مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
ماجراي ديگري که اتفاق افتاد، يک امر اتفاقي بود که راجع به خود ما بود. من رفته بودم مشهد. مرحوم خليل طهماسبي را نگذاشتند با نواب صفوي به اردن و عراق و سوريه برود، ويزا برايش صادر نکردند. آن مرحوم براي زيارت به مشهد آمد. شبها، پشت سر پدر من نماز ميخوانديم. پدر من در مسجد گوهرشاد امام جماعت بود. من و خليل کلاه پوستي سرمان ميگذاشتيم، چهره شناختهشدهاي براي مردم بوديم. يک شب از مسجد، از شبستان پدرم، بيرون ميآمديم، مردم دور ما را گرفتند و ما شروع کرديم براي آنها صحبت کردن. صحبت به اينجا کشيد که در جريان دي ماه 1314 که رضاخان اعلام کشف حجاب کرد، در اين مسجد گوهرشاد، مردم مسلمان مشهد قيام کردند و به نظرم سروان مطبوعي دستور تيراندازي به مردم داد و عدهاي در آنجا شهيد شدند. رضاخان اين جنايت را انجام داد و حريم قرآن و اسلام را شکست. براي اولين بار در مشهد، بعد از 28 مرداد که شاه پايههاي قدرتش را محکم کرده، ما در مسجد گوهرشاد چنين حرفهايي زديم. دو روز از اين قضيه نگذشته بود که سرهنگ رحمدل، رئيس شهرباني و سروان طباطبايي رئيس کلانتري 4 مشهد اخطاريهاي براي ما فرستادند به اين مضمون که ظرف 48 ساعت من و خليل طهماسبي بايد شهر مشهد را ترک کنيم والاّ بازداشت ميشويم. ما صلاح ندانستيم ترک کنيم. بچهها نامههايي بدون امضا براي شهرباني نوشتند که رفتن اينها از شهر با رفتن رئيس شهرباني از دنيا برابر است. از فردا شبش ما آمديم مسجد، مردم مشهد هم فهميدند. مسجد شد کانون مخالفت با حکومت.
در مشهد، يک حزبي آن روزها به نام «حزب فدائيان شاه» درست شده بود که استاد غلامرضا گلکار، که از ورزشکاران مشهد بود، دبير کل اين حزب بود و يک مشت جاهل و يکهبزن و تيغکش هم دوروبرش بودند. ما نرفتيم. چند شبي از صحبتهاي ما بعد از نماز حاج آقا حسن قمي و بعد از نماز پدرم در صحن مسجد گوهرشاد، گذشت؛ تا اينکه من يک شب آمدم توي مسجد، ديدم که وضع مسجد فرق کرده. دم در مسجد، بچهها به من گفتند که غلامرضاي گلکار يک مشت آدم را مست کرده، امشب ميخواهند شماها را بزنند. من يکراست رفتم شبستان پدرم. وقتي که ميرفتم گلکار هم از شبستان پدر من بيرون ميآمد. معلوم شده بود که گلکار اول رفته با پدرم راجع به من صحبت کند. رسم پدرم اين بود که بعد از اينکه نماز جماعتش تمام ميشد، حرم ميرفت و در حرم يک زيارت امينالله مختصر ميخواند و بيرون ميآمد. من همراه پدرم آمديم از شبستان بيرون. ديدم فضاي مسجد خيلي شلوغ است. آدمهايي مثل عليميرزا عبدالجوادي، حسن اردکاني و چند نفر ديگر ريختند مسجد را تصرف کردند.
مرحوم طهماسبي آن شب پشت سر حاج آقا حسن قمي نماز خوانده بود. من با پدرم آمدم حرم. همينطور که پدرم ايستاد زيارتنامه را بخواند، آرام از کنارش رد شدم. برگشتم رفتم توي مسجد. ديدم طهماسبي توي شبستان آقاي قمي دارد يکريز به حکومت بد ميگويد و ضعفهاي حکومت را ميشمارد. من آمدم صحن حياط مسجد گوهرشاد. برفها را روفته و يکجا روي هم جمع کرده بودند. يکي از من پرسيد: آقاي عبدخدايي، چطوري؟ گفتم: الحمدللّله، بايد تکبير گفت. دو نفر از دوستانمان، که کنار من بودند، فرياد تکبير سر دادند. جمعيت به اين طرف آمد. من پريدم روي برفها، گفتم: اين حکومت، حکومت کودتايي است. ملت ايران اين حکومت را نميپذيرد. مردم ايران شاه را دوست ندارند. اين به به و چه چه گفتنها از عدهاي مزدور است، به شما مردم مربوط نيست. مردم هم تشويق ميکردند. مختصر، حدود چهار دقيقه صحبت کردم.
بعد از روي برفها پايين آمدم، رفتم شبستان آقاي قمي. به طهماسبي گفتم: با من کاري نداريد. گفت: نه. آمدم شبستان پدرم. تازه پدرم دعايش تمام شده بود. پشت سر پدرم دوباره راه افتاديم، آمديم مسجد گوهرشاد. ما هم نوجوان بوديم، ديگر. ديدم آن علي حاج عبدالجواد يا آقا ميرزا عبدالجواد داشت ميگفت: «هر کس از ننش قهر ميکنه، پا ميشه مياد سياسي ميشه. يه الف بچست، حرفهاي گنده گنده ميزنه.» اين را من با گوش خودم شنيدم. امّا چون همراه پدرم بودم، کسي به من چيزي نگفت. اتفاقا متولي مسجد، آقاي طاهري، پيغام داده بود که با پدر من کار دارد. ما رفتيم کتابخانه مسجد تا آقاي طاهري را ببينيم. آقاي طاهري جلوي من گفت: آقاي حاج شيخ هميشه مايه صلح و آرامش مسجد بودند. بعد به پدر من گفت: برويم توي آن اطاق که آقازاده نباشد؛ ميخواهم با خود شما صحبت کنم. در آنجا به پدر من گفته بود که فرزند شما آرامش مسجد را به هم ميزند. آن شب با پدرم آمديم بيرون، رفتيم منزلمان. درست يادم هست، چند شب بود قرار بود برويم منزل مرحوم آقاسيد جواد خامنهاي پدر مقام معظم رهبري. آن شب که آمديم خانه، پدرم گفت: همه برويم بازديد آقاي خامنهاي. ما با خانواده رفتيم منزل آقاي آسيدجواد خامنهاي.
آن موقع که طهماسبي ميآمد حرم، ما از حرم بيرون ميرفتيم؛ با پدرم سلامعليک کرد. طهماسبي توي حرم برخورد ميکند با عدهاي که زد و خورد ميشود. پليس دخالت ميکند و بچههاي ما را يعني فدائيان اسلام را ميگيرند، که يکي از دستگيرشدگان طهماسبي است.
کساني را که دستگير کردند عبارت بودند از: حاج آقا مدبر، آقا سيد احمد فاطمي، آقاي رحيمپور که اينها حالا زندهاند، و همينطور آقاي فرجو که آن موقع موسيزاده بود. اينها را دستگير ميکنند. اينها ميبينند که يک مشت مست آمدهاند توي مسجد. به هر جهت، درشکه ميگيرند، اينها را سوار درشکه ميکنند، ميبرند کلانتري چهار. و اين در حالي بود که ما از همه جا بيخبر بوديم. عدهاي از دوستان پدرم، براي خبر دادن به پدرم به خانه ما ميآيند. در ميزنند، کسي پشت در نميآيد فکر ميکنند ما مخصوصا در را باز نميکنيم. حال آنکه ما نبوديم، يادم هست، آن شب آقاي سيد جواد خامنهاي، به من فرمودند که خيلي دلم ميخواهد آقاي طهماسبي را ببينم. حالا که در مشهد هست يک قراري بگذار که من ببينمش. گفتم: باشد، آقا. اگر از اين حادثه جان سالم به در ببريم. فعلاً برخورد شده، پليس به ما اخطار کرده که ظرف 48 ساعت از مشهد برويم. الان پنج روز از آن 48 ساعت ميگذرد و ما بيرون نرفتيم. امشب هم در مسجد گوهرشاد وضع اينطور بود. گفت: پس حالا نه؛ آرامش باشد بهتر است من ببينمشان.
آن شب، ما آخر شب آمديم خانه. پدر من قبل از اذان صبح ميرفت حرم، بعد از اذان صبح ميآمد، ما را بيدار ميکرد براي نماز. تقريبا نيم ساعت، سه ربع به طلوع آفتاب مانده من را براي نماز بيدار کرد. گفت: امروز شما از خانه بيرون نرو. گفتم: يعني چه؟ ساعت 5/8 بود. يکي از برادران فدائيان اسلام عازم شده بود برود به طرف تهران، آمد در منزل ما. گفتم: چه اتفاقي افتاده؟ گفت: ديشب ريختند همه را گرفتند. شما هم قسر در رفتي. حالا شايد ما را هم نگرفتند، به احترام پدرمان بود.
بچهها را گرفتند. همان شبانه طهماسبي را با يک اتوبوس و دو مأمور ميفرستندش تهران. بچهها را ميفرستند زندان. به محض اينکه طهماسبي دستگير شد و فرستادندش تهران، برادران ديگر هم دستگير شدند. آن موقع بين تهران و مشهد اتوبوسها که ميرفتند و ميآمدند، حدود سه روز و دو شب طول ميکشيد. جاده شوسه بود. اتوبوسها خوب نبود. چهار روز از اين قضيه گذشته بود. پدر من، عرض کردم، آمد ما را بيدار کرد، گفت: تو بيرون نرو. من نرفتم بيرون. چهار روز از آن قضيه گذشته بود، يک تلگرافي از مرحوم سيد عبدالحسين واحدي به دست من رسيد. تلگراف اين بود که: «هوالعزيز، مشهد، برادر محمّدمهدي عبدخدايي، رونوشت حاج آقاي رسولي، رونوشت شهرباني مشهد.
استاد خليل طهماسبي با احترام وارد. به دشمنان اعلام کنيد تنبيه ميشوند. به ياري خداي توانا ــ سيد عبدالحسين واحدي»
پدر ما وقتي اين تلگراف را ديد، گفت: شما مگر با دولت دعوا داريد. اين چه جور تلگرافي است؟ به شهرباني ميگوييد به دشمنان بگويد تنبيه ميشوند.
طهماسبي آمد تهران و با فشاري که آمد، بچهها از زندان آزاد شدند. فقط فرجو (موسيزاده) که از او يک چاقو گرفته بودند، بازپرس قرار برايش صادر کرد. قرار را قبول نميکرد تا مرحوم نواب از مؤتمر آمد و فشار آورديم؛ او هم آزاد شد.