» آن خاقان بن خاقان،...
فرهاد رستمي
آن خاقانبن خاقان، آن سلطان صاحبقران، هجده بهار از شباب عمرش نگذشته بود كه پدر فوت فرمود. ميرزا تقيخان، آن چشمه زاينده و آن دولت پاينده، ناصرالدين ميرزا به تهران برد تا بجا آورد آيين پادشاهي.
نقل است ميرزا تقي سلماني داشته و بدان سبب بر «اصلاحات» علاقهاي گزاف بروز داده.
در صفت امير گويند. مادرش يك روز بر بام رفته بود، از همسايه انگشتي ترشي در دهان كرد. امير چندان بر شكم مادر زد كه مادر را در خاطر آمد. تا برفت و حلالي ميخواست.
آن دم كه سلطان صاحبقران بر تخت سلطنت جلوس بفرمود قمر در عقرب بود. دريغ از ديناري وجه نقد در خزانه. مالياتها وصول نشدي. حوالتهاي حاجميرزا آقاسي در دست خلق زياده بود. خيل خواهندگان ميآمدند براي نزديك كردن حوالتها به «تومان». حاجميرزا آقاسي خوف داشت از امير، خوف داشتني. بر آستان حضرت عبدالعظيم بست نشست و آخرالامر روانه كربلاي معلي شد. امير را با بستنشيني مخالفت بود. نماّمان «بابي»اش خواندند و خارج از دين، ليك اين وصله برازندة جامة امير نبود.
حاجميرزا آقاسي را گفتند: چگونهاي؟ گفت: چگونه باشد حال كسي كه عمرش ميكاهد و شكمش ميافزايد؟
گفت: در تورات است كه «هركه توبة او درست بود، خاك در دستانش زر شود» ليك «در دست اين نودولتان زر خاك گردد». (خاكشان بر سر باد، اف بر ايشان).
امير را مؤانست زياده بود با سلطان صاحبقران. سمندِ دولتِ امير سر كشيده ميرفت. تخت سلطنت، صندلي سلماني پنداشته، هر دم در بوقِ اصلاحات ميدميد.
روزي امير را گفت: اگر تو را خبر آيد تو را يك دعا مستجاب است هر چه خواهي بخواه؛ چه خواهي؟ گفت: سلامت سلطان، چون صلاح سلاطين صلاح عالميان است، (و در دل يك « الف» بر «صلاح» ميافزود).
امير از مداهنت شاعران در شگفت بود. عظيمتر مديحهسراي اين زمان «قاآني» قصيدهها ميگفت:
به جاي ظالمي شقي، نشسته عادلي تقي
كه مؤمنان متقي كنند افتخارها
و نيز در زمان صدارت حاجميرزا آقاسي سروده بود:
ميرزا آقاسي آنكو صفت روي و راي او
ز آنچه آيد در گمان در وصف ذاتش برتر است
امير وي را گفت: ما بر اين گمان بوديم كه ”آخرِ“ شاعري اول گدايي است ليك ...
قاآني به جاي آنكه شرم آرد عبارتي انديشهسوز برزبان راند: «از شما عباسي از ما رقاصي» امير كه با ترقص نيز ميانه نداشت، دانست كه غم نان دارد و خاموش ماند. رسالهاي در «فلاحت» بر زبان فرانسه داد تا بر ترجمة آن همت گمارد. امير، شعرا به ششدر افكنده بود و درباريان را نيز هم.
گفتند فراش كند تا عقلش افزون شود. سلطان صاحبقران گفت: چرا عَرس نكني؟ گفت: هيچ زن شوهر كند تا شوهر او را گرسنه و برهنه دارد؟ من از آن زن نميكنم كه هر زن كه من كنم، گرسنه و برهنه ماند، اگر بتوانمي خود را طلاق دهمي، و ديگران بر فتراك چون بندم؟ زن را به خويش چون غربال كنم؟ ناصر كه در شگفت شده بود از اين سخنان، دانست در پندار است، گفت: بيا تا عزتالدوله در نكاح تو در آوريم. نكاح را فرض است بر آدميگري. بر اين سيرت و سان خواهر خويش بر ريش امير بست.
امير را شبي از شباب مؤانست در اوانِ مغازلت خلوت دست داده بود و سلوَت، عزتالدوله را گفت: مرا دوست داري؟ گفت: دارم گفت: خداي را دوست داري؟ گفت: دارم. گفت: چند دل داري؟ گفت يك دل! گفت: به يك دل دو دوست تواني داشت؟ عزتالدوله كه فهم سخن نكرد، بگفت: من آمدهام كه عشق بنياد كنم.
نقل است كه روزي نان ميخورد، سگي آنجا بود. و بدو ميداد. گفتند: چرا با زن نخوري؟ گفت: اگر نان به سگ دهم، تا روز پاس من دارد تا نماز كنم. و اگر به زن دهم، از طاعتم باز دارد.
آن عليا مخدره، مهدعليا را چشم ديدار داماد نبود و امير نيك ميدانست كه اين عجوزه مكاره مينشيند و محتاله ميرود. فهم كرد كه سگ را گشوده و سنگ را بستهاند. با آنكه خشت از جاي رفته بود نان در تنور سرد ميبست.