» زمين سوخته
فرهاد رستمي
زمين سوخته
نويسنده : احمد محمود
انتشارات معين
تهران 1378
نقاشي ثبت آن لحظه يا لحظههايي است كه نقاش به تصوير ميكشد، شعر نيز چنين است. ماندگاري در شعر و نقاشي بدان معني است كه بيننده يا بينندگان در اينجا و آنجا، امروز و فردا و فرداها ميتوانند « طعم» آن لحظه يا لحظهها را بچشند و « بو»ي آن را حس كنند. در آن زمان نفس بكشند، تأمل كنند و موسيقي قطعهاي از زمان را بشنوند.
هنر ميتواند آهنگ قطعهاي از زمان باشد. اگر به صداي جهان گوش كنيم هستي و اجزاي آن آهنگي دارند؛ گياه، آفتاب، آسمان، دريا و... « صلح» آهنگي دارد و « جنگ» نيز. آهنگِ « جنگ» شايد شباهتهايي به « مرگ» داشته باشد: « اين روزها مرگ همه جا كمين كرده است»(ص 138). هنوز كسي آهنگ مرگ را نسروده است. بتهوون پس از خلق آثار بزرگ فقط يك آرزو داشت و آن اينكه پس از مرگ ميتوانست دوباره در اين جهان درنگي كند تا « سمفوني مرگ» را بسرايد. كس هنوز نميداند، شايد آهنگ مرگ روشنتر از آني باشد كه ما در نهانخانه ذهن، تاريك ميپنداريم.
زمين سوخته به سبب بي رنگي و سادگيِ واژگان، حرارت و صميميت جنوب را باز مينمايد: « حرف مثل سرب مذاب از ميان لبانش بيرون ميريزد و چكه چكه رو دلم مينشيند» (ص 135).
خيالانگيزي احمد محمود براي بيان « واقعيت»هايي بي رحم و شكننده خواننده را به تحسين واميدارد. اين « نگاه» زيباشناسانه در زير آوار دهشتبار جنگ همواره در جست وجوي « زندگي» است: « بار ديگر به ديوار خانه نگاه ميكنم. چنان ساكت است كه انگار هيچ وقت شاهد زندگي نبوده است و انگار كه هيچ وقت خنده شادي از تو خانه برنخاسته است» (ص 151).
در زمين سوخته زندگي هنوز زيباست، اما گاهي در همسايگي مرگ و در سياهي اسير ميشويم: « چشمم سياهي ميرود، مردم، قبرها، درختهاي پرگل شاه پسند، درختهاي ميموزا و خورشيد دور سرم ميگردند. زانوهام سست ميشوند، شقيقههايم را با دو كف دست ميگيرم و مينشينم و زمين انگار كه زير پايم خالي ميشود و انگار كه تو سياهيِ و خلاء و سرما سقوط ميكنم» (ص 148).
واژگان زمين سوخته تصاويرِ روشن و شگرفِ جنگ است، جنگي كه دشمن به شهرها و خانهها كشانده: « ... از ميان خرابهها ميرانم به طرف ننه باران. پايم گير ميكند به تير چوبي بلندي كه از كمر شكسته است. سكندري ميخورم و به زانو ميافتم. پيش رويم قطعه بزرگي از بدنه موشك لاي خرابهها افتاده است و نور خورشيد را با برق تيرهاي باز ميتابد. حالم دارد به هم ميخورد. حس ميكنم كه ديگر پايم به اختيارم نيست. همانجا، به ديوار شكستهاي كه روي زمين افتاده است تكيه ميدهم، عرق از تمام تنم ميجوشد. گوشهايم سوت ميكشد. به دور و برم نگاه ميكنم. ديوار شكستهاي كه بهش تكيه دادهام ديوار مطبخ خانه ننه باران است. اتاق ننه باران و اتاق محمد مكانيك رو هم كوبيده شده است» (ص 328).
برجستهترين ويژگيِ زمين سوخته بومي بودن احمد محمود است. نويسنده نسبت به جنگ نگاهي دروني دارد. در خوزستان زندگي ميكند. با جنگ نفس ميكشد و پا به پاي مردم بناي رفتن ندارد. مهاجرتِ اجتناب ناپذير و دردناك مردم مناطق جنگي خاكساري نبود، درد غربت بود ويراني كوچهها و خاطره ها : « ... ناگاه از بالاي سر جوان خاكستري پوش، چشمم ميافتد به دستي كه در انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشه خشك نخل پايه بلند گوشه حياط ننه باران گير كرده است. آفتاب كاكل نخل را سايه روشن زده است. خون خشك، تمام دست را پوشانده است. انگشت كوچك دست، از بند دوم قطع شده است و سبابهاش مثل يك درد، مثل يك تهمت و مثل يك تير سه شعبه به قلبم نشانه رفته است» (ص 329).
|