ArticlesStatesmenWoman e-zineًRestorationAYAM contemporary Historical ReviewO.HistoryPublicationsViewpoints and untold eventswith caravan of history(doc)Foreign Policy StudiesNewsمصاحبهwith caravan of history(photo)conferences
» تاريخ شفاهي » سفر نواب صفوي به مصر و كشورهاي عربي

کلمات کليدی :
 همه کلمات
تک تک کلمات

 

نشریه الکترونیکی بهارستان

137

پیشینه فرش 

 

 

جریان شناسی سقوط پهلوی
سیر تاریخی ممنوعیت حجاب
پاکسازی و مرمت اسناد تصویری
نجم السلطنه

اخبارNEWS

تازه‌هاي موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران در نمايشگاه کتاب تهران |+| سير تاريخي تحريم در کتاب «انديشه تحريم و خودباوري» منتشر مي‌شود ‎ |+|

Google

جوان و تاریخ

تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین(ع)در ایران با تکیه بر دوران صفویه

 

 

چند قطره خون برای آزادی

 

 

زندگی سیاسی و اجتماعی آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری

 

فصلنامه تاریخ معاصر 61-62

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 61-62

 

فصلنامه تاریخ معاصر 63

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 63

کتابفروشی سرای تاریخ

Adobe Reader V 8.0

20.8 MB

 

سفر نواب صفوي به مصر و كشورهاي عربي 

مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي

 

در اردن و در مؤتمر اسلامي، مديريت و نقش اصلي با اخوان‏المسلمين بود که در سراسر کشورهاي عربي عضو داشتند. در حقيقت، اخوان‏المسلمين بودند که آن مؤتمر را به پا کرده بودند و، در مؤتمر، شخصيتهاي برجسته اخوان‏المسلمين مصر شرکت کرده بودند و پايگاه اصلي اخوان‏المسلمين کل کشورهاي اسلامي، مصر بود. اخوان‏المسلمين در عراق، سوريه و در اردن هم فعاليت مي‏کردند. در اغلب کشورهاي اسلامي شخصيتهاي برجسته‏اي مثل استاد محمّد محمود صوّاف، که نويسنده و محقق بود، با اخوان‏المسلمين مصر همکاري داشتند. امّا، مادر اخوان‏المسلمين در کل کشورهاي عربي در مصر بود. دعوتنامه‏ها از طرف دکتر سعيد رمضان داماد مرحوم شيخ حسن‏البناء ارسال شده بود. سيد قطب از نويسندگان برجسته اخوان‏المسلمين و متفکر اسلامي استاد حسن‏الهضيبي، مرشد عام اخوان‏المسلمين، هم شرکت کرده بودند. طرز برخورد نواب صفوي در مؤتمر موجب شد که اخوان‏المسلمين از نواب صفوي به مصر دعوت کنند. در اينجا لازم است يادآوري کنم که بعضيها فکر مي‏کردند در دهه 20 تا 30 يا بعد از 30، تشکيلات اخوان‏المسلمين، با فدائيان اسلام مراوده مکتوب داشته است، در حالي که تا روزي که نواب صفوي به مؤتمر اسلامي نرفته بود، با رهبران اخوان‏المسلمين هيچ مکاتبه‏اي صورت نگرفته بود.

 
بعد از جنگ جهاني دوم، در تمام کشورهاي اسلامي، مثل ايران، عراق، اردن، سوريه، مصر و حتي ترکيه لائيک و کل کشورهايي که تحت قيمومت انگليس يا فرانسه بودند نهضتهاي بازگشت به مذهب به وجود آمده بود. حتي مي‏خواهم بگويم که جنگ الجزاير با اشغالگران فرانسوي هم يک جنگ اسلامي بود. در الجزاير، ابتدا علما و روحانيون قيام کردند. به همين جهت، مي‏بينيم به محض اينکه احمدبن بلا رئيس جمهور الجزاير مي‏شود، آدمهايي مثل سرهنگ سي حسن قيام مي‏کنند. حتّي در اندونزي، که احمد سوکارنو داعيه سوسياليستي داشت، باز هم رهبران مسلمان بودند که طرفدار استقلال کشورهاي اسلامي بودند و يک هماهنگي فکري‏اي بين اينها وجود داشت. در هر کشور اسلامي، چهره‏هاي برجسته‏اي پيدا شدند که با استعمار و امپرياليسم مبارزه کردند.
 
حضور نواب صفوي سخنراني‏اش در مؤتمر اسلامي، طرز برخوردش با پادشاه اردن و رئيس جمهور سوريه، همه اينها موجب شد که اخوان‏المسلمين مصر نواب صفوي را به مصر دعوت کنند. هزينه‏اي که براي سفر نواب صفوي از ايران تهيه ديده شده بود، فقط پول بليط تهران به بغداد، بغداد به سوريه، سوريه به اردن و برگشت بود. در اين هزينه، پيش‏بيني هزينه سفر نواب صفوي به مصر نشده بود. پولي هم نبود. لذا، مرحوم نواب صفوي، در عين پذيرش دعوت اخوان‏المسلمين، تصميم گرفت به عراق برگردد و از آنجا تصميم بگيرد آيا به مصر برود يا نه. در حالي که مي‏توانست از اردن يا از لبنان به مصر برود؛ امّا پولش نبود.
 
مرحوم نواب به عراق رفت. در کربلا خدمت آيت‏الله سيدهادي ميلاني رسيد. آيت‏الله ميلاني، که از مراجع اسلامي بودند، يکي از تجار کربلا را خواستند، پول رفت و برگشت نواب صفوي يعني رفت نواب صفوي به قاهره و برگشت نواب صفوي به ايران را تأمين کردند. بليطش را خريدند. تماسهايي حاصل شد. نواب صفوي، با آن پول از بغداد به قاهره پرواز کرد. در آنجا اخوان‏المسلمين از نواب صفوي استقبال کردند. يک اداره مجله‏اي داشتند که اين اداره مجله، در واقع، مهمانسراي گروه اخوان‏المسلمين در مصر بود. آنجا را مقر پذيرايي براي نواب صفوي قرار دادند و نواب صفوي، چون عربي را خوب حرف مي‏زد، توانست در عرض يکي دو روز موقعيت خوبي بين اخوان‏المسلمين مصر پيدا کند.
 
اتفاقا، در همان روزها سالگرد شهادت دو دانشجوي عضو اخوان‏المسلمين بود به اسامي احمد منيسي و محمد شاهين که در جنگهاي چريکي با رژيم اشغالگر قدس شهيد شده بودند. بزرگداشتي براي اين دو دانشجو در دانشگاه فؤاد قاهره از طرف اخوان‏المسلمين برگزار مي‏شد و سخنرانهايي را براي اين بزرگداشت معين کرده بودند که از آن جمله شهيد نواب صفوي بود. نواب صفوي مي‏گويد: استاد حسن روح مجري برنامه بود؛ سخنرانها عبارت بودند از استاد حسن‏الهضيبي، سيد قطب و من. قرار بود راجع به تجاوز رژيم صهيونيستي به سرزمينهاي اسلامي صحبت کنيم. وقتي من وارد دانشگاه قاهره شدم، از شوق داشتم پر درمي‏آوردم ــ همين عبارت «پر در مي‏آوردم» را گفت. گفتم: چطور؟ گفت: ديدم يک مرتبه، آن‏طور که تخمين زده بودند، هفتاد هزار نفر دانشجو و دانش‏آموز در دانشگاه فؤاد جمع شده بودند، فرياد مي‏زدند:
 
حَي الله الاسلام، حَي الله القرآن، الرسول زعيمنا و القران تُسطُرُنا و الموت في‏سبيل‏الله املنا: خداوند اسلام و قرآن را زنده بدارد. پيغمبر رهبر ماست و قرآن قانون اساسي ماست و مرگ در راه خدا آرزوي ماست.
 
نواب مي‏گويد: من وقتي وارد دانشگاه شدم، شعار مي‏دادند:
 
حي‏الله نواب صفوي، خدا زنده بدارد نواب صفوي را. حي‏الله الاسلام، حي‏الله الايران، حي‏الله بطل الايراني، حي‏الله الابطال الايران. خدا زنده بدارد دلاوران ايران را.
 
شعارها خيلي جاندار و جالب بود. سخنرانها يکي پس از ديگري مي‏آمدند، صحبت مي‏کردند و درباره تجاوز رژيم صهيونيستي به سرزمين عربي يا اسلامي فلسطين. صحبتهاي خوبي مي‏کردند. نوبت من رسيد. تقريبا چند دقيقه‏اي از صحبتم نگذشته بود که ديدم يک جيپ ارتشي با چند سرنشين وارد دانشگاه فؤاد قاهره شد. فورا مامورين انتظامات اخوان‏المسلمين اين جيپ را محاصره کردند. سرنشينانش را دستگير کردند. جيپ را آتش زدند. چون آن جيپ ارتشي وارد شده بود توي تظاهرات و تظاهرات را مي‏خواستند به هم بزنند. آرامش نسبي برقرار کردند. من به محض اينکه اوضاع را اينجور ديدم، شيوه صحبتم را تبديل به شيوه شعاري کردم و فرياد زدم: «يا نجيب الي الکانال» هنوز موضوع ملّي شدن کانال سوئز در مصر گسترده و عام نشده بود. از مردم خواستم که شعار بدهند. چون نجيب رئيس جمهور بود و عبدالناصر معاون او، فرماندهِ کل قوا بود. از مردم خواستم که فرياد بزنند «يا نجيب الي الکانال»: اي نجيب، پيش به سوي کانال! نواب صفوي، معتقد بود که رژيم صهيونيستي ساخته و پرداخته غرب است و بايد به غرب و منافع غرب در خاورميانه لطمه وارد کرد و کانال سوئز کانالي بوده که آن روزها در اختيار فرانسه و انگليس بود و آنها بابت عبور از آن، پول کمي به مصر مي‏دادند و اين راه بزرگ آبي اگر بسته مي‏شد، شريان نفت آن روز غرب يا جريان نفت آن روز غرب به خطر مي‏افتاد.
 
به همين جهت، مي‏گويد، اولين شعاري که دادم اين بود: اي نجيب، کانال سوئز را ملّي کن و اين شعار آنجا جا افتاد. همه فرياد مي‏زدند: «يا نجيب الي الکانال، يا نجيب الي الکانال» نجيب، به سوي کانال سوئز. توضيح هم دادم که کانال سوئز بايد ملّي بشود. کانال سوئز متعلق به ملت مصر است.
 
خوب، صحبتها تمام شد. کساني که در دانشگاه بودند، به صورت دسته‏هاي ده نفري، بيست نفري درآمدند و با شعار توي خيابانهاي قاهره راه افتادند که يا نجيب الي الکانال. فضاي قاهره آن روز را شعار دانشجويان براي ملّي شدن کانال سوئز، پر کرده بود. حادثه‏اي هم اتفاق نيفتاد. ياسر عرفات تعريف مي‏کند: «بعد از سخنراني نواب صفوي در دانشگاه فؤاد قاهره، من رفتم جلو، خودم را معرفي کردم، گفتم: من عرفات، فرزند حيفا هستم و در اين دانشگاه دارم رشته راه و ساختمان مي‏خوانم. نواب صفوي با يک نگاه پرمعنايي که تمام وجود مرا مرتعش کرد، به من گفت: قلم تو تفنگ توست. راه تو قبلاً تعيين شده؛ نيازي به خواندن ندارد. شهر حيفا در اشغال رژيم اشغالگر قدس است؛ بايد آزاد بشود. پاره کن اين کاغذ را، بشکن اين قلمي را که از جهاد بازت داشته است. در کشور خودت درس بخوان. در وطن خودت فلسطين اسلامي، درس بخوان. چرا نمي‏جنگي؟ عرفات مي‏گويد: چنان با هيجان صحبت کرد که من آمدم شب همه کتابها و دفترهايم را پاره کردم و تفنگ به دوش گرفتم تا با اشغالگران صهيونيست بجنگم.» اين داستاني را که من دارم به شما مي‏گويم، دقيقا مربوط به 44 سال پيش است. عرفات يک جوان تقريبا 20 ساله بوده است، يک جوان پراحساس.
 
نواب صفوي گفت: ما آمديم به جايي که ما را مهمان کرده بودند، يعني به دفتر همان مجله. با هم گفت و گو کرديم، بعد خوابيديم. ساعت سه بعد از نصف شب در زدند. رفتند در را باز کردند. سربازان و يک افسر ارتش جايي را که ما خوابيده بوديم تصرف کردند. آمدند پيش ما. من، با ناراحتي، گفتم: چه خبر است؟ به آن افسري که آنجا را تصرف کرده بود گفتم که من مهمان اخوان‏المسلمين هستم و اين کار شما برخلاف قانون است. گفت: حُلَّ الاخوان: اخوان‏المسلمين منحل شد. اوايل همان شب جلسه رجال الثّوره متشکل از نجيب، ناصر، عبدالحکيم عامر، صلاح صالح، انورسادات، علي صبري و زکريا محي‏الدّين تشکيل مي‏شود و اخوان‏المسلمين را منحل اعلام مي‏کنند و، همان شبانه، به ارتش دستور مي‏دهند که تمام مراکز اخوان‏المسلمين را توقيف کنند.
 
نواب صفوي گفت که اثاث و مراکزي که اخوان‏المسلمين آن روزها در مصر داشتند، دو ميليون دلار ارزش داشت؛ يعني دفتر و دستک زيادي داشتند؛ داراي مقداري سرمايه بودند، روزنامه و چندين مجله منتشر مي‏کردند و محلهاي حزبي داشتند. مرحوم نواب گفت: من به آن افسر مصري گفتم که من بايد با عبدالنّاصر صحبت کنم. چون همانجا هم احساس کردم که مرد قدرتمند مصر عبدالناصر است. گفتند مانعي ندارد؛ تلفن کنيد. تلفن کرديم، ساعت 3 بعد از نصف شب، عبدالناصر را که نمي‏شود پيدا کرد، بيحاصل بود. به من احترام گذاشتند. به هر جهت آنجا را تصرف کرده بودند. همان شب، سيد قطب و عده‏اي از رهبران اخوان‏المسلمين را در خانه‏هايشان دستگير کرده بودند. نوعي کودتا در مورد اخوان‏المسلمين انجام گرفت. صبح شد. ماشين آمد مرا به وزارت کشور مصر برد. ابتدا طوري بردند که گويا مرا دستگير کرده‏اند. يکي از مديران کل وزارت کشور مصر با من شروع به صحبت کرد. پرسيد: چرا به مصر آمديد؟ گفتم که برادران مسلمان دعوت کرده بودند و من، به دعوت برادران مسلمانم، در اخوان‏المسلمين، به مصر آمدم تا بازديدي از برادراني کرده باشم که در طول اين مدّت، با قدرتهاي برتر و اشغالگران جنگيده‏اند و طرفدار حکومت اسلامي هستند. سؤال بعديشان اين بود که شما آمديد، چرا به ديدن رجال‏الثّوره نرفتيد؟ مرسوم اين بود که شخصيتهاي غيررسمي که به مصر مي‏رفتند، به ديدن رجال انقلاب يا رجال کودتا از قبيل نجيب و عبدالناصر مي‏رفتند. مرحوم نواب مي‏گويد، گفتم: «الضيف يزار و لايزور»: به ديدن مهمان مي‏روند، مهمان به ديدن کسي نمي‏رود. من مهمان بودم در مصر. بعد رفتارشان با مرحوم نواب مهرآميز مي‏شوند. نواب مي‏گويد از من پرسيدند: آيا شما مهماني دولت مصر را مي‏پذيريد؟ گفتم: استخاره مي‏کنم. استخاره کردم، خوب آمد. دولت مصر، شيخ حسن‏الباقوري، وزير اوقاف مصر، را مأمور پذيرايي از من کرد. ماشين اوقاف مصر آمد، مرا برد به منزل شيخ حسن الباقوري. شيخ حسن الباقوري، به من مي‏گفت: انا من الاخوان، من هم از اخوان‏المسلمينم.
 
به هر حال، اخوان المسلمين را منحل کردند. مرحوم نواب صفوي مي‏گفت: من به اين فکر کردم که داستان ايران دارد تکرار مي‏شود. يک روزي ما تلاش کرديم دکتر مصدق را روي کار آورديم، او به محض اينکه سوار بر اسب شد، با همان شمشيري که ما به دستش داده بوديم، خودمان را ذبح کرد و امروز مي‏بينيم با تلاش اخوان‏المسلمين نجيب و ناصر روي کار آمدند، و حالا دارند ذبح مي‏شوند. يک چيزي، آقاي اميني، براي من هميشه مورد سؤال بوده و آن اين است که در تمام کشورهاي اسلامي، چرا ملّيّون که با دست مذهبيّون روي کار مي‏آيند، بعد، مذهبيّون را سرکوب مي‏کنند؟ در اندونزي، در الجزاير، در مصر، در ايران و در کلّ کشورهاي اسلامي، همه مبارزات ملتهاي مسلمان ريشه‏هاي اسلامي دارد؛ امّا به محض اينکه مبارزان ملي‏گرا مي‏آيند روي کار، مسلمانها را قلع و قمع مي‏کنند. در الجزاير سرهنگ بومدين، در تونس احمد بورقيبه، در اندونزي، دکتر احمد سوکارنو کليه حرکتهاي اسلامي را متوقف کردند. در مصر هم عبدالناصر و نجيب هم مبارزان مسلمان را قلع و قمع کردند. در ايران هم دکتر مصدق تلاش کرد که حرکتهاي اسلامي را متوقف کند. اين يک زنجيره به هم پيوسته است. دست کي در اين جريانها در کار است؟ چه کساني پشت پرده قرار گرفته‏اند؟ به محض اينکه بچه‏مسلمانها جان مي‏گيرند، آنها با بازيهايي که در مي‏آورند، مبارزان مسلمان را از بين مي‏برند؛ مصر هم، مثل ايران. نواب صفوي مي‏گويد: براي من مسلّم بود که اخوان‏المسلمين را مي‏خواهند نابود کنند. من اين مهماني را پذيرفتم که ايجاد الفت کنم بين اخوان المسلمين و دولت مصر تا جريان ايران تکرار نشود.
 
در آن روزها مرحوم نواب با ژنرال نجيب ملاقات مي‏کند. در مورد اخوان‏المسلمين صحبت مي‏کند. در نماز جمعه قاهره، که نجيب و عبدالناصر شرکت مي‏کردند، شرکت مي‏کند و با عبدالناصر گفت و گو مي‏کند. يک جلسه خصوصي با عبدالناصر داشته، يک جلد قرآن به او اهدا مي‏کند. يک خبرنگار آلماني در آنجا به دست نواب صفوي مسلمان مي‏شود.
 
تلگرافي به تهران مخابره شد حاکي از اينکه در نتيجه نطق ضدانگليسي نواب صفوي در دانشگاه قاهره و تظاهرات اخوان‏المسلمين، دانشگاه به هم ريخت و اخوان‏المسلمين منحل شد. روزنامه آرام هم همين خبر را چاپ کرد.
 
ما، با نگراني از وضع شهيد نواب صفوي، پا شديم آمديم جلوي سفارت مصر، تظاهرات کرديم. فرداي آن روز از مصر تلگرافي آمد به اين مضمون: «هوالعزيز، من مهمان دولت برادرم مصر هستم، نگران نباشيد.»
 
اين تلگراف که به ما مخابره شد، تقريبا آرام شديم. بعد هم خبرگزاريها خبر ديگري مخابره کردند حاکي از اينکه نواب صفوي با نجيب و عبدالناصر ملاقات کرده. ضمنا، سالگرد پيروزي ناصر و نجيب، يعني روز کودتاي ناصر و نجيب عليه فاروق، هم در يکي از همان روزها بود که قرار بود ارتش مصر، در ميدان التحرير مصر از برابر رجال‏الثّوره رژه بروند.
 
جايگاه رجال الثوره، يعني شخصيتهاي اوّل انقلاب مصر، را جلو گذاشته بودند، جايگاه مدعوين و مهمانهاي خارجي جدا بود. نواب صفوي مي‏گويد: من زودتر حرکت کردم و به ميدان‏التحرير رفتم. ديدم هنوز رجال‏الثّوره نيامده‏اند. رفتم جلو نشستم. افسر تشريفات آمد گفت، آقاي نواب صفوي، براي شما در آنجا در محل جلوس مهمانهاي خارجي جا معين کرده‏ايم. من گفتم: نه، من اينجا نشسته‏ام. منظور هم داشتم از نشستن در آنجا چون مي‏دانستم که عبدالناصر و نجيب مي‏آيند؛ و وقتي آنها آمدند، داستان اخوان‏المسلمين را مطرح کنم. افسر تشريفات تماس مي‏گيرد؛ اما به او مي‏گويند مانعي ندارد؛ بگذاريد بنشيند. يک صندلي اضافه کردند. ارتش مصر در حالي که رژه مي‏رفتند، من پا شدم گفتم: «يحيي، يحيي مصر» زنده باد مصر، امّا تحت لواي اسلام. پشت تريبون شعار دادم که اگر از مصر اسلام را بگيرند، چيزي در مصر باقي نمي‏ماند. در آنجا هم صحبتهايي کرديم. ناصر، نجيب و علي صبري قولهايي به من دادند؛ امّا متأسفانه بعدا به آنها عمل نشد.
 

نواب صفوي، پس از ملاقاتهايي که مي‏کند، تصميم مي‏گيرد به ايران برگردد. البته آنجا به او پيشنهاد مي‏کنند که در قاهره بماند و در دانشگاه قاهره ادبيات فارسي تدريس کند شايد خودشان هم پيش‏بيني مي‏کردند که اگر نواب صفوي به ايران بيايد، مي‏کشندش. به هر صورت، قرار شد که نواب صفوي به ايران برگردد.

 




نام:                
*رايانامه( Email):
موضوع :
*نظر شما:


تماس با ما : 38-4037 2260 (9821+) -

کليه حقوق اين سايت متعلق به موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران مي باشد
درج مطالب در سایت لزوماً به معنی تاييد آن نيست

استفاده از منابع اين سايت با ذکر ماخذ مجاز است
بهترین حالت نمایش: IE8 یا نسخه بالاتر


 
www.iichs.org