مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
مرحوم سيد عبدالحسين واحدي براي آزادي نواب دو طرح داشت. يکي تحصن در زندان و دومي به گروگان گرفتن دکتر مظفر بقايي، از طرفي حسين مکي، شمس قناتآبادي، دکتر شايگان و دکتر فاطمي تا آزادي نواب صفوي. به نظرم ميآيد که شجاعالدين شفا و جمال امامي هم جزو اينها بودند. اين براي آن بود تا از هر دو طرف گرفته باشند. دکتر سيد حسن امامي هم بود که اين هشت نفر به گروگان گرفته بشوند، در خانهاي دستبند زده بشوند. بعد اعلام کنند تا نواب صفوي آزاد نشود، اينها را آزاد نميکنيم. اولين کسي هم که قرار بود گروگان گرفته بشود، دکتر بقائي بود که متأسفانه تير بچهها به سنگ ميخورد. با دکتر بقائي صحبت شد که شما در مخفيگاه با واحدي ملاقات کنيد. بقائي ميگويد: نمايندگانتان را بفرستيد تا مذاکره کنيم. آن روز دکتر بقائي طرفدار دکتر مصدق بوده، تا دادگاه لاهه هم طرفدارش بود، همراه دکتر مصدق هم در دادگاه لاهه بوده است. وقتي ميروند پيش دکتر بقائي، دکتر بقائي ميگويد: من پشيمان شدم. ميگويند: چرا؟ ميگويد: من ميترسم وقتي که رفتم پيش واحدي، بگويند بايد همين جا باشي؛ هر وقت نواب صفوي آزاد شد، تو هم آزاد ميشوي. اين عين حرفي است که واحدي به من گفت. اين يک طرح بوده است.
طرح ديگر، همانطور که گفتم، تحصن در زندان بود. قبل از تحصن در زندان، وقايعي اتفاق افتاده؛ و آن وقايع اين بوده که چون عدهاي از فدائيان اسلام در زندان بودند، قرار ميشود هر روز سي نفر، با شعار صلوات وارد دادگستري شوند، بروند با دادستان ملاقات کنند، به دادستان تکليف کنند يا آزادي نواب صفوي را بنويس يا ما را بفرست زندان.
يادم هست که يک شب شهيد عبدالحسين واحدي، روي منبر اعلام کرد که سي نفر اسم بنويسند، بيايند فردا بروند توي دادگستري، با دادستان ملاقات کنند؛ به دادستان بگويند که بايد زندانيان فدائيان اسلام به طور جمعي آزاد شوند وگرنه يا ما را بفرست زندان يا خودت استعفا بده. جلسه هم توي خانه يکي از فدائيان بود، اسمش يادم نيست، فقط ميدانم که از محلّه صابون پزخانه تهران بود. خانه گودي بود و جمعيت زياد بود. واحدي با هيجان صحبت کرد. گفت: چه کسي داوطلب است؟ من پا شدم، دستم را بلند کردم، گفتم: من داوطلبم.
اوّلين نفر من بودم، پا شدم. يک نوجوان پانزده ساله که هنوز، به قول معروف، سبزه در عذارش ندميده. واحدي پرسيد اسمت چيست؟ گفتم: محمّد مهدي. گفت: فاميليت چيست؟ گفتم: عبدخدائي. تعجب کرد. از اين جهت تعجب کرد که معمولاً افرادي از فدائيان اسلام که به ميدان ميرفتند، ميگفتند: ما عبدالله هستيم. گفت: پسر کي هستي؟ گفتم که آيتالله حاج شيخ غلامحسين تبريزي. گفت: شما پسر حاج شيخ غلامحسين تبريزي مشهد هستيد؟ گفتم: بله. مرا صدا زد پاي منبر. گفت: برادران فدائيان اسلام، يک آيتاللهزاده پانزده ساله ميخواهد فردا برود زندان.
آن شب، شايد نود نفر اسم نوشتند و من يکي از انتخاب شدهها بودم. قرار شد برويم مسجد باب همايون، از مسجد باب همايون جمع بشويم برويم دادگستري. رفتم مسجد باب همايون، بقيه برادران هم آمدند. به نظرم اصغر حکيمي هم بود. شايد مرحوم مهدي عراقي هم بود؛ آن موقع کمتر همديگر را ميشناختيم. نيکنام ــ که حالا عضو سازمان قضائي ارتش است؛ ايشان روحاني بود ــ قرار شد با دادستان صحبت کند. ما وارد دادگستري شديم؛ شعارهاي صلوات ميداديم. صلواتهاي فدائيان اسلام يک آهنگ مخصوص داشت. همه از اتاقها بيرون ريختند، مراجعهکننده و قاضي. چه خبر شده توي دادگستري؟ سي نفر آمدهاند توي دادگستري، شعارهاي صلوات کوبنده ميدهند. رفتند اطاق دادستان. به دادستان خبر دادند که فدائيان اسلام آمدهاند، تا ساعت 5/11 ما را معطل کردند. نيامد. به او خبر دادند که اينها دادگستري را به هم ميريزند، پاشو بيا. من نميدانم دادستان کي بود؛ ميدانم فقط يک آدم چاقي بود. قيافهاش يادم هست؛ صورتش را دوتيغه کرده بود، يک پيراهن سفيد يقه آرو تنش بود، يک کراوات زده بود، يک کلاه شاپو سيلندري ديپلماتي سرش بود. آمد تو اطاقش نشست. ما به او تکليف کرديم، با صراحت هم گفتيم، يا بايد فدائيان اسلام و در رأس آنها نواب صفوي آزاد بشوند يا استعفا بده. نميدهي، با عکسالعمل ما روبهرو ميشوي. آزاد نميکني، ما را بفرست زندان. من گفتم: ببينيد هر روز اين غائله هست؛ امروز ما ميرويم، فردا سي نفر ديگر ميآيند. اين جريان ادامه خواهد داشت. دادستان سر ما را پيچاند که آقايان تشريف ببرند؛ من با مقامات بالا صحبت ميکنم. چشم، اگر نتوانم استعفا ميدهم.
من يادم هست، من همانجا نشسته بودم؛ جوان پرشوري بودم. گفتم: استعفا بده؛ ميدهم چيست؟ گفت: پسرم، صبر کن، عجله نکن، تند نشو. ما را با مسالمت پس از دادن چاي از اتاق بيرون کردند. آمديم بيرون. فدائيان اسلام ديدند با اين وضع نميشود، لذا طرح تحصن در زندان را پياده کردند.
فدائيان اسلام که به ملاقات نواب صفوي ميرفتند، دهتا دهتا ميرفتند تو. آن زندان به زندان شماره دو معروف بود؛ حالا نميدانم به چه شمارهاي معروف است. دو بند زندان شماره دو در اختيار نواب صفوي به تنهايي بود؛ و يک نفر هم بود که کارهاي نواب صفوي را ميکرد و از زندان عادي آمده بود. چون براي نواب صفوي ميوه زياد ميبردند. مرحوم نواب صفوي اين ميوهاي که برايش ميرفت، به زندان عادي ميداد. به همين جهت، زندانيهاي عادي من غيرمستقيم از سيد حمايت ميکردند. حتّي در روزه سياسي که نواب صفوي براي لغو تبعيد فدائيان اسلام گرفت، روزنامهها نوشتند که زندان عادي هم اعلام کرد که تا زماني که رهبر فدائيان اسلام روزه سياسي دارد، ما هم از گرفتن غذا خودداري ميکنيم؛ يعني نواب صفوي، با اينکه به طور تنهائي زندگي ميکرد، در زندان عادي هم نفوذ داشت.
اين طرف بند، دست افراد حزب توده بود. تودهايها زياد بودند؛ شايد 150 نفر، 180 نفر بودند. دقيقا نميدانم چند نفر بودند، فقط ميدانم که زياد بودند و به صورت کمون زندگي ميکردند، يعني اشتراکي زندگي ميکردند. آنها هم ملاقات زياد داشتند. ملاقاتيهاي تودهايها با ملاقاتيهاي نواب صفوي گهگاه به بحثهاي سياسي ميپرداختند. گاهي بيرون زندان هم بين ملاقاتکنندگان مشاجره ميشد.
يک روز هم واحدي فدائيان اسلام را جمع ميکند، ميبرد جلوي زندان. اجازه ملاقات نميدهند. آنجا سخنراني تندي ميکند. باز براي اينکه برخورد تندي نشود، آن روز فدائيان اسلام دوباره برميگردند که اينها همه در گزارشهاي زندان آمده. بالاخره اينها که ميرفتند ملاقات و ميآمدند، آنها که در راه بودند، آنها که پيش ملاقاتي نشسته بودند، مجموعا وقتي ميرسند به پشت در زندان، بجز عدهاي که رفته بودند به خانههايشان، 51 نفر آنجا پشت بند هشت ميمانند. آنهايي که توي زندان بودند، فوري ميآيند کليدهاي درها را از مأمورين ميگيرند؛ بقيه بچهها که پشت در بودند، وارد ميشوند و اعلام تحصن ميکنند. براي اوّلين بار در ايران، فدائيان اسلام با نوعي خودآزاري، براي آزادي رهبرشان، اقدام ميکنند و پيش نواب صفوي ميمانند.
رئيس شهرباني، سرلشکر کوپال ميآيد، با نواب صفوي ملاقات ميکند تا او متحصنين را منصرف کند که اين کار انجام نميشود.
تحصنکنندگان فدايي نواب صفوي بودند. در حقيقت، آمده بودند آنجا يا بميرند يا اينکه نواب صفوي آزاد بشود. کليدها را ميگيرند، خودشان بالاي پشت بام پست ميگذارند. مواد غذايي کم داشتند، سيبزميني پخته ميخوردند. حتّي اگر ده تا تخممرغ داشتند، اين ده تا تخم مرغ بين پنجاه نفر تقسيم ميشد. به موقع، نماز ميخواندند. بيرون قضيه، دولت در فکر توطئه بود و نقش اين قضيه را آقاي دکتر فاطمي و آقاي سرهنگ نظري اعمال ميکردند. آقاي دکتر فاطمي به عنوان مشاور معاون آقاي نخستوزير، آقاي سرهنگ نظري هم رئيس زندان.
حالا که سرهنگ نظري مرده، متأسفانه نيست اعتراف کند. امّا، طبق خبرهايي که به ما دادند، سرهنگ نظري گفته بود که دکتر فاطمي به من گفته در حيني که با فدائيان اسلام برخورد ميکني، اگر به گونهاي برخورد کني که نواب صفوي در جمع از بين برود، به مصلحت حکومت است. چون نميشود نواب صفوي را اعدام کرد، بايد در يک تظاهرات جمعي، در يک برخورد جمعي، از بين برود.
امّا، واقعا فدائيان اسلام نواب صفوي را با تمام توان در وسط گرفته بودند. چون اينها ديدهبان گذاشته بودند، کليدهاي هشت دست اينها بود؛ مأمورين زندان از دري که دست اينها بود نميتوانستند وارد بشوند.
بندي که دست تودهايها بود از پشت، در داشت و توي اين بند هشت هم در داشت. مأمورين با تودهايها کنار آمدند و تودهايها هم امکان دادند؛ چون دکتر مصدق هم دلش ميخواست امکان بدهد. بعد، سيصد چهارصد نفر از مأمورين از بند تودهايها به فدائيان اسلام حمله کردند. پنجاه و يک نفر به سيصد چهارصد نفر. اينها غيرمسلح، آنها مسلح به باتوم و وسايل ضرب و شتم. اينها فقط چند تا سيخ کباب و يکخورده خاکستر داشتند. زد و خورد را شروع کردند. در اوّلين وهله، نواب صفوي مضروب ميشود، سرش مثل اينکه خون ميآيد. فدائيان اسلام وضع خطرناک نواب صفوي را احساس ميکنند. شهيد نواب صفوي را فوري برميدارند ميبرند در اتاقي نگهداري ميکنند. خودشان هم دم در اتاق ميايستند. و بالاخره مأمورين دسته دسته آنها را ميگيرند.
آن طرح اوّليهاي که صفوي در زد و خورد از ميان برود، با شکست روبهرو ميشود. شايد اگر سرهنگ نظري همه مأمورين را جمع ميکرد و به همه آنها ميگفت که در اين جريان کار نواب صفوي را تمام کنيد، کارش را تمام ميکردند. امّا، چون موضوع بين سرهنگ نظري بود و معاون زندانها و، به نظرم، سرگرد حکيم نظامي و سروان افسرده و دکتر فاطمي صحبت شده بود، و به مأمورين پايين کشيده نشده بود، نواب صفوي حراست شد.
بعد از آن، مأمورين مسلط ميشوند بين زندان شماره دو و شماره سه آن روز که تقريبا صد متر بود. هنوز بعضي از تحصنکنندهها زندهاند: حجتالاسلام و المسلمين آقاي سيد محمّدعلي لواساني هست، ميتوانيد از ايشان سؤال کنيد. همينطور حجتالاسلام و المسلمين آقاي سيد محمّدعلي ميردامادي هست. مرحوم آقاسيد هاشم حسيني فوت کرده، مرحوم احرار فوت کرده، مرحوم مهدي عراقي شهيد شده است. خيلي از برادران ما که جزو متحصنين بودند، متأسفانه يا شهيد شدند يا دعوت حق را لبيک گفتهاند. از آن پنجاه و يک نفر تک و توکشان باقي ماندهاند.
از سال 1330 تا حالا 45 سال گذشته است و تحولاتي پيش آمده. بعضيها هستند، ميتوانيد به آنها مراجعه کنيد. يکي از آنهايي که کتک خوردند، احمدشاه بوداغلو بود که الآن احمد شهاب است و زنده است؛ آقاي لواساني ميگفت: آنقدر اين را زده بودند که قيافهاش شناخته نميشد.
يک ديوار گوشتي بين زندان شماره دو و شماره سه به وجود ميآورند که دو طرفش پاسبان ايستاده بوده يکييکي فدائيان اسلام را ميگيرند، ولشان ميکنند توي حياط. درست تا در زندان شماره سه، اينها کتک ميخورند.
بعدها يکي از تودهايها به من گفت: وقتي من اينها را ديدم، مرتبا ذکر ميگفتند. وقتي ميگفتيم شکايت کنيد، ميگفتند: اينها را به خدا واگذار کرديم.
اصلاً توي اين مايهها نبودند که مثلاً به دادگستري شکايت کنند ــ کاري که جبهه ملّي و حزب توده ميکردند ــ اصلاً توي اين فکرها نبودند. کتک خورده بودند، ذکر ميگفتند. يا قدوس يا قدوس ميگفتند، به خدا واگذار ميکردند.
براي اينها جلسه محاکمهاي تشکيل دادند؛ براي اين عدّهاي که در زندان متحصن شدند، کتک خوردند، کتک خوردههايي مثل اسدالله خطيب که اينها چشمهايشان زخمي بود. يک عده از اينها را شبانه پليس توي ماشين سوار کرد و توي خيابان ولشان کرد و يک عده را هم نگهداشت براي محاکمه که يکي از آن عدّهاي را که نگهداشته بودند، آقاي لواساني است که عکسش هم هست و با سيد محمّد واحدي و ديگران محاکمه شد.
اگر اجازه بدهيد، مابقي باشد براي بعد؛ من خسته شدم. ياد آن روزها که ميافتم خسته ميشوم، با عرض معذرت. از شما هم متشکرم. اميدوارم اين مطلب ما براي آگاهي نسلي که در حال مبارزه با قدرت استکباري است مفيد باشد. آن روز شايد به فکر خيليها نميرسيد که رئيس کل کشور يک مرتبه بگويد که من سفراي اروپايي را راه نميدهم. اميد است استقلال فکري ما براي نسل فعلي ما مغتنم باشد و نسل فعلي ما بداند که ما از چه خانهايي عبور کرديم تا به اينجا رسيديم.