مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
زماني که اين موضوع مطرح شد، من مشهد بودم. در آن موقع، علاء نخستوزير و تيمور بختيار فرماندار نظامي تهران بودند. شهيد نواب صفوي اعلاميهاي داد به اين مضمون که ملت ايران حاضر نيست وارد اردوگاههاي نظامي بشود و ما حاضر نيستيم به خاطر منافع شوروي، در مقابل آمريکا و غرب بايستيم و يا به خاطر منافع آمريکا، با شوروي بجنگيم. ما ملت بيطرف و غيرمتعهدي هستيم.
اين اعلاميه يک هشدار بود؛ امّا حاکميت کار خودش را ميکرد، غرب هم تصور ميکرد که فدائيان اسلام يک گروه صرفا مذهبي هستند. البته ارزيابي آنها آن روز در مورد قدرت فدائيان اسلام تا اندازهاي درست بود؛ چرا که، به علت مسکوت ماندن جريان نهضت نفت، نيروهاي مردمي هم از هم پاشيده شده بودند. نوعي حالت انزواطلبي در جوانها به وجود آمده بود. بسيج جوانها براي يک نبرد سرنوشت ساز غيرممکن به نظر ميرسيد. سازمان نظامي افسران حزب توده، با 628 افسر و درجهدار کشف شده بود. چند تن از رهبران حزب توده دستگير شده بودند. جبهه ملّي به داخل خانهها رفته بود، حرفي نميزد. بعضي از رؤساي جبهه ملّي مثل دکتر کريم سنجابي، از وزارت علوم حقوق ميگرفتند. دکتر شايگان، که به سه سال زندان محکوم شده بود، در حال تقاضاي عفو از شاه بود تا آزاد بشود، برود آمريکا زندگي کند. مهندس رضوي و سرتيپ رياحي هيچکدام داعيهاي نداشتند. در آن فضا، ملّيون بر سر کار نبودند و مذهبيّون سنتي معتقد به عدم دخالت در سياست بودند. اينها را بررسي کرده بودند و براي آنها مسلّم بود که هيچ حرکتي نميتواند مانع انعقاد اين پيمان بشود. امّا، ما هم براي خودمان آرمانخواه بوديم. نميتوانستيم حضور آمريکا را تحمّل کنيم. اصل چهار ترومن را شاهد بوديم. حضور گسترده مستشاران نظامي آمريکايي را، که بعد از پيمان به ايران آمدند، پيشبيني ميکرديم و اينها را نميتوانستيم تحمّل کنيم. هنوز اعلاميه پيمان نظامي بغداد و رفتن علاء به بغداد مطرح نشده بود. البته من ميخواهم بگويم اين هم ترفندي بود که رژيم تشخيص داده بود که ما را هم بايد سرکوب کند. اوّل ما را ضد ارزش نشان بدهد و بعد هم سرکوبمان کند.
ضد ارزش کردن ما به وسيله روزنامهها و مجلات، از اينجا آغاز شد. مجلهاي منتشر ميشد به نام آشفته که مدير آن عماد عصّار بود. ما يک مرتبه ديديم که اين شخص شروع به درج سلسله مقالاتي کرد با مضاميني از اين قبيل که من سرکلاس درس بودم، استاد درس ميداد، اوّلين سخنش اين بودکه صفويه سيد نبودند. حالا نواب صفوي از طرف مادري نواب صفوي است، از طرف پدر ميرلوحي است. آنها ميخواستند اين را مطرح کنند که نواب صفوي سيد نيست. مجله خواندنيها، شروع کرد به چاپ مقالاتي به قلم محمّدحسن حائرينيا، تحت اين عنوان که رزمآرا چگونه کشته شد يا اسرار قتل رزمآرا. تقريبا يک جنگ رواني عليه ما، قبل از اعلام انعقاد پيمان بغداد، آغاز شد.
هماهنگ با چاپ اين مقالات، در مجلس لايحه عفو خليل طهماسبي مجددا مطرح شد. در زمان دکتر مصدق مادّه واحدهاي رفته بود به مجلس با اين مضمون که «چون خيانت حاج علي رزمآرا به ملت ايران مسلم است، چنانکه قاتل او استاد خليل طهماسبي باشد، به موجب اين مادّه واحده مورد عفو قرار ميگيرد» و خليل طهماسبي آزاد شده بود. حالا نمايندگان در فکر تهيه ماده واحده ديگري بودند که ببرند مجلس تا آن مادّه واحده را لغو کنند، طهماسبي دستگير شود و نهايتا نواب صفوي را دستگير کنند. اين حرکات هماهنگ با هم شروع شده بود و به اين ترتيب زمينه سرکوبي ما را با مقالات روزنامهها و عمل مجلس فراهم کرده بودند. ما شروع به مقابله با اين حرکتها کرديم. اوّلين کاري که کرديم، من و مرحوم سيد عبدالحسين واحدي رفتيم کاشان، وقتي که مقالات عصّار را ديديم توي مجله آشفته، برآشفتيم و با تهران تماس گرفتيم. بعد که از کاشان آمديم، معلوم شد که سيدمحمّد واحدي رفته عماد عصّار را آورده پيش نواب صفوي، قرار شده مقالاتي که در آشفته نوشته ميشد، اول ما بخوانيم، بعد چاپ بشود.
برادران فدائيان اسلام رفتند اميراني و نصراللّه شيفته را در خواندنيها تهديد کردند. آنها گفتند: ما اين سلسله مقالات را جمع ميکنيم، شما مقالاتي بنويسيد، ما چاپ ميکنيم که مرحوم سيد محمّد واحدي با تقرير نواب صفوي، شروع کرد به نوشتن خاطرات فدائيان اسلام در خواندنيهاي سال 34، که بعد، به علت سانسوري که فرماندار نظامي ميکرد، اين مقالات قطع شد. اتفاقا زماني که قطع شد دو هفته پيش از اين بود که علاء را بزنند. بعضيها تصور کردند که چون ما ميخواستيم به خاطر مسئله پيمان نظامي بغداد به علاء تيراندازي کنيم، نوشتن مقالات را قطع کرديم، در حالي که چنين نبود. من خودم رفتم پيش اميراني و نصراللّه شيفته که مقالات را سانسور ميکردند. من و واحدي که از کاشان آمديم، سيد عبدالحسين واحدي به مرحوم نواب صفوي گفت که من نميخواهم اصلاً اسم احمد کسروي توي مجله بيايد، حالا ما سانسور بکنيم يا نکنيم. من رفتم به عماد عصار گفتم که ما نميخواهيم اصلاً اين مقالات چاپ بشود. با او برخورد کردم. يک نامه نوشت به نواب صفوي که پيک شما آمد، پيک خشني بود؛ من تا زماني که شما را زيارت نکردهام، اقدام به درج اين مقالات نميکنم؛ امّا اين مسئله موجب نشود که من تا آخر عمر شما را نبينم. نامه را به خود من داد. آن را بردم به نواب صفوي دادم. خودم هم با سيد محمّد واحدي آمديم پيش دکتر نصراللّه شيفته ــ که بعدها مدير مجله دانشمند شد ــ به او گفتم که تو اگر چاپ کني، با من روبهرو هستي. اين را از آن جهت گفتم که عملکرد گذشته مرا ميدانست. به اميراني هم گفتيم که اجازه چاپ کردن نميدهيم، مگر اينکه سانسور نکني. گفت که نميتوانم، بختيار نميگذارد و ميگويد: اول بايد مقالات را بخوانيم، بعد چاپ بشود. گفتم: پس مقالات را نميدهيم. مقالات به اين علت چاپ نشد.
راجع به لايحه عفو خليل طهماسبي هم پدر زن مرحوم نواب صفوي، نواب احتشام رضوي از مکه آمده بود. ما رفتيم به ديدنش، ناهار آنجا بوديم. اوّل غروب نواب صفوي شروع کرد آنجا نماز خواندن. احتشام رضوي با رجال رفيق بود. علي معتمدي، معاون حسين علاء آمد به ديدن نواب احتشام که از مکه آمده بود. نواب احتشام رضوي نماينده آستان قدس رضوي در تهران بود و خانهاي که در آن زندگي ميکرد دفتر کار آستانه هم بود. مرحوم نواب صفوي داشت نماز جماعت ميخواند. يادم هست مرحوم نواب احتشام رضوي براي ما شيرينيهاي معمولي گذاشته بود، اما وقتي که معتمدي معاون نخستوزير آمد، رفت شيرينيهاي يزدي خيلي خوب آورد. مرحوم واحدي به من گفت: مثل اينکه اين مهمانها از ما مهمترند. خوب، مرحوم نواب نمازش را تمام کرد و با آقاي علي معتمدي، که کلاه شاپو دور سليندري داشت و لباس شيکي پوشيده بود و ظاهر خيلي سياستمدارانه داشت، نشستند. مرحوم نواب شروع به صحبت کرد. گفت: زمانه طوري شده که جوانها بايد پيرها را نصيحت کنند ــ نواب صفوي جوان بود و 31 سال داشت ــ من تأسفم از اين است که اعضاي حکومت آدمهاي خوبي نيستند، احکام اسلام را اجرا نميکنند. مرحوم نواب صفوي در اين مقوله بحث مفصلي کرد.
مسئله لغو مادّه واحده عفو خليل طهماسبي مطرح بود. مرحوم نواب با لحن قاطعي به معتمدي گفت: به نخستوزير بگوييد صلاحش نيست اين لايحه را ببرند مجلس تصويب کنند؛ زيان ميبينند. براي اينکه بيشتر تأييد بگذارد، گفت: اين مطلب را نه از آن جهت ميگويم که ما از مرگ ميترسيم؛ ما مردانه به استقبال مرگ ميرويم، آرمان ما شهادت است، ما معتقديم اقدامي که ميکنيم، به احديالحسنيين ميرسيم؛ يا شهيد ميشويم و به بهشت جاودان راه پيدا ميکنيم يا پيروز ميشويم و حکومت اسلامي برقرار ميکنيم. بعد برگشت به خليل طهماسبي گفت: خليلم، نامردي اگر رفتي پاي چوبه دار، مردانه نروي. هممون مردانه ميرويم. من، تو، عبدخدايي، واحدي همه مردانه ميميريم. آقاي معتمدي، من اسلحه دادم به خليل طهماسبي، من گفتم اسلحه بدهند به عبدخدايي، من اين کار را کردم.
معتمدي رفت. يادم است من آمدم وضو بگيرم نماز بخوانم، خليل طهماسبي آمد پيش من ــ خدا رحمتش کند ــ گفت: من تا حالا کجا جوانمرد نبودم که آقا اينجوري به من گفت «نامردي؟» گفتم: اتفاقا زيبايي قضيه اينجا بود. من ديدم وقتي که آقا ــ ما به نواب صفوي ميگفتيم «آقا» ــ گفت «خليلم، نامردي اگر رفتي پاي چوبه مرگ، مردانه نروي»، دست معتمدي که با آن کلاهش را گرفته بود، لرزيد.
نواب احتشام رضوي گفت: بله قربان، بله قربان، بنده هم ميروم به آقاي علاء ميگويم، صلاح نيست. صحبت از پيمانهاي نظامي بود؛ مرحوم نواب هميشه حرفش اين بود که ما اوّل اتمام حجت کنيم، بعد اگر ميخواهيم اقدامي کنيم، اقدام بکنيم. دستور داد تيمور بختيار را پيشش بياورند. تلفن کردند به تيمور بختيار که آقاي نواب ميخواهند شما را ببيند. تيمور بختيار فرماندار نظامي تهران، فرمانده راهآهن سراسري و فرمانده لشکر 2 زرهي بود. فکر ميکنم از آن جلسه من فقط زنده ماندم. قرار شد سيد عبدالحسين واحدي نباشد، جلسه در منزل پدر زن نواب صفوي در خيابان خيام نزديک ميدان امام حسين تشکيل شد. اتاقي بود که از کف حياط پله ميخورد. در واقع، زيرزمين بود. قبل از اينکه بختيار بيايد، مرحوم نواب دستور داد يک اسلحه کلت را خشابش را درآوردند، گذاشتند روي طاقچه. بختيار آمد، من بودم، طهماسبي بود، نواب صفوي بود و سيد محمد واحدي. وقتي بختيار وارد اين خانه شد و اين پلههاي گود را طي کرد، آمد توي اطاق، سربازهايش در فواصل دو متر به دو متر ايستادند، براي حفاظت جانش. مرحوم طهماسبي گفت: تيمسار اجازه بدهند سربازها بيايند کنار ما بنشينند، چون آقا خوششان نميآيد. بختيار با لحن غرورآميزي گفت: مرخصاند. سربازها رفتند بيرون خانه.
بختيار وقتي وارد شد، چشمش به اسلحه کلت افتاد. گفت: آقايان اسلحه هم که دارند، هفتتير قاچاق هم توي خانه آقايان پيدا ميشود. مرحوم نواب گفت: گاهي دوستان ما با اين سلاحها تمرين ميکنند که اگر يک روزي خواستند شهيد بشوند، مردانه شهيد شوند. آنجا يادم هست، مرحوم نواب صفوي سخن را اينطور شروع کرد: به شاه بگوييد پدرش نتوانست با اسلام بجنگد و او هم نميتواند با اسلام بجنگد، ما به عنوان مسلمان در سنگر اين مملکت نشستهايم. ما مخالف پيمانهاي نظامي هستيم. شايد ده، دوازده دقيقه نواب صفوي صحبت کرد. من تک تک کلماتش يادم نيست؛ امّا ميدانم حاصل حرفهايش اين بود که ما اجازه نميدهيم ايران وارد اردوگاههاي غرب يا شرق بشود. بختيار گفت: «ما عليالرسول الاالبلاغ». [بر رسولان پيامرساني باشد و بس].
البته بختيار وقتي وارد شد، اوّل با قوطي سيگارش بازي ميکرد. بعد وقتي نواب صفوي صحبت ميکرد، کمکم خيره شد به نواب صفوي، قوطي سيگارش را زمين گذاشت، چهار زانو نشست، مؤدبتر شد. يادم هست بختيار روبهروي نواب صفوي نشسته بود. من دم در نشسته بودم، خليل طهماسبي سيد محمّد واحدي کنار من نشسته بودند. الآن آن قيافه وحشتزده بختيار، که رودرروي اين سيد قرار گرفته بود، در نظرم مجسم است. بختيار گفت: ما عليالرّسول الاّالبلاغ. ما نميخواهيم با اسلام بجنگيم؛ من به اعليحضرت ميگويم، پيام شما را به اعليحضرت ميرسانم. نواب اخطارش را تمام کرد. بعد، بختيار وقتي ميخواست برود، خم شد دست نواب صفوي را ببوسد، با اينکه اخطار شنيده بود. نواب صفوي تقريبا تسلط روحي بر بختيار پيدا کرده بود. عدهاي ميگفتند: نواب صفوي هيپنوتيسم ميکند. شخصيت بختيار را مچاله کرد گذاشت کنار. شخصيت بختيار خرد شد. من شايد صداي شکستن ديوارههاي مغزش را امروز پس از 42 سال ميشنوم. امروز، بختيار در عراق کشته شده، نواب صفوي شهيد شده و من آن روز صداي شکستن ديوارههاي مغزش را شنيدم.
به هر جهت، بختيار رفت. چندروزي نگذشته بود که ديديم در روزنامهها اعلام کردند، حسين علاء براي امضاي پيمان نظامي بغداد که اعضاي آن عبارت بودند از پاکستان، ترکيه، عراق، انگلستان و ايران، به بغداد ميرود و کساني که از اين کشورها به بغداد رفتند، عبارت بودند از: ژنرال اسکندر ميرزا رئيس جمهور پاکستان، مندس فرانس نخستوزير فرانسه، مک ميلان وزير خارجه انگلستان، علاء نخستوزير ايران و نوري سعيد پاشا نخستوزير عراق. اينها در بغداد دور هم جمع ميشدند که اين پيمان را منعقد بکنند.
ما آن روز از اين منزل رفته بوديم منزل آقاي ميرزا آقا شيرازي که در خيابان گرگان امام جماعت بود. فکر ميکنم بچه هم نداشت. شب منزل او بوديم که خبر پيمان نظامي بغداد منتشر شد. صبح، مرحوم نواب در خانه آن سيد روحاني امام جماعت، ما را جمع کرد ــ من، طهماسبي، سيد محمّد واحدي و سيد عبدالحسين واحدي ــ و شروع به صحبت کرد. با هم بوديم، آن شب نماز شب خوانده بوديم. گفت: برادران، امروز روز تصميمگيري است، بايد بميريم. محارب بودن حکومت با اسلام براي من به يقين رسيد. ما داريم سرباز آمريکا ميشويم، به خاطر منافع آمريکا در برابر اتحاد جماهير شوروي و مجري اين طرح غلط محاربه با اسلام و مسلمين علاء است. بايد علاء کشته بشود. نظرتان چيست؟ به اتفاق آراء نظر نواب صفوي را پذيرفتيم و تکبير گفتيم.
حسين علاء به بغداد ميرفت تا پيماني را منعقد کند که ملّتي را اسير ميکرد. ما با پيمان نظامي مخالف بوديم. گفتيم: حالا کي برود علاء را بزند؟ چند نفر داوطلب شدند: يکي مهدي موسيزاده که الآن زنده است، به نام مهدي فرجو معروف است، يکي علي بهاري، يکي هم مظفرعلي ذوالقدر که اهل خمسه زنجان بود و مهندس نکونام از برادران فدائيان اسلام در آبادان فرستاده بود تهران که در خدمت نواب صفوي باشد. مرحوم نواب گفت: من مظفر ذوالقدر را پيشنهاد ميکنم. مرحوم سيد محمّد واحدي گفت: او سواد ندارد، نميتواند خوب جواب بدهد. مرحوم نواب گفت: امتحانش ميکنم. نيم ساعت بعد مظفر ذوالقدر آمد. به او گفتند: بايد بروي بميري، شهيد بشوي. گفت: مردانه ميميرم. نواب صفوي گفت: اگر تو را گرفتند، چه ميگويي؟ گفت: اينجا کشور اسلامي است يا کشور کفر است؟ ما که به کفر وابسته شدهايم، زنان ما که مثل زنان کافران بيرون ميآيند، تعداد مشروب فروشيهاي ما که از نانواييها بيشتر است، قانون اساسي که اجرا نميشود. رئيس مملکت که قول داده است مروّج احکام مذهب جعفري باشد، مخرّب مذهب جعفري است، عامل آمريکاست، عامل غرب است، اين حکومت عامل غرب است، اينها افسران غربي هستند که ملت ايران را به استخدام غرب درآوردهاند، اينها مهاجماند. مگر ميشود در مقابل اينها سکوت کرد؟
مرحوم نواب گفت: بيسوادي است که قدرت درک مسائل مملکتي را دارد. بيسوادي است که آرمانخواه است، دنبال عقيدهاش است. به اتفاق آراء تصويب کردند که مظفر ذوالقدر، برود و حسين علاء را از ميان بردارد.