ArticlesStatesmenWoman e-zineًRestorationAYAM contemporary Historical ReviewO.HistoryPublicationsViewpoints and untold eventswith caravan of history(doc)Foreign Policy StudiesNewsمصاحبهwith caravan of history(photo)conferences
» تاريخ شفاهي » مبارزات خليل طهماسبي و عبدخدايي در مشهد

کلمات کليدی :
 همه کلمات
تک تک کلمات

 

نشریه الکترونیکی بهارستان

137

پیشینه فرش 

 

 

جریان شناسی سقوط پهلوی
سیر تاریخی ممنوعیت حجاب
پاکسازی و مرمت اسناد تصویری
نجم السلطنه

اخبارNEWS

تازه‌هاي موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران در نمايشگاه کتاب تهران |+| سير تاريخي تحريم در کتاب «انديشه تحريم و خودباوري» منتشر مي‌شود ‎ |+|

Google

جوان و تاریخ

تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین(ع)در ایران با تکیه بر دوران صفویه

 

 

چند قطره خون برای آزادی

 

 

زندگی سیاسی و اجتماعی آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری

 

فصلنامه تاریخ معاصر 61-62

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 61-62

 

فصلنامه تاریخ معاصر 63

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 63

کتابفروشی سرای تاریخ

Adobe Reader V 8.0

20.8 MB

 

مبارزات خليل طهماسبي و عبدخدايي در مشهد 

مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي

 

ماجراي ديگري که اتفاق افتاد، يک امر اتفاقي بود که راجع به خود ما بود. من رفته بودم مشهد. مرحوم خليل طهماسبي را نگذاشتند با نواب صفوي به اردن و عراق و سوريه برود، ويزا برايش صادر نکردند. آن مرحوم براي زيارت به مشهد آمد. شبها، پشت سر پدر من نماز مي‏خوانديم. پدر من در مسجد گوهرشاد امام جماعت بود. من و خليل کلاه پوستي سرمان مي‏گذاشتيم، چهره شناخته‏شده‏اي براي مردم بوديم. يک شب از مسجد، از شبستان پدرم، بيرون مي‏آمديم، مردم دور ما را گرفتند و ما شروع کرديم براي آنها صحبت کردن. صحبت به اينجا کشيد که در جريان دي ماه 1314 که رضاخان اعلام کشف حجاب کرد، در اين مسجد گوهرشاد، مردم مسلمان مشهد قيام کردند و به نظرم سروان مطبوعي دستور تيراندازي به مردم داد و عده‏اي در آنجا شهيد شدند. رضاخان اين جنايت را انجام داد و حريم قرآن و اسلام را شکست. براي اولين بار در مشهد، بعد از 28 مرداد که شاه پايه‏هاي قدرتش را محکم کرده، ما در مسجد گوهرشاد چنين حرفهايي زديم. دو روز از اين قضيه نگذشته بود که سرهنگ رحمدل، رئيس شهرباني و سروان طباطبايي رئيس کلانتري 4 مشهد اخطاريه‏اي براي ما فرستادند به اين مضمون که ظرف 48 ساعت من و خليل طهماسبي بايد شهر مشهد را ترک کنيم والاّ بازداشت مي‏شويم. ما صلاح ندانستيم ترک کنيم. بچه‏ها نامه‏هايي بدون امضا براي شهرباني نوشتند که رفتن اينها از شهر با رفتن رئيس شهرباني از دنيا برابر است. از فردا شبش ما آمديم مسجد، مردم مشهد هم فهميدند. مسجد شد کانون مخالفت با حکومت.

 
در مشهد، يک حزبي آن روزها به نام «حزب فدائيان شاه» درست شده بود که استاد غلامرضا گلکار، که از ورزشکاران مشهد بود، دبير کل اين حزب بود و يک مشت جاهل و يکه‏بزن و تيغ‏کش هم دوروبرش بودند. ما نرفتيم. چند شبي از صحبتهاي ما بعد از نماز حاج آقا حسن قمي و بعد از نماز پدرم در صحن مسجد گوهرشاد، گذشت؛ تا اينکه من يک شب آمدم توي مسجد، ديدم که وضع مسجد فرق کرده. دم در مسجد، بچه‏ها به من گفتند که غلامرضاي گلکار يک مشت آدم را مست کرده، امشب مي‏خواهند شماها را بزنند. من يکراست رفتم شبستان پدرم. وقتي که مي‏رفتم گلکار هم از شبستان پدر من بيرون مي‏آمد. معلوم شده بود که گلکار اول رفته با پدرم راجع به من صحبت کند. رسم پدرم اين بود که بعد از اينکه نماز جماعتش تمام مي‏شد، حرم مي‏رفت و در حرم يک زيارت امين‏الله مختصر مي‏خواند و بيرون مي‏آمد. من همراه پدرم آمديم از شبستان بيرون. ديدم فضاي مسجد خيلي شلوغ است. آدمهايي مثل علي‏ميرزا عبدالجوادي، حسن اردکاني و چند نفر ديگر ريختند مسجد را تصرف کردند.
 
مرحوم طهماسبي آن شب پشت سر حاج آقا حسن قمي نماز خوانده بود. من با پدرم آمدم حرم. همين‏طور که پدرم ايستاد زيارتنامه را بخواند، آرام از کنارش رد شدم. برگشتم رفتم توي مسجد. ديدم طهماسبي توي شبستان آقاي قمي دارد يکريز به حکومت بد مي‏گويد و ضعفهاي حکومت را مي‏شمارد. من آمدم صحن حياط مسجد گوهرشاد. برفها را روفته و يکجا روي هم جمع کرده بودند. يکي از من پرسيد: آقاي عبدخدايي، چطوري؟ گفتم: الحمدللّله، بايد تکبير گفت. دو نفر از دوستانمان، که کنار من بودند، فرياد تکبير سر دادند. جمعيت به اين طرف آمد. من پريدم روي برفها، گفتم: اين حکومت، حکومت کودتايي است. ملت ايران اين حکومت را نمي‏پذيرد. مردم ايران شاه را دوست ندارند. اين به به و چه چه گفتنها از عده‏اي مزدور است، به شما مردم مربوط نيست. مردم هم تشويق مي‏کردند. مختصر، حدود چهار دقيقه صحبت کردم.
 
بعد از روي برفها پايين آمدم، رفتم شبستان آقاي قمي. به طهماسبي گفتم: با من کاري نداريد. گفت: نه. آمدم شبستان پدرم. تازه پدرم دعايش تمام شده بود. پشت سر پدرم دوباره راه افتاديم، آمديم مسجد گوهرشاد. ما هم نوجوان بوديم، ديگر. ديدم آن علي حاج عبدالجواد يا آقا ميرزا عبدالجواد داشت مي‏گفت: «هر کس از ننش قهر مي‏کنه، پا مي‏شه مياد سياسي مي‏شه. يه الف بچست، حرفهاي گنده گنده مي‏زنه.» اين را من با گوش خودم شنيدم. امّا چون همراه پدرم بودم، کسي به من چيزي نگفت. اتفاقا متولي مسجد، آقاي طاهري، پيغام داده بود که با پدر من کار دارد. ما رفتيم کتابخانه مسجد تا آقاي طاهري را ببينيم. آقاي طاهري جلوي من گفت: آقاي حاج شيخ هميشه مايه صلح و آرامش مسجد بودند. بعد به پدر من گفت: برويم توي آن اطاق که آقازاده نباشد؛ مي‏خواهم با خود شما صحبت کنم. در آنجا به پدر من گفته بود که فرزند شما آرامش مسجد را به هم مي‏زند. آن شب با پدرم آمديم بيرون، رفتيم منزلمان. درست يادم هست، چند شب بود قرار بود برويم منزل مرحوم آقاسيد جواد خامنه‏اي پدر مقام معظم رهبري. آن شب که آمديم خانه، پدرم گفت: همه برويم بازديد آقاي خامنه‏اي. ما با خانواده رفتيم منزل آقاي آسيدجواد خامنه‏اي.
 
آن موقع که طهماسبي مي‏آمد حرم، ما از حرم بيرون مي‏رفتيم؛ با پدرم سلام‏عليک کرد. طهماسبي توي حرم برخورد مي‏کند با عده‏اي که زد و خورد مي‏شود. پليس دخالت مي‏کند و بچه‏هاي ما را يعني فدائيان اسلام را مي‏گيرند، که يکي از دستگيرشدگان طهماسبي است.
 
کساني را که دستگير کردند عبارت بودند از: حاج آقا مدبر، آقا سيد احمد فاطمي، آقاي رحيم‏پور که اينها حالا زنده‏اند، و همين‏طور آقاي فرجو که آن موقع موسي‏زاده بود. اينها را دستگير مي‏کنند. اينها مي‏بينند که يک مشت مست آمده‏اند توي مسجد. به هر جهت، درشکه مي‏گيرند، اينها را سوار درشکه مي‏کنند، مي‏برند کلانتري چهار. و اين در حالي بود که ما از همه جا بيخبر بوديم. عده‏اي از دوستان پدرم، براي خبر دادن به پدرم به خانه ما مي‏آيند. در مي‏زنند، کسي پشت در نمي‏آيد فکر مي‏کنند ما مخصوصا در را باز نمي‏کنيم. حال آنکه ما نبوديم، يادم هست، آن شب آقاي سيد جواد خامنه‏اي، به من فرمودند که خيلي دلم مي‏خواهد آقاي طهماسبي را ببينم. حالا که در مشهد هست يک قراري بگذار که من ببينمش. گفتم: باشد، آقا. اگر از اين حادثه جان سالم به در ببريم. فعلاً برخورد شده، پليس به ما اخطار کرده که ظرف 48 ساعت از مشهد برويم. الان پنج روز از آن 48 ساعت مي‏گذرد و ما بيرون نرفتيم. امشب هم در مسجد گوهرشاد وضع اين‏طور بود. گفت: پس حالا نه؛ آرامش باشد بهتر است من ببينمشان.
 
آن شب، ما آخر شب آمديم خانه. پدر من قبل از اذان صبح مي‏رفت حرم، بعد از اذان صبح مي‏آمد، ما را بيدار مي‏کرد براي نماز. تقريبا نيم ساعت، سه ربع به طلوع آفتاب مانده من را براي نماز بيدار کرد. گفت: امروز شما از خانه بيرون نرو. گفتم: يعني چه؟ ساعت 5/8 بود. يکي از برادران فدائيان اسلام عازم شده بود برود به طرف تهران، آمد در منزل ما. گفتم: چه اتفاقي افتاده؟ گفت: ديشب ريختند همه را گرفتند. شما هم قسر در رفتي. حالا شايد ما را هم نگرفتند، به احترام پدرمان بود.
 
بچه‏ها را گرفتند. همان شبانه طهماسبي را با يک اتوبوس و دو مأمور مي‏فرستندش تهران. بچه‏ها را مي‏فرستند زندان. به محض اينکه طهماسبي دستگير شد و فرستادندش تهران، برادران ديگر هم دستگير شدند. آن موقع بين تهران و مشهد اتوبوسها که مي‏رفتند و مي‏آمدند، حدود سه روز و دو شب طول مي‏کشيد. جاده شوسه بود. اتوبوسها خوب نبود. چهار روز از اين قضيه گذشته بود. پدر من، عرض کردم، آمد ما را بيدار کرد، گفت: تو بيرون نرو. من نرفتم بيرون. چهار روز از آن قضيه گذشته بود، يک تلگرافي از مرحوم سيد عبدالحسين واحدي به دست من رسيد. تلگراف اين بود که: «هوالعزيز، مشهد، برادر محمّدمهدي عبدخدايي، رونوشت حاج آقاي رسولي، رونوشت شهرباني مشهد.
 
استاد خليل طهماسبي با احترام وارد. به دشمنان اعلام کنيد تنبيه مي‏شوند. به ياري خداي توانا ــ سيد عبدالحسين واحدي»
 
پدر ما وقتي اين تلگراف را ديد، گفت: شما مگر با دولت دعوا داريد. اين چه جور تلگرافي است؟ به شهرباني مي‏گوييد به دشمنان بگويد تنبيه مي‏شوند.
 

طهماسبي آمد تهران و با فشاري که آمد، بچه‏ها از زندان آزاد شدند. فقط فرجو (موسي‏زاده) که از او يک چاقو گرفته بودند، بازپرس قرار برايش صادر کرد. قرار را قبول نمي‏کرد تا مرحوم نواب از مؤتمر آمد و فشار آورديم؛ او هم آزاد شد.

 




نام:                
*رايانامه( Email):
موضوع :
*نظر شما:


تماس با ما : 38-4037 2260 (9821+) -

کليه حقوق اين سايت متعلق به موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران مي باشد
درج مطالب در سایت لزوماً به معنی تاييد آن نيست

استفاده از منابع اين سايت با ذکر ماخذ مجاز است
بهترین حالت نمایش: IE8 یا نسخه بالاتر


 
www.iichs.org