مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
درباره انگيزه فدائيان اسلام در مخالفت با آوردن جنازه رضاخان، بايد اين را عرض کنم خدمتتان که شهيد نواب صفوي يک آرمانگراي مذهبي بود و تقريبا از نظر اعتقادي بسيار قَدَري فکر ميکرد؛ به تقدير معتقد بود و افرادي را که مخالف نصّ صريح قرآن عمل ميکردند مرتد ميدانست. انگيزه زدن کسروي هم دقيقا همين بوده است. براي نواب صفوي، رضاخان علاوه بر اينکه عامل امپرياليسم و استعمار بود، مظهر مخالفت با مذهب هم بود. رضاخان کشف حجاب کرده بود، روحانيون را دستگير کرده بود. در زمان رضاخان، نوعي مذهبزدايي به ضرب و زور سرنيزه آغاز شده بود. رضاخان مقلد مصطفي کمال پاشا آتاتورک بود. اگرچه به طور سنتي در خانه رضاخان، همسرش روضهخواني ميکرد؛ امّا او اصولاً با مذهب مبارزه کرده بود، در حالي که احتمالاً خودش شعور درک مفاهيم مذهبي را نداشت. چون مسائل بايد از هم جدا بشود. آيا رضاخان شعور درک مفاهيم مذهبي را داشت؟ يا در مبارزه با مذهب، در پس پرده طوطيصفتش داشته بودند و آنچه استاد ازل گفته بود، ميگفت. من مورد دوّم را قبول دارم و آن اين بود که حوزههاي سوگواري و مجالس روضهخواني براي امام حسين(ع) کانونهاي شورش در طول تاريخ سلطنت پهلوي اول بر ضد استبداد بود. در مشروطيت هم سابقه داشته، در نهضت تنباکو هم سابقه داشته است. استعمار، اين را دقيقا در زمان رضاخان درک کرده بود.
به همين جهت، بايد اين کانونهاي شورش ضد استبداد و ضد استعمار با يک قدرت نظامي، همراه با يک هجمه فرهنگي، جمع بشود. اين مسئوليت را رضاخان به وسيله احمد کسروي انجام داده بود. همچنين به وسيله سعيد نفيسي و ديگران، به نوعي، به مذهبزدايي فرهنگي استعمار پرداخته بود؛ يعني از دو جهت به مذهب حمله شده بود، هم از نظر فرهنگي، هم از نظر نظامي. کتابهاي درسي را تغيير داده بودند. در کتابهاي درسي آمده بود که پيروزي اسلام در ايران با زور شمشير بوده و اسلام در ايران ضربه بزرگي بر تمدن باستاني زده است. اين از جمله دروغهايي است از اين قبيل که «چهارهزار جلد کتاب را آتش زدند»، «عمر دستور داد کتابخانههاي ايران را آتش بزنند.»
اينها موضوعاتي بودند که، در کتابهاي درسي زمان رضاخان، به صورت درس آورده شده بود. سعيد نفيسيها، طرفدار تغيير الفبا بودند، يعني الفباي فارسي تبديل به الفباي لاتين بشود. ميخواستند رابطه فرهنگي مردم ما را با گذشتهشان قطع کنند. احمد کسرويها ميخواستند واژههاي تازي را از زبان فارسي خارج کنند. در حقيقت، واژههاي اسلامي را بردارند. تهاجم فرهنگي شديد بود. پرده حجاب زنان را دريدند، روضهها را جمع کردند. در حقيقت، روضهها کانونهاي شورش بود که جمع شد. حوزههاي حزبي شورش برضد استبداد بود. رضاخان هم با زور در مسجد گوهرشاد به وسيله سروان مطبوعي که بعدها سپهبد مطبوعي شد، مردم را به مسلسل بست. کشتار بيرحمانه کرد. در تبريز، مراجع را دستگير کردند. گذاشتن عمامه را منوط بر اين کردند که حتما طرف بايد اجازه اجتهاد داشته باشد. در نتيجه، از نظر اقتصادي، کسي که درس ميخواند تا زماني که مجتهد ميشد، امکان اداره خودش را نداشت. چون اغلب طلاب در ماههاي محرم و صفر، ماه رمضان و دهه فاطميه به منبر ميرفتند، مخارج تحصيلشان را از منابر تأمين ميکردند. رضاخان دقيقا وقتي که اعلام کرد: «بايد کسي که عمامه ميگذارد مجتهد باشد»، اين منبع درآمد را هم قطع کرد تا، به طور کلّي، در حوزههاي علميّه تعداد درسخوان به صفر برسد و حتّي خودش، يک بار گفته بود که در قم سه نفر، چهارنفر، پنجنفر، ده نفر باشند درس بخوانند، کافي است.
در حقيقت، از جهات مختلف به حريم اسلام حمله شده بود. لذا، نواب صفوي معتقد بود که اين آدم مظهر مخالفت با دين و محارب با اسلام است؛ و آدمي که محارب با اسلام باشد نبايد جنازهاش در اعتاب مقدسه طواف داده بشود. آرمانگرايي نواب صفوي، موضوعي است که، به نظر من، تحقيقات بيشتري بايد درباره آن بشود، کار بيشتري بايد بشود. اسناد بيشتري، از سالهاي 1306 به بعد، بايد ديده شود؛ چون رضاخان در تکيه دولت، در عزاداري، خودش پاي برهنه آمده است. از سال 1306 به بعد تا سال 1318، يعني حدود 12 سال، اين تحقيق بايد انجام بگيرد که با چه شيوههايي رضاخان مذهبزدايي کرده است. خوب، براي يک آرمانگراي مذهبي، مخصوصا شيعه شورشي ــ اين را ميگويم چون نواب صفوي يک متشيّع شورشي بوده ــ قابل پذيرش نيست.
اين يک طرف قضيه است. قضيه، يک طرف ديگرهم دارد و آن اين است که بعد از شهريور 1320، شاه نياز به نوعي عوامفريبي مذهبي داشته است. لذا، ميبينيم در اولين روزي که به عنوان يک شاه ميخواهد در مجلس صحبت کند، با صراحت ميگويد: در زمان پدر من کارهاي خلافي انجام گرفته است. ــ حالا يا اين جمله را گفته، يا جمله ديگري گفته، متن سخنانش هست ــ که سعي ميکنيم اين کارها انجام نگيرد.
به علاوه، وجود فضاي باز سياسي، اشغال کشور، پيدايش گروههاي مخالف با شاه، گروههايي که با پرچم لائيک برضد شاه به ميدان آمده بودند و گروههايي که با پرچم مارکسيسم و ماترياليسم ديالکتيک به نبرد شاه آمده بودند و تضاد بين دو قدرت برتر جهان که روسها و آمريکاييها بودند، همه اينها را بايد بررسي کرد. آمريکاييها از سياست جامعهًْالتقريب بينالمذاهب طرفداري ميکردند. تظاهر به داشتن مذهب ميکردند و در همان موقع بود که جامعهًْالتقريب را تشکيل دادند، تقريب ميان مسيحيت و اسلام. براي کساني که شاه را راهنمايي ميکردند، تظاهر به مذهب، تظاهر به اسلام، امري بود براي حفظ موقعيت سلطنتش.
علاوه بر اينها، محمّدرضا شاه پهلوي سال 1342 با محمّدرضا شاه پهلوي سال 1323 تفاوت دارد. فضاي کشور آمادگي آن استبداد را ندارد. خودش هم جوان است، تحصيلکرده سوئيس است. به نوعي، در ذهنيتش امکان اين هست که به پارهاي از آزاديهاي مشروع معتقد باشد. چون محمّدرضا شاه بعد از 28 مرداد 1332، با محمّدرضا شاه شهريور 1320 (در زمان اشغال کشور) واقعا متفاوت است. شخصيتهاي سياسي و دولتي، در طول زمان، تغييراتي پيدا ميکنند که يک مورخ و کسي که تاريخ را بررسي ميکند، بايد دقيقا اين تحولات ذهني شخصيتها را درنظر بگيرد. از اين رو، يک طرف قضيه اين بود که دولت، مجموعه هيئت حاکمه، نياز به نوعي تظاهر مذهبي داشت براي جلب تودههاي مردم و اينکه خودش را تبرئه کند. رضاخان ديروز که به قم رفته و مردم قم را با مشت زده، علما را تبعيد کرده و مدرسها را شهيد کرده امروز فرزندش جنازهاش را ميآورد در نجف طواف ميدهد، به مدينه ميخواهد ببرد، به قم ميخواهد ببرد و بياورد در حضرت عبدالعظيم دفن کند.
اگرچه جنازهاي درکار نيست؛ يک اسکلت است. امّا اين کار، يک کار نمادين است. خود مسئله، امروز پس از شايد 48 سال، يک کار سمبليک بوده، چون کسي از محتواي تابوت خبر نداشته و از محتواي موميايي شده جنازه رضاخان خبر نداشته است. خود اين کار نمادين يک رشته تنشهاي مذهبي پديد آورده که عامل اين تنشهاي مذهبي، در نجف و در ايران، نواب صفوي بوده است. توجه فرموديد چه جوري شده؟ خوب، اوّل شايع شده که جنازه ميخواهد به نجف بيايد. عدهاي از بازاريهاي نجف جمع شدند و طومار امضا کردند، چون ايران آنجا پول خرج ميکرد و ايراني آنجا زياد بود. جنازه را که ميخواهند به نجف بياورند، به نقل از علي دواني، که سخنانش هست، نواب صفوي در بازار نجف، سخنراني ميکند و به روي شانه يکه بزن بازار نجف که طومار جمع کرده بوده ميپرد، به سرش ميکوبد تا طومار را از او ميگيرد و پاره ميکند و از مردم نجف، مردم کربلا، ميخواهد که چون اين آقا مخالف با اسلام بوده اجازه ندهند جنازه را به نجف بياورند.
اين قضيه مربوط به دوراني است که شهيد نواب صفوي در نجف بود و هنوز جنازه نيامده بود، صحبتهايش بوده؛ چون آن روزها جوّ خاورميانه را استعمار بهگونهاي داشت ميساخت که رجال کشورها، يا دولتمردان کشورها، به نوعي تظاهر به مذهب کنند. ملک عبدالله به مشهد ميآيد، به زيارت حضرت رضا ميرود. جد شاهحسين، فاروق ــ که در آغوش يک هر جايي، در قمارخانه مونت کارلو ميميرد ــ ريش ميگذارد و داعيه خلافت مسلمين را دارد. در عراق، نوري سعيد پاشا، عبدالله، ملک فيصل و فاضل جمالي تظاهر به مذهب ميکنند. در ايران هم شاه تظاهر به مذهب ميکند. اوضاع منطقه هم همين را اقتضا ميکرده.
البته در اين قضيه، کمونيستها در حال فعاليت بودند. جبهه ضد مذهبي، با قدرت، فعاليت ميکرد. ما، در سالهاي 1947 و 48م بوديم. رژيم صهيونيستي پيدا شده بود. خود اين موضوع در خاورميانه باز مسئله بود. تودهايها و کمونيستهاي مصر و سوريه و سودان و ايران و ترکيه با قدرت داشتند عمل ميکردند. رهبران قوي مثل محمّدجعفر محجوب و خالد بکر و نادر شرميني در اين زمينهها فعال بودند. به علاوه، در جامعه، چند سال درباره لائيسيته تبليغ شده بود. لائيسيته اثر نکرده بود. دولتها، براي حفظ موجوديت خودشان، نياز به همراهي تودههاي مردم داشتند و تودههاي مردم هم مذهبي بودند. به نظر من شاه، از اين طرف، ميخواست به نوعي تظاهر به مذهب کند؛ بگويد: من، طبق اين متمم قانون اساسي، مروج مذهب جعفري هستم. خودم شيعهام، اعتقادات مذهبي دارم. به همين جهت، جنازه پدرم را ميخواهم بياورم در حرم عليبن ابيطالب(ع) طواف بدهم، در قم بياورم طواف بدهم. نواب صفوي هم مخالف بود. اين، يک تضاد به وجود ميآورد.