ماهنامه شماره 4 - صفحه 8
 

» چک

 

فرهاد رستمي

 

 

پشت ميز كارم نشسته بودم كه تلفن زنگ زد.


ـ الو بفرماييد.

ـ الو آقاي جوادي؟

ـ بله خودم هستم بفرماييد.

ـ سلام آقاي جوادي

ـ سلام، شما؟

ـ آقا من از بانك زنگ مي‌زنم، چك شما برگشت خورده.

ـ چك من؟

ـ مگر شما آقاي جوادي نيستين؟ مگر شمارة …


نفسم به شماره افتاده بود. با اينكه من اصلاً دسته چك نداشتم، نمي‌دونم چرا اونقدر ترسيده بودم.

 

ـ آقا اشتباه شده.

ـ لطفاً چند لحظه بياييد بانك.


نيمه دوم اسفند ماه بود. حقوق باز نشسته‌ها و مستمري‏بگيران را به حساب ريخته بودند. بانك شلوغ بود. يكراست رفتم سراغ آقاي نويد.

 

ـ آقا اين چك مگر مال شما نيست؟

ـ نه خير.

ـ مگر شماره حساب شما …؟

ـ آقا اصلاً من حساب جاري ندارم.

ـ چند لحظه اجازه بفرماييد.


خيلي عجيب بود. بيست و هشت ميليون ريال چك‌ام برگشت خورده بود. يك لحظه شك ورم داشت، نكنه دسته چكم را دزديده باشند؟ آخه اصلاً من كه دسته چك نداشتم. آقاي مسني كنار باجه ايستاده بود و داشت يك بسته دويست توماني را با طمأنينه مي‌شمرد. با هر بار شمارش شست اش را بر روي زبان خيسش مي‌كشيد، اسكناس بعدي را ورق مي‌زد. من به او حسوديم مي‌شد چون حالا دهانم كاملاً خشك شده بود، حتي يك قطره آب هم در دهانم نبود كه آن را قورت بدهم. اسكناسها حسابي خيس شده بود. دندان مصنوعي فك پايين پير مرد كمي بيرون زده بود. در حالي كه كمي غوز كرده بود و چشمهاي ريز و گود رفته‌اش با مهرباني اسكناسها را نگاه مي‌كرد لب‌هايش طوري جمع شده و جلو آمده بود كه انگار داشت به پولها مي‌گفت: جون، و لبهايش همان طوري مانده بود.

 
ـ آقاي جوادي

ـ آقاي جوادي، آقا بفرماييد صداتون مي‌كنن


نگاهم را از پير مرد گرفتم و از ميان لشكر مستمري بگيران راهي باز شد و من خودم را به آقاي نويد رساندم.


ـ آقاي جوادي خيلي ببخشيد من واقعاً عذر مي‌خواهم. كامپيوتر اشتباه كرده بود. خداحافظي كردم. دو سه قدم مانده بود به در خروجي برسم كه خانمي مرا صدا كرد.

ـ آقاي جوادي چند لحظه تشريف بياوريد.

ـ خانم چراغي بود، مسئول اعتبارات و تسهيلات. (نمي‌دانم چرا هر وقت خانم چراغي را مي‌ديدم با خودم زمزمه مي‌كردم: «اينجا خانة باد است، چراغ روشن نمي‌شود»)

ـ سلام خانم.

ـ سلام، وام شما حاضر است.


يك مرتبه احساس كردم مثل گچ شدم. درست مثل موقعي كه رفته بودم خواستگاري. من كه خيلي معاشرتي هستم و با هر تيپي خوب حرف مي‌زنم و به قول معروف تپق نمي‌زنم، نمي‌دانم چرا اسم وام كه مي‌آيد دست و پايم را گم مي‌كنم، رنگم مي‌پرد و لرزش دستهايم را نمي‌توانم پنهان كنم. از همه بدتر سمت چپ لب بالايم به سمت بالا كش مي‌آيد. حتي موقع امضا كردن و نوشتن خط‌ ام تغيير مي‌كند و خودكار بيچاره در دستم به رعشه مي‌افتد.

 

ـ لطفا چند لحظه صبر كنيد تا صدايتان كنم.


حسابي غافلگير شده بودم. از خوشحالي صورتم داغ شده بود فقط خدا خدا مي‌كردم كسي تو نَخَم نرفته باشد. كسي كه تا همين چند لحظه پيش چك‌اش برگشت خورده بود آن هم شب عيد حالا نه تنها چك اش پاس شده بود كه وام هم بهش مي‌دادند. خانم مسني وارد شد. يكي يكي كارمندان به احترام خانم نيم خيز شدند و سلام كردند جناب رئيس بانك (كه هميشه سعي مي‌كنم نگاهم با نگاهش درگير نشود، چون احساس مي‌كنم به چشم يك سارق به من نگاه مي‌كند) با آن سبيلهاي پرپشت و آن دماغ درشت و با آن سرطاس و چشمهاي ريز و با آن كت و شلواري كه از بس پوشيده جزئي از شخصيت او شده است، تمام قد جلوي خانم بلند شد. خانم در عرض دو سه دقيقه كارش انجام شد و يكي پنج‌تا برگ سبز جلوي باجه‌ها پرتاب كرد. (درست همان طوري كه چوپان علف را جلوي گوسفندان پرتاب مي‌كند) احساس كردم كارمندان بانك ناراخت خواهند شد اما لبخند مسرت روي لبان مؤدبشان شكفت و احساس رضايت توأم با سپاس چشمهايش را روشن كرد. فكر كردم اگر من بودم اسكناسها را برنمي‌داشتم و ناراحت هم مي‌شدم. آخر آدم چقدر بايد خوش علف باشد، چقدر بايد تحقير شود كه با ديدن چند برگ سبز گل از گلش بشكفد. بعد فكر كردم تو همين الآن ايستاده‌اي اينجا براي صد هزار تومان وام، تازه براي خاطر همين چندين دفعه تقاضاي وام كرده‌اي و چندين بار از اين رو به آن رو شده‌اي. بعد فكر كردم شايد اگر من بودم كمتر لبخند مي‌زدم و سعي مي‌كردم آرام و بي‌اعتنا پولها را بردارم. داشتم فكر مي‌كردم با اين صدهزار تومان (وام اعطايي) چند جفت جوراب مي توانستم بخرم تا ديگر نوك انگشتم از توش سرك نكشد. در همين حين خانم جواني مؤدبانه گفت: آقا ببخشيد اون «پاجرو» مال شماست. من كه هنوز درست به خودم نيامده بودم تا جواب مناسبي به او بدهم يا لااقل يك كلام بگويم:


«خير»، گفتم: كدام پاجرو؟ گفت: همون پاجرو كه روبروي پاركينگ كنار بانك پارك شده، لطفاً ببريدش كنار تا من بيام بيرون. من كه تازه متوجه سؤال او شده بودم، گفتم: ببخشيد خانم پاجرو مال من نيست. (و اين جمله را طوري ادا كردم كه يعني من ماشينم را بالاتر پارك كرده‌ام) همش فكر مي‌كردم اگر خانم چراغي اين گفت و گو را شنيده باشد حتماً فكر خواهد كرد كه من وام را براي خودم نمي‌خواهم. داشتم فكر مي‌كردم. آره من اگر هر صدهزار تومان را مي‌دادم جوراب مي‌خريدم ديگر هيچ وقت نگران مرگ نبودم. نگران از اينكه يك وقت آبرويم پيش مرده شور برود. اصلاً من نمي دانم چرا اين قدر از مرده‌شور جماعت رودربايستي دارم. آخر آدم مرده كه برايش فرقي ندارد. باز حساب كردم با اين صدهزار تومان مي‌توانستم يك كت شلوار و چند … .


ـ آقاي جوادي، آقاي جوادي

ـ بله، بله.

ـ لطفاً تشريف بياوريد اين ورقه را پر كنيد.

 
نمي‌دانم چرا دوباره دهانم چوب شد، نفسم به شماره افتاد. سمت چپ لب بالايم كش آمد. حتماً رنگم هم مثل ميت شده بود. احساس مي‌كردم همة مستمري‌بگيران به من خيره شده‌اند. شايد هم چشمهايم قرمز شده بود. شايد هم همشون آرزو مي‌كردند كاش جاي من بودند فرم را نمي‌توانستم پر كنم درست مثل حالتي را داشتم كه رفته بودم خواستگاري (هيچ وقت فراموش نمي‌كنم. آن قدر دستم لرزيد و سمت چپ لب بالايم كش آمد كه نتوانستم چاي را تا آخر بخورم) بالاخره با هر جون كندني بود فرم را پر كردم. دفترچة قسط را گرفتم و رفتم كه سه روز ديگر بيايم و وامم را بگيرم.


پيرمردي كه از شمردن دسته اسكناس دويست توماني فارغ شده بود، در حالي كه اين طرف و اون طرف خود را مي‌پاييد از بانك بيرون زد. در پوستم نمي‌گنجيدم دوست داشتم به او كمكي بكنم پيرمرد را خوب ورانداز كردم. ديگر از آن نگاه مهربان اثري نبود. «شك» جاي «مهر» را گرفته بود. به طوريكه انگار همه مي‌خواستند پولش را از چنگش درآورند. اما من كه به پاس آماده شدن وام لبريز از مهرورزي شده بودم به پيرمرد نزديك شدم. اما احساس مي‌كردم او حتي به اشياء هم مشكوك شده است و انگار جهان بيني‌اش تغيير كرده بود.


ـ پدر جان مي‌خواهيد كمكتان كنم خيابان شلوغ است.


نگاه سنگيني به من انداخت و با لحني توهين‌آميز گفت: لازم نكرده بفرماييد. (لابد تو دلش گفت:‌پدرسگ دزد برو و گرنه پليس را خبر مي‌كنم) حتماً چشمانم قرمز شده بود كه يك همچنين فكري راجع به من كرده بود و گرنه من همونم كه چند لحظه پيش آن خانم محترم فكر كرده بود پاجرو مال من است. بدون آنكه چيزي بگويم يا از او ناراحت شده باشم راهم را گرفتم و رفتم.

 

 
ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org