ماهنامه شماره 10 - صفحه 6
 

 

» تذكرة‏السلاطين

 

فرهاد رستمي

 

نقل است كه شاه در اتاق امينه اقدس از پنجره باغ را نظاره مي‏كرد. صدايي شنيد: "مليج" 1 به طرف صدا بازگشت، بچه در گهواره به سخن درآمده بود. شاه به سوي صدا درآمد، آجري از سقف بر جاي پايش بر كف اتاق بنشست. اگر بچه صدا در نداده بود، آجر بر فرق مبارك فرود آمده بود. شاه بچه را "مليجك" ناميد و لقب "عزيزالسلطان" بر وي نها. بدين سان، برادرزادة امينه اقدس، مهدي خان ريقو، شد عزيزالسلطان.


جمعي براي انبساط خاطر اعليحضرت مي‏آمدند: ببري خان، كريم شيره‏اي، عباس گنده، اسماعيل بزاز، جوادخان خواننده، فرخ لقا، قمر وزير و شمس وزير. اما اينها كجا و مليجك كجا. نقل است هنوز طفل بود كه خلعت هزار ساله بر او افكندند؛ همه فرياد برآوردند و گفتند: هر كه در حال طفوليت چنين بود، در شباب چون بود.


نقل است كه دمادم نزد شاه آمدي و گفتي: "موچم كن"؛ 2 مي‏داني چكار كردم؟ شيشه دارالفنون را شكستم" و شاه وقتش خوش مي‏گشت. سلطان صاحبقران مي‏گفت: "نوكران من و مردم اين مملكت بايد جز از ايران و عوالم خودشان از جايي آگهي نداشته باشند" و از اين رو دارالفنون را دشمن مي‏داشت.


بعد از امير درباريان را هوايي ديگر بود، شاه را سه پسربود: كامران ميرزا، ظل‏السلطان و مظفرالدين ميرزا. از همه نازنين‏تر مظفر بود، كه فرمان مشروطه را توشيح فرمود، و از همه نانازنين‏تر ظل‏السلطان بود. و كامران ميرزا بسان پاندول ميان اين دو در نوسان بودي. نيمي از آب و گل نيمه ديگر هم ايضاً ز آب و گل. مظفر آن زمان كه مي‏خواست كسي را به قساوت مثل بزند گفتي: فلان، طابق النعل بالنعل مسعود ميرزاست. از مظفر شنيدم، در ايام صغارت با هم تلمذ كرديم طرف غرب، كه به اندرون همي شديم گارداشيم با پيچاق چشم گنجشكها را درآورده آنها را در هوا رها كردي و گفتي: "الان باخ گرنجه گويه گدجك".


آقا سيدجمال نامي بود، از طايفه كبار بود و از اجله ابرار بود و در كلام خطي تمام داشت و در علم تفسير و روايات و حديث به كمال بود. گفته‏اند اسدآبادي بود و بعض اشخاص افغانيش دانند و برخي مصري و بعضي گفته‏اند كه اصل او از بغداد بود و ذوالنون را ديده بود و در مريد پروردن آيتي بود.


نقل است كه روزي بر سر چاهي رسيد. دلو فروگذاشت دلو پر نقره برآمد. نگونسار كرد و باز فرو گذاشت، پر زر برآمد، باز فرو گذاشت، پر مرواريد. نگونسار كرد و وقتش خوش شد، گفت: "الهي خزانه بر من عرضه مي‏كني و مي‏داني كه من بدين فريفته نشوم. آبم ده تا طهارت كنم."


چون عمرش به آخر رسيد، ناپيدا شد، بعضي گويند در بغداد است و بعضي گويند در شام است و بعضي گويند آنجاست كه شهرستان لوط پيغمبر ــ عليه‏السلام ــ به زمين فرو رفته است و او در آنجا گريخته است از خلق و هم آنجا وفات كرده است.


آن مبارز جد و جهد، آن مجاهد عهد، آن مقدس عالم پاكي، ميرزارضا كرماني نقل همي كند: با سيدجمال در كشتي بودم،‌بادي سخت برخاست و جهان تاريك شد. گفتم: آه مباد كه كشتي غرق شود. آواز آمد از هوا، كه از غرق شدن مترس كه سيدجمال با شماست. در ساعت باد نشست و جهان تاريك روشن گشت.


گويند سخن به حلاوت مي‏گفت؛ مريدي نعره‏اي بزد. سيد او را از آن منع كرد و گفت: "اگر يك بار ديگر نعره‌زني تو را مهجور گردانم؛ غربتي بازي درنياور، با هيچ كس انديشه نمي‏كرد و پرواي كسي نداشت.


از سيد پرسيدند: "مرد را در اين راه چه بود؟ گفت: "دولت مادرزاد". گفتند: "اگر نبود؟" گفت: "دل دانا". گفتند: "اگر نبود؟" گفت: "چشم بينا". گفتند: "اگر نبود؟" گفت: "گوش شنوا". گفتند: "اگر نبود؟" چون بديد سر كارش گذاشته‏اند گفت: "مرگ مفاجا".


نقل است كه سيد از پس امامي نماز كرد. امام گفت: يا سيد! تو کسبِي نمي‏كني و از كسي چيزي نمي‏خواهي. از كجا مي‏خوري؟ سيد گفت: صبر كن تا نماز قضا كنيم كه نماز از پي كسي كه روزي‏دهنده را نداند، روا نبود. سيد به جايي رسيد كه باديه را بی زاد  و راحله قطع مي‏كرد. و مخلوق را به مصر، و ايران و عثماني و افغانستان و... مي‏شوراند.


نقل است كه او نيز عشق اصلاحات داشته. روزي مي‏رفت، يكي از بام طشتي خاكستر بر سر او ريخت. اصحاب در خشم شدند. خواستند تا او را برنجانند سيدجمال گفت: "هزار شكر مي‏بايد كرد، كه كسي كه سزاي آتش بود، به خاكستر با وي صلح كردند."


و گفت: "عزيزترين چيزها شغلي بود بين الماضي و المستقبل ــ يعني وقت نگهدار ــ ميرزا رضا را گفتند: "آخر محاسن را شانه كن" گفت: "فارغ مانده‏ام كه اين كار كنم؟"


نقل است كه: او را چندان ادب بود كه پيش عيال خود هرگز بيني پاك نكرده است." هر شب غذاي ميرزا هفت دانه مويز بود بيش نه.


ياران سيد گفتند: ما را طب مي‏بايد، برخاست و گفت: "مرا بيفشانيد" بيفشاندند. رطب تر از وي مي‏باريد. سير بخوردند. نقل است كه طايفه‏اي در باديه او را گفتند: "ما را انجير مي‏بايد" دست در هوا كرد و طبق انجير پيش ايشان نهاد و يك بار حلوا خواستند. طبق حلوا شكري گرم پيش ايشان نهاد. گفتند: "اين حلوا باب الطاق بغداد است". سيد گفت: "پيش من چه باديه و چه بغداد".


ميرزا رضا كتك‏خوري داشت ملس. 3 گويد: "يك بار در كشتي بودم با جامة خلق و موي دراز، آقابالاخان نيز در كشتي بود هر ساعت بيامد و موي از قفاي من برگرفتي و سيلي بر گردن من زدي.


نقل است كامران ميرزا يك هزار تومان پول ميرزارضا را بالا كشيد. آقابالاخان طبق دستور اين نورچشمي بلايايي بر سر ميرزا مي‏آورد. ميرزا از فرط استيصال خودزني كردي و به بند گرفتار شدي. پس از سالها از حبس خلاص گشتي؛ نزد سيدجمال رفته با آن كلمات آتشگون. از زندان كه خلاص يافتي، شاه بيچاره را كشاندي، بدان نمط كه تو داني.


ميرزارضا را بعد از فوت در خواب ديدند. گفت: "كار خود را چگونه ديدي؟" گفت: "كار غير از آن بود كه ما دانستيم".

 

_____________________________________

 

1. گنجشك؛ ملجم: گنجشك

2. ماچم كن

3. بر وزن مگس

 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org