مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
حتّي اين موضوع در ملاقاتي که شهيد نواب صفوي با شاه کرد مطرح ميشود. نواب يک بار شاه را ملاقات کرده است. داستان ملاقات را بسياري از اشخاص گفتهاند؛ امّا من از دهان نواب شنيدهام، بلاواسطه، از خودش روايت ميکنم. مرحوم نواب صفوي پدرخانمي داشت به نام نواب احتشام رضوي. نواب احتشام رضوي، در زمان جريان متجاسرين و پيشهوري در تبريز، در بيمارستان بوده است. نواب صفوي سفري به آذربايجان ميکند. در آذربايجان، ميبيند که دادگاه زمان جنگ تشکيل شده است. بعد از اينکه ارتش رفته، دستهدسته مردم را اعدام ميکنند. پسر آيتاللّه هاشمي يکي از علماي سراب به نام سيد مهدي هاشمي که معاون پيشهوري بوده، او هم محکوم به مرگ ميشود. نواب صفوي از تبريز تلگرافي به شاه ميکند که دادگاهها، نابخردانه، افراد ملت را محکوم به اعدام ميکنند. ميگويند پس از اين تلگراف، احکام دادگاهها متوقف ميشود، از آن جمله حکم اين سيد مهدي هاشمي بوده است.
نواب به سراب ميرود، در مسجد سراب منبر ميرود. به تبريز ميآيد. در آن زمان سپهبد شاهبختي استاندار تبريز بوده است. پس از اينکه نيروهاي شوروي تبريز را تخليه کرده بودند، پيشهوري با افرادش، با غارت بسياري از فرشها و جواهرات تبريز، به آذربايجان شوروي گريخته بود. نواب صفوي وارد استانداري ميشود. شاهبختي در استانداري نشسته بوده. نواب ميگويد: برخيز. استاندار با دستپاچگي از جايش بلند ميشود و از او ميپرسد: با من چکار داشتي؟ شهيد نواب صفوي ميگويد: وقتي يک طلبه، يک روحاني، يک فرزند پيغمبر وارد ميشود، وظيفه استاندار اين است که جلويش احترام بگذارد. من وارد شدم، شما سرتان پائين بود. نه احترامي گذاشتيد و نه خوشآمدگويي کرديد. در آنجا به سپهبد شاهبختي ميگويد که دادگاههاي زمان جنگ را متوقف کنيد. از آنجا به تهران ميآيد. اقدام ميکند که سيد مهدي هاشمي را نکشند. من سيد مهدي هاشمي را توي زندان ديدم ــ زندان سياسي بعدها که آزاد شد، با تودهايها همکاري ميکرد.
نواب صفوي از شاه درخواست ملاقات ميکند؛ چون محکوم به اعدام را در قوانين، در قانون اساسي گذشته، فقط شاه ميتوانست يک درجه تخفيف بدهد و تبديل به حبس ابد کند. وقت ملاقات به او نميدهند. نواب صفوي اعلاميهاي ميدهد و در تهران منتشر ميکند که شاه ايران را در ميان حصارهاي پولادين دربار زنداني کردهاند و مردم حرفشان به شاه نميرسد. اين جريانات قبل از 15 بهمن سال 27 است. بالاخره اعلاميه در تهران پخش ميشود. دکتر سيد حسن امامي، امام جمعه تهران، از اين اعلاميه باخبر ميشود و اين اعلاميه، به وسيله او به دست شاه ميرسد و وقتي داده ميشود که نواب صفوي با شاه ملاقات کند. روز ملاقات ميرسد و نواب به دربار ميرود.
آن موقع جم وزير دربار بود. نواب صفوي، گفت: من وقتي که به دربار رفتم با شاه ملاقات کنم، جم به من گفت که ملاقات با اعليحضرت يک عرفي دارد، برخورد با افسران، يک عرفي دارد. آقاي نواب صفوي، خوب است اين عرف را رعايت کنند. هرکسي شرفياب ميشود، به اعليحضرت تعظيم ميکند، ساعت ملاقات را رعايت ميکند، حرفهايش را مختصر ميزند. اينها توصيههايي بود که معمولاً وزراي دربار ميکردند.
نواب صفوي ميگفت: من گوشم بدهکار حرفهاي جم نبود. افسرها احترام نظامي ميگذاشتند، به خاطر اينکه ما با جم بوديم. من به آنها نصحيت کردم که شما افسرهايي هستيد که در يک کشور شيعي خدمت ميکنيد و بايد افسر مسلمان باشيد. به سربازها گفتم: سرباز اسلام باشيد. در همين طول راهي که ميرفتم با شاه ملاقات کنم، برخلاف نظر جم، افسران و سربازان را هم نصحيت ميکردم. ملاقات ما فکر ميکنم در همين کاخ سعدآباد، در باغ، در حيات کاخ سعدآباد بود. ما رسيديم. شاه دستش را به درخت گرفته بود، ايستاده بود. جم به من گفت: آقاي نواب صفوي، تعظيم بفرماييد. من برگشتم به جم گفتم: خفه شو. چون آنجا ديگر جم نميتوانست حرفي بزند. من سلام کردم؛ ايستادم سر جايم. شاه انتظار داشت که من بروم جلو؛ اما نرفتم. شاه ديد من ايستادهام سر جايم، جلو آمد، دستش را دراز کرد، به من دست داد. اولين حرف شاه با من اين بود که آقاي نواب صفوي، ما از اقدامات شما در نجف با اطلاع هستيم. فورا متوجه شدم که به شاه گزارش دادهاند که من در زمان حمل جنازه پدرش، در نجف، تظاهراتي راه انداختهام. به شاه گفتم که مسلمان برايش نجف و ايران فرقي ندارد؛ همه جاي کشورهاي اسلامي وطن يک مسلمان است و شرعا وظايفي دارد که بايد آنها را انجام بدهد. شاه سکوت کرد. بعد از من پرسيد: آقاي نواب صفوي، شما چه ميخوانيد؟ چه درسي ميخوانيد؟ گفتم که درس هستي، سياه مشق زندگي. بعد شاه به من گفت: ما ميتوانيم مخارج تحصيل شما را تأمين کنيم. جواب دادم که مردم مسلمان ايران آن اندازه همّت دارند تا اين دانشجو، اين طلبه کوچک خودشان، را اداره کنند. بعد، گفتم که اين افراد که ميبينيد اينطور به شما تعظيم ميکنند مگساناند دور شيريني. تا قدرت داريد، با شما هستند؛ اگر روزي قدرت را از دست بدهيد به شما هيچ توجهي ندارند. حرفهايم جنبه نصيحت داشت، نصيحتي که تحقيرآميز بود. شاه انتظار نصيحت نداشت.
در آخر هم گفتم که متأسفم از اينکه به شما بگويم که افسران شما در آذربايجان بسياري از افراد را محکوم به اعدام کردند، در حالي که مستحق اعدام نبودند. از جمله، سيد مهدي هاشمي پسر يکي از علماست که محکوم به اعدام شده و اتهام يا جرمش در حد اعدام نيست. اگر امکان دارد، مجازات او را تخفيف دهيد. شاه، همانجا دستور داد که يک درجه تخفيف به مهدي هاشمي بدهند، و او، به زندان ابد محکوم شد. تا چند سال قبل از انقلاب هم زنداني بود.
من سيد مهدي هاشمي را در زندان برازجان ديدم. جالب اينجاست که بعد از پيروزي انقلاب، اين طرفدار زحمتکش و زارع و کارگر، چون پدرش املاکي داشت و املاک پدرش را بعد از انقلاب مصادره کرده بودند، آمده بود دست و پا ميزد که اين ملکها را بگيرد. گفتم که کمونيست ديروز چرا امروز از ملّي شدن املاک وحشت دارد. همين يکبار ديدمش. پيش من آمده بود که براي املاکش کاري بکند که من گفتم: متأسفم، با اينکه شهيد نواب صفوي براي شما يک درجه تخفيف گرفت و شما را از اعدام نجات داد، شما به دامان تودهايها رفتيد، با تفرشيانها، همکاري کرديد. سروان تفرشيان از افسران فرقه و جزو افسران تبريز بود که در مشهد با آنها همکاري ميکرد. خاطراتش را هم نوشته است.