ArticlesStatesmenWoman e-zineًRestorationAYAM contemporary Historical ReviewO.HistoryPublicationsViewpoints and untold eventswith caravan of history(doc)Foreign Policy StudiesNewsمصاحبهwith caravan of history(photo)conferences
» تاريخ شفاهي » مواضع فدائيان اسلام در برابر پيمان سنتو

کلمات کليدی :
 همه کلمات
تک تک کلمات

 

نشریه الکترونیکی بهارستان

137

پیشینه فرش 

 

 

جریان شناسی سقوط پهلوی
سیر تاریخی ممنوعیت حجاب
پاکسازی و مرمت اسناد تصویری
نجم السلطنه

اخبارNEWS

تازه‌هاي موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران در نمايشگاه کتاب تهران |+| سير تاريخي تحريم در کتاب «انديشه تحريم و خودباوري» منتشر مي‌شود ‎ |+|

Google

جوان و تاریخ

تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین(ع)در ایران با تکیه بر دوران صفویه

 

 

چند قطره خون برای آزادی

 

 

زندگی سیاسی و اجتماعی آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری

 

فصلنامه تاریخ معاصر 61-62

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 61-62

 

فصلنامه تاریخ معاصر 63

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 63

کتابفروشی سرای تاریخ

Adobe Reader V 8.0

20.8 MB

 

مواضع فدائيان اسلام در برابر پيمان سنتو 

مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي

 

زماني که اين موضوع مطرح شد، من مشهد بودم. در آن موقع، علاء نخست‏وزير و تيمور بختيار فرماندار نظامي تهران بودند. شهيد نواب صفوي اعلاميه‏اي داد به اين مضمون که ملت ايران حاضر نيست وارد اردوگاههاي نظامي بشود و ما حاضر نيستيم به خاطر منافع شوروي، در مقابل آمريکا و غرب بايستيم و يا به خاطر منافع آمريکا، با شوروي بجنگيم. ما ملت بيطرف و غيرمتعهدي هستيم.

 
اين اعلاميه يک هشدار بود؛ امّا حاکميت کار خودش را مي‏کرد، غرب هم تصور مي‏کرد که فدائيان اسلام يک گروه صرفا مذهبي هستند. البته ارزيابي آنها آن روز در مورد قدرت فدائيان اسلام تا اندازه‏اي درست بود؛ چرا که، به علت مسکوت ماندن جريان نهضت نفت، نيروهاي مردمي هم از هم پاشيده شده بودند. نوعي حالت انزواطلبي در جوانها به وجود آمده بود. بسيج جوانها براي يک نبرد سرنوشت ساز غيرممکن به نظر مي‏رسيد. سازمان نظامي افسران حزب توده، با 628 افسر و درجه‏دار کشف شده بود. چند تن از رهبران حزب توده دستگير شده بودند. جبهه ملّي به داخل خانه‏ها رفته بود، حرفي نمي‏زد. بعضي از رؤساي جبهه ملّي مثل دکتر کريم سنجابي، از وزارت علوم حقوق مي‏گرفتند. دکتر شايگان، که به سه سال زندان محکوم شده بود، در حال تقاضاي عفو از شاه بود تا آزاد بشود، برود آمريکا زندگي کند. مهندس رضوي و سرتيپ رياحي هيچ‏کدام داعيه‏اي نداشتند. در آن فضا، ملّيون بر سر کار نبودند و مذهبيّون سنتي معتقد به عدم دخالت در سياست بودند. اينها را بررسي کرده بودند و براي آنها مسلّم بود که هيچ حرکتي نمي‏تواند مانع انعقاد اين پيمان بشود. امّا، ما هم براي خودمان آرمانخواه بوديم. نمي‏توانستيم حضور آمريکا را تحمّل کنيم. اصل چهار ترومن را شاهد بوديم. حضور گسترده مستشاران نظامي آمريکايي را، که بعد از پيمان به ايران آمدند، پيش‏بيني مي‏کرديم و اينها را نمي‏توانستيم تحمّل کنيم. هنوز اعلاميه پيمان نظامي بغداد و رفتن علاء به بغداد مطرح نشده بود. البته من مي‏خواهم بگويم اين هم ترفندي بود که رژيم تشخيص داده بود که ما را هم بايد سرکوب کند. اوّل ما را ضد ارزش نشان بدهد و بعد هم سرکوبمان کند.
 
ضد ارزش کردن ما به وسيله روزنامه‏ها و مجلات، از اينجا آغاز شد. مجله‏اي منتشر مي‏شد به نام آشفته که مدير آن عماد عصّار بود. ما يک مرتبه ديديم که اين شخص شروع به درج سلسله مقالاتي کرد با مضاميني از اين قبيل که من سرکلاس درس بودم، استاد درس مي‏داد، اوّلين سخنش اين بودکه صفويه سيد نبودند. حالا نواب صفوي از طرف مادري نواب صفوي است، از طرف پدر ميرلوحي است. آنها مي‏خواستند اين را مطرح کنند که نواب صفوي سيد نيست. مجله خواندنيها، شروع کرد به چاپ مقالاتي به قلم محمّدحسن حائري‏نيا، تحت اين عنوان که رزم‏آرا چگونه کشته شد يا اسرار قتل رزم‏آرا. تقريبا يک جنگ رواني عليه ما، قبل از اعلام انعقاد پيمان بغداد، آغاز شد.
 
هماهنگ با چاپ اين مقالات، در مجلس لايحه عفو خليل طهماسبي مجددا مطرح شد. در زمان دکتر مصدق مادّه واحده‏اي رفته بود به مجلس با اين مضمون که «چون خيانت حاج علي رزم‏آرا به ملت ايران مسلم است، چنانکه قاتل او استاد خليل طهماسبي باشد، به موجب اين مادّه واحده مورد عفو قرار مي‏گيرد» و خليل طهماسبي آزاد شده بود. حالا نمايندگان در فکر تهيه ماده واحده ديگري بودند که ببرند مجلس تا آن مادّه واحده را لغو کنند، طهماسبي دستگير شود و نهايتا نواب صفوي را دستگير کنند. اين حرکات هماهنگ با هم شروع شده بود و به اين ترتيب زمينه سرکوبي ما را با مقالات روزنامه‏ها و عمل مجلس فراهم کرده بودند. ما شروع به مقابله با اين حرکتها کرديم. اوّلين کاري که کرديم، من و مرحوم سيد عبدالحسين واحدي رفتيم کاشان، وقتي که مقالات عصّار را ديديم توي مجله آشفته، برآشفتيم و با تهران تماس گرفتيم. بعد که از کاشان آمديم، معلوم شد که سيدمحمّد واحدي رفته عماد عصّار را آورده پيش نواب صفوي، قرار شده مقالاتي که در آشفته نوشته مي‏شد، اول ما بخوانيم، بعد چاپ بشود.
 
برادران فدائيان اسلام رفتند اميراني و نصراللّه شيفته را در خواندنيها تهديد کردند. آنها گفتند: ما اين سلسله مقالات را جمع مي‏کنيم، شما مقالاتي بنويسيد، ما چاپ مي‏کنيم که مرحوم سيد محمّد واحدي با تقرير نواب صفوي، شروع کرد به نوشتن خاطرات فدائيان اسلام در خواندنيهاي سال 34، که بعد، به علت سانسوري که فرماندار نظامي مي‏کرد، اين مقالات قطع شد. اتفاقا زماني که قطع شد دو هفته پيش از اين بود که علاء را بزنند. بعضيها تصور کردند که چون ما مي‏خواستيم به خاطر مسئله پيمان نظامي بغداد به علاء تيراندازي کنيم، نوشتن مقالات را قطع کرديم، در حالي که چنين نبود. من خودم رفتم پيش اميراني و نصراللّه شيفته که مقالات را سانسور مي‏کردند. من و واحدي که از کاشان آمديم، سيد عبدالحسين واحدي به مرحوم نواب صفوي گفت که من نمي‏خواهم اصلاً اسم احمد کسروي توي مجله بيايد، حالا ما سانسور بکنيم يا نکنيم. من رفتم به عماد عصار گفتم که ما نمي‏خواهيم اصلاً اين مقالات چاپ بشود. با او برخورد کردم. يک نامه نوشت به نواب صفوي که پيک شما آمد، پيک خشني بود؛ من تا زماني که شما را زيارت نکرده‏ام، اقدام به درج اين مقالات نمي‏کنم؛ امّا اين مسئله موجب نشود که من تا آخر عمر شما را نبينم. نامه را به خود من داد. آن را بردم به نواب صفوي دادم. خودم هم با سيد محمّد واحدي آمديم پيش دکتر نصراللّه شيفته ــ که بعدها مدير مجله دانشمند شد ــ به او گفتم که تو اگر چاپ کني، با من روبه‏رو هستي. اين را از آن جهت گفتم که عملکرد گذشته مرا مي‏دانست. به اميراني هم گفتيم که اجازه چاپ کردن نمي‏دهيم، مگر اينکه سانسور نکني. گفت که نمي‏توانم، بختيار نمي‏گذارد و مي‏گويد: اول بايد مقالات را بخوانيم، بعد چاپ بشود. گفتم: پس مقالات را نمي‏دهيم. مقالات به اين علت چاپ نشد.
 
راجع به لايحه عفو خليل طهماسبي هم پدر زن مرحوم نواب صفوي، نواب احتشام رضوي از مکه آمده بود. ما رفتيم به ديدنش، ناهار آنجا بوديم. اوّل غروب نواب صفوي شروع کرد آنجا نماز خواندن. احتشام رضوي با رجال رفيق بود. علي معتمدي، معاون حسين علاء آمد به ديدن نواب احتشام که از مکه آمده بود. نواب احتشام رضوي نماينده آستان قدس رضوي در تهران بود و خانه‏اي که در آن زندگي مي‏کرد دفتر کار آستانه هم بود. مرحوم نواب صفوي داشت نماز جماعت مي‏خواند. يادم هست مرحوم نواب احتشام رضوي براي ما شيرينيهاي معمولي گذاشته بود، اما وقتي که معتمدي معاون نخست‏وزير آمد، رفت شيرينيهاي يزدي خيلي خوب آورد. مرحوم واحدي به من گفت: مثل اينکه اين مهمانها از ما مهم‏ترند. خوب، مرحوم نواب نمازش را تمام کرد و با آقاي علي معتمدي، که کلاه شاپو دور سليندري داشت و لباس شيکي پوشيده بود و ظاهر خيلي سياستمدارانه داشت، نشستند. مرحوم نواب شروع به صحبت کرد. گفت: زمانه طوري شده که جوانها بايد پيرها را نصيحت کنند ــ نواب صفوي جوان بود و 31 سال داشت ــ من تأسفم از اين است که اعضاي حکومت آدمهاي خوبي نيستند، احکام اسلام را اجرا نمي‏کنند. مرحوم نواب صفوي در اين مقوله بحث مفصلي کرد.
 
مسئله لغو مادّه واحده عفو خليل طهماسبي مطرح بود. مرحوم نواب با لحن قاطعي به معتمدي گفت: به نخست‏وزير بگوييد صلاحش نيست اين لايحه را ببرند مجلس تصويب کنند؛ زيان مي‏بينند. براي اينکه بيشتر تأييد بگذارد، گفت: اين مطلب را نه از آن جهت مي‏گويم که ما از مرگ مي‏ترسيم؛ ما مردانه به استقبال مرگ مي‏رويم، آرمان ما شهادت است، ما معتقديم اقدامي که مي‏کنيم، به احدي‏الحسنيين مي‏رسيم؛ يا شهيد مي‏شويم و به بهشت جاودان راه پيدا مي‏کنيم يا پيروز مي‏شويم و حکومت اسلامي برقرار مي‏کنيم. بعد برگشت به خليل طهماسبي گفت: خليلم، نامردي اگر رفتي پاي چوبه دار، مردانه نروي. هممون مردانه مي‏رويم. من، تو، عبدخدايي، واحدي همه مردانه مي‏ميريم. آقاي معتمدي، من اسلحه دادم به خليل طهماسبي، من گفتم اسلحه بدهند به عبدخدايي، من اين کار را کردم.
 
معتمدي رفت. يادم است من آمدم وضو بگيرم نماز بخوانم، خليل طهماسبي آمد پيش من ــ خدا رحمتش کند ــ گفت: من تا حالا کجا جوانمرد نبودم که آقا اينجوري به من گفت «نامردي؟» گفتم: اتفاقا زيبايي قضيه اينجا بود. من ديدم وقتي که آقا ــ ما به نواب صفوي مي‏گفتيم «آقا» ــ گفت «خليلم، نامردي اگر رفتي پاي چوبه مرگ، مردانه نروي»، دست معتمدي که با آن کلاهش را گرفته بود، لرزيد.
 
نواب احتشام رضوي گفت: بله قربان، بله قربان، بنده هم مي‏روم به آقاي علاء مي‏گويم، صلاح نيست. صحبت از پيمانهاي نظامي بود؛ مرحوم نواب هميشه حرفش اين بود که ما اوّل اتمام حجت کنيم، بعد اگر مي‏خواهيم اقدامي کنيم، اقدام بکنيم. دستور داد تيمور بختيار را پيشش بياورند. تلفن کردند به تيمور بختيار که آقاي نواب مي‏خواهند شما را ببيند. تيمور بختيار فرماندار نظامي تهران، فرمانده راه‏آهن سراسري و فرمانده لشکر 2 زرهي بود. فکر مي‏کنم از آن جلسه من فقط زنده ماندم. قرار شد سيد عبدالحسين واحدي نباشد، جلسه در منزل پدر زن نواب صفوي در خيابان خيام نزديک ميدان امام حسين تشکيل شد. اتاقي بود که از کف حياط پله مي‏خورد. در واقع، زيرزمين بود. قبل از اينکه بختيار بيايد، مرحوم نواب دستور داد يک اسلحه کلت را خشابش را درآوردند، گذاشتند روي طاقچه. بختيار آمد، من بودم، طهماسبي بود، نواب صفوي بود و سيد محمد واحدي. وقتي بختيار وارد اين خانه شد و اين پله‏هاي گود را طي کرد، آمد توي اطاق، سربازهايش در فواصل دو متر به دو متر ايستادند، براي حفاظت جانش. مرحوم طهماسبي گفت: تيمسار اجازه بدهند سربازها بيايند کنار ما بنشينند، چون آقا خوششان نمي‏آيد. بختيار با لحن غرورآميزي گفت: مرخص‏اند. سربازها رفتند بيرون خانه.
 
بختيار وقتي وارد شد، چشمش به اسلحه کلت افتاد. گفت: آقايان اسلحه هم که دارند، هفت‏تير قاچاق هم توي خانه آقايان پيدا مي‏شود. مرحوم نواب گفت: گاهي دوستان ما با اين سلاحها تمرين مي‏کنند که اگر يک روزي خواستند شهيد بشوند، مردانه شهيد شوند. آنجا يادم هست، مرحوم نواب صفوي سخن را اين‏طور شروع کرد: به شاه بگوييد پدرش نتوانست با اسلام بجنگد و او هم نمي‏تواند با اسلام بجنگد، ما به عنوان مسلمان در سنگر اين مملکت نشسته‏ايم. ما مخالف پيمانهاي نظامي هستيم. شايد ده، دوازده دقيقه نواب صفوي صحبت کرد. من تک تک کلماتش يادم نيست؛ امّا مي‏دانم حاصل حرفهايش اين بود که ما اجازه نمي‏دهيم ايران وارد اردوگاههاي غرب يا شرق بشود. بختيار گفت: «ما علي‏الرسول الاالبلاغ». [بر رسولان پيام‏رساني باشد و بس].
 
البته بختيار وقتي وارد شد، اوّل با قوطي سيگارش بازي مي‏کرد. بعد وقتي نواب صفوي صحبت مي‏کرد، کم‏کم خيره شد به نواب صفوي، قوطي سيگارش را زمين گذاشت، چهار زانو نشست، مؤدب‏تر شد. يادم هست بختيار روبه‏روي نواب صفوي نشسته بود. من دم در نشسته بودم، خليل طهماسبي سيد محمّد واحدي کنار من نشسته بودند. الآن آن قيافه وحشت‏زده بختيار، که رودرروي اين سيد قرار گرفته بود، در نظرم مجسم است. بختيار گفت: ما علي‏الرّسول الاّالبلاغ. ما نمي‏خواهيم با اسلام بجنگيم؛ من به اعليحضرت مي‏گويم، پيام شما را به اعليحضرت مي‏رسانم. نواب اخطارش را تمام کرد. بعد، بختيار وقتي مي‏خواست برود، خم شد دست نواب صفوي را ببوسد، با اينکه اخطار شنيده بود. نواب صفوي تقريبا تسلط روحي بر بختيار پيدا کرده بود. عده‏اي مي‏گفتند: نواب صفوي هيپنوتيسم مي‏کند. شخصيت بختيار را مچاله کرد گذاشت کنار. شخصيت بختيار خرد شد. من شايد صداي شکستن ديواره‏هاي مغزش را امروز پس از 42 سال مي‏شنوم. امروز، بختيار در عراق کشته شده، نواب صفوي شهيد شده و من آن روز صداي شکستن ديواره‏هاي مغزش را شنيدم.
 
به هر جهت، بختيار رفت. چندروزي نگذشته بود که ديديم در روزنامه‏ها اعلام کردند، حسين علاء براي امضاي پيمان نظامي بغداد که اعضاي آن عبارت بودند از پاکستان، ترکيه، عراق، انگلستان و ايران، به بغداد مي‏رود و کساني که از اين کشورها به بغداد رفتند، عبارت بودند از: ژنرال اسکندر ميرزا رئيس جمهور پاکستان، مندس فرانس نخست‏وزير فرانسه، مک ميلان وزير خارجه انگلستان، علاء نخست‏وزير ايران و نوري سعيد پاشا نخست‏وزير عراق. اينها در بغداد دور هم جمع مي‏شدند که اين پيمان را منعقد بکنند.
 
ما آن روز از اين منزل رفته بوديم منزل آقاي ميرزا آقا شيرازي که در خيابان گرگان امام جماعت بود. فکر مي‏کنم بچه هم نداشت. شب منزل او بوديم که خبر پيمان نظامي بغداد منتشر شد. صبح، مرحوم نواب در خانه آن سيد روحاني امام جماعت، ما را جمع کرد ــ من، طهماسبي، سيد محمّد واحدي و سيد عبدالحسين واحدي ــ و شروع به صحبت کرد. با هم بوديم، آن شب نماز شب خوانده بوديم. گفت: برادران، امروز روز تصميم‏گيري است، بايد بميريم. محارب بودن حکومت با اسلام براي من به يقين رسيد. ما داريم سرباز آمريکا مي‏شويم، به خاطر منافع آمريکا در برابر اتحاد جماهير شوروي و مجري اين طرح غلط محاربه با اسلام و مسلمين علاء است. بايد علاء کشته بشود. نظرتان چيست؟ به اتفاق آراء نظر نواب صفوي را پذيرفتيم و تکبير گفتيم.
 
حسين علاء به بغداد مي‏رفت تا پيماني را منعقد کند که ملّتي را اسير مي‏کرد. ما با پيمان نظامي مخالف بوديم. گفتيم: حالا کي برود علاء را بزند؟ چند نفر داوطلب شدند: يکي مهدي موسي‏زاده که الآن زنده است، به نام مهدي فرجو معروف است، يکي علي بهاري، يکي هم مظفرعلي ذوالقدر که اهل خمسه زنجان بود و مهندس نکونام از برادران فدائيان اسلام در آبادان فرستاده بود تهران که در خدمت نواب صفوي باشد. مرحوم نواب گفت: من مظفر ذوالقدر را پيشنهاد مي‏کنم. مرحوم سيد محمّد واحدي گفت: او سواد ندارد، نمي‏تواند خوب جواب بدهد. مرحوم نواب گفت: امتحانش مي‏کنم. نيم ساعت بعد مظفر ذوالقدر آمد. به او گفتند: بايد بروي بميري، شهيد بشوي. گفت: مردانه مي‏ميرم. نواب صفوي گفت: اگر تو را گرفتند، چه مي‏گويي؟ گفت: اينجا کشور اسلامي است يا کشور کفر است؟ ما که به کفر وابسته شده‏ايم، زنان ما که مثل زنان کافران بيرون مي‏آيند، تعداد مشروب فروشيهاي ما که از نانواييها بيشتر است، قانون اساسي که اجرا نمي‏شود. رئيس مملکت که قول داده است مروّج احکام مذهب جعفري باشد، مخرّب مذهب جعفري است، عامل آمريکاست، عامل غرب است، اين حکومت عامل غرب است، اينها افسران غربي هستند که ملت ايران را به استخدام غرب درآورده‏اند، اينها مهاجم‏اند. مگر مي‏شود در مقابل اينها سکوت کرد؟
 

مرحوم نواب گفت: بيسوادي است که قدرت درک مسائل مملکتي را دارد. بيسوادي است که آرمانخواه است، دنبال عقيده‏اش است. به اتفاق آراء تصويب کردند که مظفر ذوالقدر، برود و حسين علاء را از ميان بردارد.

 




نام:                
*رايانامه( Email):
موضوع :
*نظر شما:


تماس با ما : 38-4037 2260 (9821+) -

کليه حقوق اين سايت متعلق به موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران مي باشد
درج مطالب در سایت لزوماً به معنی تاييد آن نيست

استفاده از منابع اين سايت با ذکر ماخذ مجاز است
بهترین حالت نمایش: IE8 یا نسخه بالاتر


 
www.iichs.org