گفت وگو: مرتضي رسوليپور
سيد حسين شربياني از فعالان سياسي سالهاي 1328 تا 1357 از نزديك شاهد بسياري از رخدادهاي سياسي و اجتماعي بوده است. تجارب وي از آغاز ورود به صحنه سياسي، كه در حلقه ياران نزديك داريوش فروهر در حزب ملت ايران قرار گرفت، تا زماني كه به دعوت اسدالله علم عضويت در حزب مردم را پذيرفت و بعد هم در حزب رستاخيز به فعاليت پرداخت براي علاقه مندان شنيدني و عبرت آموز خواهد بود. متن مصاحبه با نامبرده به شرح زير تقديم مي گردد.
□ خواهش مي كنم ضمن معرفي خود بفرماييد چگونه به كار سياسي كشيده شديد؟
اين جانب سيد علي حسين شربياني معروف به سيد حسين شربياني روز هفتم تيرماه 1307 در شربيان، كه آن زمان يكي از بخشهاي شهرستان سراب بود و اكنون شهرستان شده، در يك خانواده تقريبا روحاني متولد شدم. هشت يا نه سال داشتم كه به مكتب رفتم. معلم مكتب نايب ابراهيم بود و خواندن و نوشتن به ما ياد داد. در آن سالها به طور كلي، در آذربايجان، باسواد كم پيدا مي شد در حالي كه در شربيان بيسواد كمتر ديده مي شد. دركودكي مقدمات را خواندم، با تاريخ و آثار مشهور زبان فارسي، از جمله گلستان سعدي، آشنا شدم. در سال 1322 به اتفاق مرحوم شيخ عليرضا تقي زاده كه مردي مقدس و شريف بود به تبريز رفتم. از كودكي نسبت به كساني كه لباس نظامي به تن داشتند و به « امينه» [:ژاندارم] معروف بودند يك حالت وحشت و آنتي پاتي داشتم چون ديده بودم كه زنان براي حفظ حجابشان چگونه از دست آنان فرار مي كردند. يادم هست وقتي با شيخ عليرضا به تبريز رسيدم او به من گفت: شما كنار اثاثيه باش تا من بروم منزلي براي اقامت پيدا كنم. موقعي كه او رفت بعد از چند دقيقه يك آژان[:پاسبان] به طرفم آمد و با پايش به اثاث ما لگد زد و گفت اينها چيه؟ من در آن حالت بدون اينكه جرئت كنم حرفي بزنم، زبانم بند آمد و به گريه افتادم تا اينكه شيخ عليرضا آمد و با هم به منزلي كه او گرفته بود رفتيم. از فرداي آن روز درس عربي را از "صرف مير" شروع كرديم. حافظه ام خوب بود و هرچه ياد مي گرفتم نياز به مطالعه بعدي نداشتم. در تبريز مدتي در مدرسه طالبيه نزد جناب آقاي ميرزا مسلم ملكوتي، كه اكنون امام جمعه تبريز هستند، و همچنين نزد حاج ميرزا احمد شربياني كه همشهري ام بود صرف و نحو خواندم.
در سال 1324 باهمان شيخ عليرضا به قم رفتم و در مدرسه دارالشفا همحجره شديم. در قم نزد ميرزا ابوالفضل علمايي، كه از چهرههاي درخشان است و به رغم مجتهد بودن هيچ ادعايي ندارند و حتي رساله هم ننوشته، و چند نفر ديگر درس خواندم (در حال حاضر، اكثر استادان حاضر در قم و تبريز را به خوبي ميشناسم. همين آقاي ميرزا حسين ايوقي كه حالا رساله دارد، آن زمان شاگرد من بود حال آنكه به لحاظ سن، از من بزرگتر بود.
شاگرد ديگرم آقاي شيخ محمدتقي جعفري بود. او كه بعدها معلوماتي افزون پيدا كرد مقدمات عربي و تصريف را نزد من خواند. خودش هم در مصاحبه تلويزيوني گفت اولين معلم من سيد حسين شربياني بود. او درك خوبي داشت و خيلي خوب درس خواند. چندي بعد به تهران آمدم و به شغل معلمي و تدريس عربي پرداختم. بعد به دانشكده معقول و منقول رفتم و در دانشكده با مرحوم دكتر بهشتي همدرس بودم. ضمنا با آقايان سيد محمدحسن حايرينيا،1 مسعود شريف و محمد توحيدي دوست و آشنا شدم.
□ تحصيلات خود را تا چه مرحلهاي ادامه داديد؟
از نظر علوم قديمه تحصيلات من در حد رسائل و مكاسب بود. در سال 1328 به جهت آشنايي با مسائل سياسي و جبهه ملي از لباس روحاني خارج شدم و عمامه را برداشتم. البته هميشه مطالعه ميكردم ولي ديگر به درس خارج نرفتم. چون دنبال مسائل سياسي بودم مرحوم فروزانفر در دانشكده نظر خوبي با من نداشت و به همين علت يك سال مرا از ادامه تحصيل محروم كرد. حتي ليسانس معقول را سالها بعد، يعني در سال 1341، با وساطت آقاي اسدالله علم گرفتم.
در سال 1328 به توسط آقاي ابوالقاسم ماهراني، كه اهل اصفهان بود، با شادروان داريوش فروهر آشنا شدم. اين آشنايي به حدي رسيد كه خانواده فروهر مرا به عنوان عضو خانواده خود به حساب ميآوردند. آن زمان هنوز پدر مرحوم فروهر به نام سرهنگ صادق فروهر و مادرش اقدس خانم زنده بودند و به من مثل فرزندشان نگاه ميكردند. چون موقعيت مالي من ضعيف بود، وقتي براي داريوش پارچهاي مي خريدند و به خياط سفارش دوخت ميدادند عينا از همان پارچه و به همان خياط براي من هم سفارش ميدادند. به سبب همين دوستي با فروهر و بعد با دكتر عاملي تهراني و محسن پزشكپور وارد حزب ملت ايران شدم. من سيزدهمين عضو "حزب ملت ايران بر پايه بنيان پان ايرانيسم" بودم. علاوه بر كساني كه اسم بردم، حسنعلي صارم كلاكي، هوشنگ حقنويس، جواد تقيزاده و عدهاي ديگر عضو اين حزب بودند.
□ حزب ملت ايران چگونه تشكيل شد؟
خاستگاه آن از اينجا بود كه گروهي از جوانان مصمم شدند سازماني براي مبارزه با فعاليت حزب توده و انگليسيها تأسيس كنند. عليرضا رئيس، 2 كه من هيچ وقت او را نديدم، در رأس اين تشكيلات بود. او مدتي بعد در اثر انفجار نارنجك به قتل رسيد و در باغ طوطي حضرت عبدالعظيم مدفون شد. احتمالا داريوش همايون هم در اثر همين انفجار پايش آسيب ديد و براي هميشه تعادل پاي خود را از دست داد.
□ همه اعضاي حزب ملت ايران مثل هم فكر ميكردند يا بين آنان اختلافاتي هم وجود داشت؟
آن زمان كه من عضو حزب بودم چند گرايش و شعبه در حزب بود. صارم كلالي، تقيزاده و حقنويس با داريوش فروهر بودند. محمدرضا عاملی تهراني، مهرداد (كه قطع نخاعي شد) و سرتيپ زير نظر پزشكپور كار ميكردند. ضياء مدرس، شاپور زندنيا و حميد شركت به هم نزديك بودند و شاخهاي ديگر را تشكيل ميدادند. سرهنگ مقدادي، مهندس آقابياتي و يك شخص ديگر كه اسمش يادم نيست يك گروه ديگر بودند ولي رهبري اصلي حزب با داريوش فروهر بود. ويژگي مشترك همه آقايان ناسيوناليستبودنشان بود. فروهر انجمني تشكيل داده بود و هر هفته يا هر ماه از نمايندگان ناسيوناليستها دعوت ميكرد تا دور هم جمع شوند. او در هر جلسه انجمن مرا هم با خود مي برد. اين انجمن فعاليت كليه اعضا را رهبري ميكرد و داريوش همايون هم در اين انجمن بود.
من مسئول تشكيلات انجمن بودم و با همه افراد همكاري داشتم. مدتي بعد آقاي ميرمحمد صادقي هم به حزب ملت ايران آمد و چند صباحي افراد را با هم متشكل كرد؛ اما بعد از چهار ماه باز از هم جدا شدند. گروهي به سراغ پزشكپور رفتند و گروهي در كنار فروهر ماندند. در بين اين افراد به نظر من عاملي تهراني يك تئوريسين واقعي و كاملا به كارش وارد بود.
در آن زمان پان ايرانيستها شديدا با نفوذ سياست شوروي در ايران مخالف بودند و كاملا بر خلاف تودهايها حركت ميكردند. با شروع نخست وزيري دكتر مصدق، داريوش فروهر همه امكانات خود را نعل بالنعل با سياست دكتر مصدق همگام كرد و به ايشان خيلي نزديك شد و اين نزديكي را تا زمان مرگش ادامه داد؛ ولي بعد از كودتاي 28 مرداد، به عللي كه مي دانيد، نحوه انديشه افراد متفاوت شد. فروهر به مصدق وفادار ماند در حالي كه امثال پزشكپور به حكومت شاه نزديك شدند.
داريوش همايون با خواهر اردشير زاهدي ازدواج كرد و از بستگان رژيم شد؛ به وزارت هم رسيد. بنابراين، تشكيل حزب ملت ايران بيشتر بر اساس احساسات وطني و مخالفت با حزب توده بود.
□ از احزاب ديگر و تشكيل جبهه ملي در دهه 20 چه ميدانيد؟
در آن سالها در مقابل حزب توده، احزاب ديگري هم بودند مانند حزب ايران، حزب زحمتكشان، حزب آريا و احزاب ديگر كه البته در تمام اين حزبها انشعاب صورت گرفت و هر كدام به دستههاي مختلف تبديل شدند. از حزب ايران عده اي به رهبري محمد نخشب انشعاب كردند. قبل از آن خليل ملكي از حزب توده منشعب شد و نيروي سوم را تشكيل داد ولي در ابتداي تشكيل جبهه ملي همه نوع افراد در آن شركت داشتند. افرادي مانند ابوالحسن عميدي نوري، عبدالقدير آزاد، حسين مكي، دكتر بقايي، حائريزاده و اعضاي حزب ايران در تشكيل جبهه ملي مؤثر بودند. بعد هم ديديم كه بيشتر اين افراد از اطراف دكتر مصدق پراكنده شدند.
□ از فعاليتهاي خود در حزب ملت ايران بيشتر صحبت كنيد.
يك روز در دفتر حزب نشسته بودم، آقاي فروهر هم بود؛ دو سه نفر به نامهاي حسن كرباسي، كاظم بيگي (مدير مدرسهاي در بابل) و علياصغر روشني آمدند. يكي از آقايان گفت: خوب است يك نفر به بابل بيايد و شعبه حزب را در اين شهر راه بيندازد. داريوش فروهر، كه خدايش بيامرزد، نگاه به من انداخت و پرسيد ميروي؟ گفتم اگر شما بفرماييد مي روم. فورا ابلاغي نوشت و به دستم داد و من همان روز، به همراه آقايان به بابل رفتم. در بابل در منزل حسن كرباسي، كه از ثروتمندان شهر بود، مدتي ماندم تا شاخه حزب را در اين شهر پايه ريزي كنم. يادم هست در بابل چند بار با تودهايها درگير شديم. يك بار كه مصادف با شب چهارشنبه سوري بود اعضاي حزب توده در سالني جشن گرفته بودند. ما و دوستان برق سالن را قطع كرديم. يكي از ما به نام امير زرينكيا، معروف به امير موبور بود، با صداي بلند شعار مي داد: مرگ بر حزب منفور توده! مرگ بر توده ناستوده! از چه باشي به بيگانه دلخوش!؟ سرنگون بيرق داس و چكش و ... ما و ساير دوستان هم اين شعارها را تكرار كرديم خلاصه مجلس به هم ريخت و همه بيرون ريختند.
فرداي آن روز با اتومبيل به بابلسر رفتيم. آنجا هم درگيري شديدي پيدا كرديم و تودهايها به من چاقو زدند. چندي بعد در 29 فروردين 1329، زماني كه به ديدن يكي از دوستانم به نام حسيني يا زينالعابدين نادري رفتم تا او را ببينم، در كوچه اي كه "طاق داربن" نام داشت توده ايها به من حمله كردند و 22 ضربه چاقو به من زدند و من، با آنكه مسلح بودم، احتياط كردم؛ چون اگر از آن استفاده ميكردم قطعا مرا مي كشتند. جالب اين بود كه سه نفر از مأموران كلانتري موقع درگيري حضور داشتند اما هيچ كاري به نفع ما نكردند. بعد شنيدم سرهنگ معصومي رئيس شهرباني بابل به محمد قاضي رهبر تودهايها تلفن كرده بودند و گفته بودند ما كارمان را انجام داديم. به هر حال، مرا به بيمارستان منتقل كردند. يادم هست طبيب معالجم دكتر "بابايف" بود. پس از مدتي كه معالجه شدم مجددا به تلاشهاي سياسي خود در حزب ملت ايران ادامه دادم تا اينكه حوادث ديگري پيش آمد.
بعد از كودتاي 1332، تيمور بختيار به عنوان فرماندار نظامي در اوج قدرت بود و من در دبيرستان فيروز بهرام تدريس كردم. يك روز بعد از اينكه از مدرسه خارج شدم مأموران فرمانداري نظامي مرا پيش بختيار بردند. بختيار بعد از چند سؤال از من خواست تا مخفي گاه فروهر را به او بگويم. به او گفتم نميدانم و مدتي است كه او را نديده ام. روز قبل از آن فروهر مادرش را به ديدن من فرستاده بود. او نامهاي از فروهر براي من داشت، فروهر در نامه نوشته بود چنانچه خواستي مرا ببيني همراه مادرم به ديدن من بيا. البته اين فرصت پيش نيامد و مرا به فرمانداري نظامي بردند. بختيار به من پيشنهاد همكاري كرد ولي به بهانه هاي مختلف نپذيرفتم. در پايان به من گفت شما آزاديد مرخص شويد. گفتم ساعتي از شب گذشته و اگر از اينجا خارج شوم مأموران مرا دستگير ميكنند. يك مأمور با من همراه كنيد تا به منزل برسم. بختيار هم يك اتومبيل با مأمور فرستاد و يادم هست كه گفت: حقا كه آخوندي. تا آنجا كه به خاطر دارم، اين دام را براي فروهر هم پهن كرده بود ولي او هم زير بار نرفته بود. مدتي از اين جريان گذشت تا اينكه از طرف بختيار پيغام فرستادند كه در تهران نباشم. مجبور شدم مدتي به گيلان بروم و مدت شش ماه مهمان مفتاح استاندار گيلان بودم.
پس از اينكه از گيلان به تهران آمدم مجددا به تدريس در آموزشگاههاي شبانه پرداختم، در آموزشگاه خزائلي و ايرانشهر و همچنين در دبيرستانهاي ملي مهيار، تمدن و نوشيروان درس ميدادم3 و در همان سالها آموزشگاه شبانه ناصرخسرو و فاضل شربياني را ايجاد كردم و ضمنا مقالاتي در چند روزنامه و نشريه در موضوعات مختلف مملكتي مينوشتم و گاهي هم به مناسبت در بعضي از محافل سخنراني ميكردم.
در اين زمان سرلشكر ارفع هم اقدام به فعاليت سياسي كرده بود تا شايد مقدمات نخستوزيري خود را فراهم كند؛ به همين جهت افرادي را گرد خود جمع كرده بود. در اواسط بهار 1337 يك روز در منزل اسدالله رياضي كه معمم و از طرفداران ارفع بود من در مورد اوضاع كشور و سياست روز سخنراني كردم. پس از پايان سخن، شخصي كه در مجلس حضور داشت نزديك آمد و ضمن معرفي خود و تعريف و تمجيد از حرفهايي كه در مجلس زدم گفت: من محمدهادي مشتاقم؛ آيا شما حاضريد در حزب مردم كه رهبري آن با آقاي عَلَم است همكاري كنيد؟ بعد آدرس داد تا فردا به محل حزب مردم در خيابان صبا بروم. البته از قبل عَلَم را مي شناختم. خلاصه روز بعد براي ديدار با اعضاي حزب مردم به خيابان صبا رفتم. مشتاق مرا به حاضران معرفي كرد. تا جايي كه به ياد دارم، آقايان دكتر باهري، رسول پرويزي، ناصر عميدي، ابوالفضل سليماني، مصطفي صاحبديواني و جلال جهانمير آنجا بودند. ناصر عميدي خواست براي ملاقات من با علم وقت تعيين كند اما شرط كرد كه چند دقيقه بيشتر نباشد. وقتي كه موعد مقرر رسيد به ديدن آقاي عَلَم رفتم. هنگامي كه با عَلَم روبه رو شدم گفتم: من به اعليحضرت چندان اعتقادي ندارم و از علاقه مندان و طرفداران آقاي مصدق هستم. اگر در حزب شما براي امثال من با اين ديدگاه، محلي هست آماده همكاري هستم. عَلَم پس از شنيدن اين حرف از جاي خود بلند شد و آمد كنار من نشست و در حالي كه دستانم را ميان دستهاي خود گرفته بود گفت: ما اين حزب را تشكيل داده ايم تا امثال شما با ما همكاري كنند و دنبال افرادي با عقايد شما هستيم. بعد از موقعيت شاه در ميان مردم صحبت شد و اينكه چه كارهايي مي توان كرد. آن زمان شاه در مجامع مختلف چند بار از تز خود با عنوان « ناسيوناليسم مثبت» سخن گفته بود. عَلَم از من پرسيد شما از ناسيوناليسم چه اطلاعاتي داريد؟ پاسخ دادم بي اطلاع نيستم اما به نظرم اطلاق يا تقسيم ملتگرايي به مثبت و منفي معني ندارد. ملت گرايي در شكل طبيعي اش به اين معني است كه مردم در صدد حفظ مليت و كشور خود هستند اما در شكل افراطي آن كه شونيسم باشد سرانجام به نژادپرستي و تبعيض نژادي كشيده ميشود. مهم اين است كه آيا شاه مي خواهند اشخاصي مانند حسام دولت آبادي و محمدعلي مسعودي گرداننده سياست ناسيوناليسم مثبت باشند؟ دراين صورت، كار به جايي نخواهد رسيد مگر آنكه براي تبليغ افكار جديد دنبال افزارهاي جديد باشيم. عَلَم كه خيلي باهوش بود پرسيد از ناسيوناليستها چه كساني را ميشناسيد؟ پاسخ دادم همه را ميشناسم. پرسيد روابط شما با آنان چگونه است؟ گفتم باهمه خوبم و چند مطلب ديگر پرسيد كه چندان اهميتي نداشت ولي به همه سئوالات پاسخ مناسب دادم. بعد هم از حضور من تشكر كرد و دستور داد ابلاغي برايم صادر كردند و من با عنوان عضو كميسيون تشكيلات حزب مردم فعاليت خود را آغاز كردم. سپس با گرمي از هم جدا شديم و ملاقاتي كه قرار بود پنج دقيقه بيشتر نباشد يك ساعت و نيم طول كشيد.
□ رئيس كميسيون تشكيلات چه كسي بود؟
دكتر پرويز ناتل خانلري و اين زماني بود كه هنوز وزير نشده بود.
□ آن زمان همه اعضاي حزب مردم يكسان فكر ميكردند يا درون حزب اختلافاتي هم وجود داشت؟
آن طور كه به ياد دارم در درون حزب دو جناح تقريبا متخاصم وجود داشت. رسول پرويزي، دكتر خانلري، دكتر باهري، جلال جهانمير، ناصر عميدي و صاحبديواني در يك جناح قرار داشتند. امير متقي، دكتر محمدحسين اعتمادي، دكتر بهرامي صاحب امتياز نشريه انديشه مردم و دكتر عسكري مدير مجله خوشه در جناحي ديگر بودند. گروهي هم وضع نامشخصي داشتند نظير صمد نامور، دكتر محمود شروين و سيد محمود سجادي. دفتر ناصر عميدي در طبقه پايين و دفتر امير متقي در طبقه بالا بود؛ لذا به گروه اول پايينيها و به گروه دوم بالاييها مي گفتند. مبارزه شديدي ميان اين دو جناح برقرار بود. افرادي مثل من وضعيت بلاتكليفي داشتند اگر به بالاييها سلام ميكرديم پايينيها ميرنجيدند و، به عكس. اما روي هم رفته پايينيها خصوصا دكتر باهري با من خوب نبودند. آنان جاسوسي به نام بهروز فربود داشتند كه اهل آستارا بود و قلم خوبي هم داشت اما بعدها گرفتار اعتياد شد. همان طور كه قبلا عرض كردم، آقاي عَلَم مرا به كميسيون تشكيلات معرفي كرد و من به دستور دكتر اعتمادي 4 كه بعدا وكيل قائنات شد به ورامين رفتم و شعبه حزب مردم را در اين شهر پايهگذاري كردم.
_______________________________
1. آشنايي من با آقاي حايرينيا از زمان انتخابات دوره شانزدهم و از مدرسه محموديه بود و تا كنون اين رابطه همچنان حفظ شده است.
2. آقاي شربياني، مصاحبه شونده محترم اين شخص را با نام محسن رئيس ميشناختند در حالي كه نگارنده پس از صحبت با دكتر تكميل همايون كه عضو حزب ملت ايران بود، دريافتم نام او عليرضا است. (م. ر)
3. من از سال 1327 تا بهمن 1357 همواره به عنوان معلم عربي، فلسفه، منطق و ادبيات در دبيرستانهاي مختلف تدريس ميكردم. ابتدا به صورت حقالتدريسي و پس از مدتي به استخدام وزارت فرهنگ درآمدم.
4. دكتر محمدحسين اعتمادي نماينده دوره هاي 20، 21، 22، 23 و 24 از قائنات.