي. نيمي از آب و گل نيمه ديگر هم ايضاً ز آب و گل. مظفر آن زمان كه ميخواست كسي را به قساوت مثل بزند گفتي: فلان، طابق النعل بالنعل مسعود ميرزاست. از مظفر شنيدم، در ايام صغارت با هم تلمذ كرديم طرف غرب، كه به اندرون همي شديم گارداشيم با پيچاق چشم گنجشكها را درآورده آنها را در هوا رها كردي و گفتي: "الان باخ گرنجه گويه گدجك".
آقا سيدجمال نامي بود، از طايفه كبار بود و از اجله ابرار بود و در كلام خطي تمام داشت و در علم تفسير و روايات و حديث به كمال بود. گفتهاند اسدآبادي بود و بعض اشخاص افغانيش دانند و برخي مصري و بعضي گفتهاند كه اصل او از بغداد بود و ذوالنون را ديده بود و در مريد پروردن آيتي بود.
نقل است كه روزي بر سر چاهي رسيد. دلو فروگذاشت دلو پر نقره برآمد. نگونسار كرد و باز فرو گذاشت، پر زر برآمد، باز فرو گذاشت، پر مرواريد. نگونسار كرد و وقتش خوش شد، گفت: "الهي خزانه بر من عرضه ميكني و ميداني كه من بدين فريفته نشوم. آبم ده تا طهارت كنم."
چون عمرش به آخر رسيد، ناپيدا شد، بعضي گويند در بغداد است و بعضي گويند در شام است و بعضي گويند آنجاست كه شهرستان لوط پيغمبر ــ عليهالسلام ــ به زمين فرو رفته است و او در آنجا گريخته است از خلق و هم آنجا وفات كرده است.
آن مبارز جد و جهد، آن مجاهد عهد، آن مقدس عالم پاكي، ميرزارضا كرماني نقل همي كند: با سيدجمال در كشتي بودم،بادي سخت برخاست و جهان تاريك شد. گفتم: آه مباد كه كشتي غرق شود. آواز آمد از هوا، كه از غرق شدن مترس كه سيدجمال با شماست. در ساعت باد نشست و جهان تاريك روشن گشت.
گويند سخن به حلاوت ميگفت؛ مريدي نعرهاي بزد. سيد او را از آن منع كرد و گفت: "اگر يك بار ديگر نعرهزني تو را مهجور گردانم؛ غربتي بازي درنياور، با هيچ كس انديشه نميكرد و پرواي كسي نداشت.
از سيد پرسيدند: "مرد را در اين راه چه بود؟ گفت: "دولت مادرزاد". گفتند: "اگر نبود؟" گفت: "دل دانا". گفتند: "اگر نبود؟" گفت: "چشم بينا". گفتند: "اگر نبود؟" گفت: "گوش شنوا". گفتند: "اگر نبود؟" چون بديد سر كارش گذاشتهاند گفت: "مرگ مفاجا".
نقل است كه سيد از پس امامي نماز كرد. امام گفت: يا سيد! تو کسبِي نميكني و از كسي چيزي نميخواهي. از كجا ميخوري؟ سيد گفت: صبر كن تا نماز قضا كنيم كه نماز از پي كسي كه روزيدهنده را نداند، روا نبود. سيد به جايي رسيد كه باديه را بی زاد و راحله قطع ميكرد. و مخلوق را به مصر، و ايران و عثماني و افغانستان و... ميشوراند.
نقل است كه او نيز عشق اصلاحات داشته. روزي ميرفت، يكي از بام طشتي خاكستر بر سر او ريخت. اصحاب در خشم شدند. خواستند تا او را برنجانند سيدجمال گفت: "هزار شكر ميبايد كرد، كه كسي كه سزاي آتش بود، به خاكستر با وي صلح كردند."
و گفت: "عزيزترين چيزها شغلي بود بين الماضي و المستقبل ــ يعني وقت نگهدار ــ ميرزا رضا را گفتند: "آخر محاسن را شانه كن" گفت: "فارغ ماندهام كه اين كار كنم؟"
نقل است كه: او را چندان ادب بود كه پيش عيال خود هرگز بيني پاك نكرده است." هر شب غذاي ميرزا هفت دانه مويز بود بيش نه.
ياران سيد گفتند: ما را طب ميبايد، برخاست و گفت: "مرا بيفشانيد" بيفشاندند. رطب تر از وي ميباريد. سير بخوردند. نقل است كه طايفهاي در باديه او را گفتند: "ما را انجير ميبايد" دست در هوا كرد و طبق انجير پيش ايشان نهاد و يك بار حلوا خواستند. طبق حلوا شكري گرم پيش ايشان نهاد. گفتند: "اين حلوا باب الطاق بغداد است". سيد گفت: "پيش من چه باديه و چه بغداد".
ميرزا رضا كتكخوري داشت ملس. 3 گويد: "يك بار در كشتي بودم با جامة خلق و موي دراز، آقابالاخان نيز در كشتي بود هر ساعت بيامد و موي از قفاي من برگرفتي و سيلي بر گردن من زدي.
نقل است كامران ميرزا يك هزار تومان پول ميرزارضا را بالا كشيد. آقابالاخان طبق دستور اين نورچشمي بلايايي بر سر ميرزا ميآورد. ميرزا از فرط استيصال خودزني كردي و به بند گرفتار شدي. پس از سالها از حبس خلاص گشتي؛ نزد سيدجمال رفته با آن كلمات آتشگون. از زندان كه خلاص يافتي، شاه بيچاره را كشاندي، بدان نمط كه تو داني.
ميرزارضا را بعد از فوت در خواب ديدند. گفت: "كار خود را چگونه ديدي؟" گفت: "كار غير از آن بود كه ما دانستيم".
_____________________________________
1. گنجشك؛ ملجم: گنجشك
2. ماچم كن
3. بر وزن مگس
|