مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
در اردن و در مؤتمر اسلامي، مديريت و نقش اصلي با اخوانالمسلمين بود که در سراسر کشورهاي عربي عضو داشتند. در حقيقت، اخوانالمسلمين بودند که آن مؤتمر را به پا کرده بودند و، در مؤتمر، شخصيتهاي برجسته اخوانالمسلمين مصر شرکت کرده بودند و پايگاه اصلي اخوانالمسلمين کل کشورهاي اسلامي، مصر بود. اخوانالمسلمين در عراق، سوريه و در اردن هم فعاليت ميکردند. در اغلب کشورهاي اسلامي شخصيتهاي برجستهاي مثل استاد محمّد محمود صوّاف، که نويسنده و محقق بود، با اخوانالمسلمين مصر همکاري داشتند. امّا، مادر اخوانالمسلمين در کل کشورهاي عربي در مصر بود. دعوتنامهها از طرف دکتر سعيد رمضان داماد مرحوم شيخ حسنالبناء ارسال شده بود. سيد قطب از نويسندگان برجسته اخوانالمسلمين و متفکر اسلامي استاد حسنالهضيبي، مرشد عام اخوانالمسلمين، هم شرکت کرده بودند. طرز برخورد نواب صفوي در مؤتمر موجب شد که اخوانالمسلمين از نواب صفوي به مصر دعوت کنند. در اينجا لازم است يادآوري کنم که بعضيها فکر ميکردند در دهه 20 تا 30 يا بعد از 30، تشکيلات اخوانالمسلمين، با فدائيان اسلام مراوده مکتوب داشته است، در حالي که تا روزي که نواب صفوي به مؤتمر اسلامي نرفته بود، با رهبران اخوانالمسلمين هيچ مکاتبهاي صورت نگرفته بود.
بعد از جنگ جهاني دوم، در تمام کشورهاي اسلامي، مثل ايران، عراق، اردن، سوريه، مصر و حتي ترکيه لائيک و کل کشورهايي که تحت قيمومت انگليس يا فرانسه بودند نهضتهاي بازگشت به مذهب به وجود آمده بود. حتي ميخواهم بگويم که جنگ الجزاير با اشغالگران فرانسوي هم يک جنگ اسلامي بود. در الجزاير، ابتدا علما و روحانيون قيام کردند. به همين جهت، ميبينيم به محض اينکه احمدبن بلا رئيس جمهور الجزاير ميشود، آدمهايي مثل سرهنگ سي حسن قيام ميکنند. حتّي در اندونزي، که احمد سوکارنو داعيه سوسياليستي داشت، باز هم رهبران مسلمان بودند که طرفدار استقلال کشورهاي اسلامي بودند و يک هماهنگي فکرياي بين اينها وجود داشت. در هر کشور اسلامي، چهرههاي برجستهاي پيدا شدند که با استعمار و امپرياليسم مبارزه کردند.
حضور نواب صفوي سخنرانياش در مؤتمر اسلامي، طرز برخوردش با پادشاه اردن و رئيس جمهور سوريه، همه اينها موجب شد که اخوانالمسلمين مصر نواب صفوي را به مصر دعوت کنند. هزينهاي که براي سفر نواب صفوي از ايران تهيه ديده شده بود، فقط پول بليط تهران به بغداد، بغداد به سوريه، سوريه به اردن و برگشت بود. در اين هزينه، پيشبيني هزينه سفر نواب صفوي به مصر نشده بود. پولي هم نبود. لذا، مرحوم نواب صفوي، در عين پذيرش دعوت اخوانالمسلمين، تصميم گرفت به عراق برگردد و از آنجا تصميم بگيرد آيا به مصر برود يا نه. در حالي که ميتوانست از اردن يا از لبنان به مصر برود؛ امّا پولش نبود.
مرحوم نواب به عراق رفت. در کربلا خدمت آيتالله سيدهادي ميلاني رسيد. آيتالله ميلاني، که از مراجع اسلامي بودند، يکي از تجار کربلا را خواستند، پول رفت و برگشت نواب صفوي يعني رفت نواب صفوي به قاهره و برگشت نواب صفوي به ايران را تأمين کردند. بليطش را خريدند. تماسهايي حاصل شد. نواب صفوي، با آن پول از بغداد به قاهره پرواز کرد. در آنجا اخوانالمسلمين از نواب صفوي استقبال کردند. يک اداره مجلهاي داشتند که اين اداره مجله، در واقع، مهمانسراي گروه اخوانالمسلمين در مصر بود. آنجا را مقر پذيرايي براي نواب صفوي قرار دادند و نواب صفوي، چون عربي را خوب حرف ميزد، توانست در عرض يکي دو روز موقعيت خوبي بين اخوانالمسلمين مصر پيدا کند.
اتفاقا، در همان روزها سالگرد شهادت دو دانشجوي عضو اخوانالمسلمين بود به اسامي احمد منيسي و محمد شاهين که در جنگهاي چريکي با رژيم اشغالگر قدس شهيد شده بودند. بزرگداشتي براي اين دو دانشجو در دانشگاه فؤاد قاهره از طرف اخوانالمسلمين برگزار ميشد و سخنرانهايي را براي اين بزرگداشت معين کرده بودند که از آن جمله شهيد نواب صفوي بود. نواب صفوي ميگويد: استاد حسن روح مجري برنامه بود؛ سخنرانها عبارت بودند از استاد حسنالهضيبي، سيد قطب و من. قرار بود راجع به تجاوز رژيم صهيونيستي به سرزمينهاي اسلامي صحبت کنيم. وقتي من وارد دانشگاه قاهره شدم، از شوق داشتم پر درميآوردم ــ همين عبارت «پر در ميآوردم» را گفت. گفتم: چطور؟ گفت: ديدم يک مرتبه، آنطور که تخمين زده بودند، هفتاد هزار نفر دانشجو و دانشآموز در دانشگاه فؤاد جمع شده بودند، فرياد ميزدند:
حَي الله الاسلام، حَي الله القرآن، الرسول زعيمنا و القران تُسطُرُنا و الموت فيسبيلالله املنا: خداوند اسلام و قرآن را زنده بدارد. پيغمبر رهبر ماست و قرآن قانون اساسي ماست و مرگ در راه خدا آرزوي ماست.
نواب ميگويد: من وقتي وارد دانشگاه شدم، شعار ميدادند:
حيالله نواب صفوي، خدا زنده بدارد نواب صفوي را. حيالله الاسلام، حيالله الايران، حيالله بطل الايراني، حيالله الابطال الايران. خدا زنده بدارد دلاوران ايران را.
شعارها خيلي جاندار و جالب بود. سخنرانها يکي پس از ديگري ميآمدند، صحبت ميکردند و درباره تجاوز رژيم صهيونيستي به سرزمين عربي يا اسلامي فلسطين. صحبتهاي خوبي ميکردند. نوبت من رسيد. تقريبا چند دقيقهاي از صحبتم نگذشته بود که ديدم يک جيپ ارتشي با چند سرنشين وارد دانشگاه فؤاد قاهره شد. فورا مامورين انتظامات اخوانالمسلمين اين جيپ را محاصره کردند. سرنشينانش را دستگير کردند. جيپ را آتش زدند. چون آن جيپ ارتشي وارد شده بود توي تظاهرات و تظاهرات را ميخواستند به هم بزنند. آرامش نسبي برقرار کردند. من به محض اينکه اوضاع را اينجور ديدم، شيوه صحبتم را تبديل به شيوه شعاري کردم و فرياد زدم: «يا نجيب الي الکانال» هنوز موضوع ملّي شدن کانال سوئز در مصر گسترده و عام نشده بود. از مردم خواستم که شعار بدهند. چون نجيب رئيس جمهور بود و عبدالناصر معاون او، فرماندهِ کل قوا بود. از مردم خواستم که فرياد بزنند «يا نجيب الي الکانال»: اي نجيب، پيش به سوي کانال! نواب صفوي، معتقد بود که رژيم صهيونيستي ساخته و پرداخته غرب است و بايد به غرب و منافع غرب در خاورميانه لطمه وارد کرد و کانال سوئز کانالي بوده که آن روزها در اختيار فرانسه و انگليس بود و آنها بابت عبور از آن، پول کمي به مصر ميدادند و اين راه بزرگ آبي اگر بسته ميشد، شريان نفت آن روز غرب يا جريان نفت آن روز غرب به خطر ميافتاد.
به همين جهت، ميگويد، اولين شعاري که دادم اين بود: اي نجيب، کانال سوئز را ملّي کن و اين شعار آنجا جا افتاد. همه فرياد ميزدند: «يا نجيب الي الکانال، يا نجيب الي الکانال» نجيب، به سوي کانال سوئز. توضيح هم دادم که کانال سوئز بايد ملّي بشود. کانال سوئز متعلق به ملت مصر است.
خوب، صحبتها تمام شد. کساني که در دانشگاه بودند، به صورت دستههاي ده نفري، بيست نفري درآمدند و با شعار توي خيابانهاي قاهره راه افتادند که يا نجيب الي الکانال. فضاي قاهره آن روز را شعار دانشجويان براي ملّي شدن کانال سوئز، پر کرده بود. حادثهاي هم اتفاق نيفتاد. ياسر عرفات تعريف ميکند: «بعد از سخنراني نواب صفوي در دانشگاه فؤاد قاهره، من رفتم جلو، خودم را معرفي کردم، گفتم: من عرفات، فرزند حيفا هستم و در اين دانشگاه دارم رشته راه و ساختمان ميخوانم. نواب صفوي با يک نگاه پرمعنايي که تمام وجود مرا مرتعش کرد، به من گفت: قلم تو تفنگ توست. راه تو قبلاً تعيين شده؛ نيازي به خواندن ندارد. شهر حيفا در اشغال رژيم اشغالگر قدس است؛ بايد آزاد بشود. پاره کن اين کاغذ را، بشکن اين قلمي را که از جهاد بازت داشته است. در کشور خودت درس بخوان. در وطن خودت فلسطين اسلامي، درس بخوان. چرا نميجنگي؟ عرفات ميگويد: چنان با هيجان صحبت کرد که من آمدم شب همه کتابها و دفترهايم را پاره کردم و تفنگ به دوش گرفتم تا با اشغالگران صهيونيست بجنگم.» اين داستاني را که من دارم به شما ميگويم، دقيقا مربوط به 44 سال پيش است. عرفات يک جوان تقريبا 20 ساله بوده است، يک جوان پراحساس.
نواب صفوي گفت: ما آمديم به جايي که ما را مهمان کرده بودند، يعني به دفتر همان مجله. با هم گفت و گو کرديم، بعد خوابيديم. ساعت سه بعد از نصف شب در زدند. رفتند در را باز کردند. سربازان و يک افسر ارتش جايي را که ما خوابيده بوديم تصرف کردند. آمدند پيش ما. من، با ناراحتي، گفتم: چه خبر است؟ به آن افسري که آنجا را تصرف کرده بود گفتم که من مهمان اخوانالمسلمين هستم و اين کار شما برخلاف قانون است. گفت: حُلَّ الاخوان: اخوانالمسلمين منحل شد. اوايل همان شب جلسه رجال الثّوره متشکل از نجيب، ناصر، عبدالحکيم عامر، صلاح صالح، انورسادات، علي صبري و زکريا محيالدّين تشکيل ميشود و اخوانالمسلمين را منحل اعلام ميکنند و، همان شبانه، به ارتش دستور ميدهند که تمام مراکز اخوانالمسلمين را توقيف کنند.
نواب صفوي گفت که اثاث و مراکزي که اخوانالمسلمين آن روزها در مصر داشتند، دو ميليون دلار ارزش داشت؛ يعني دفتر و دستک زيادي داشتند؛ داراي مقداري سرمايه بودند، روزنامه و چندين مجله منتشر ميکردند و محلهاي حزبي داشتند. مرحوم نواب گفت: من به آن افسر مصري گفتم که من بايد با عبدالنّاصر صحبت کنم. چون همانجا هم احساس کردم که مرد قدرتمند مصر عبدالناصر است. گفتند مانعي ندارد؛ تلفن کنيد. تلفن کرديم، ساعت 3 بعد از نصف شب، عبدالناصر را که نميشود پيدا کرد، بيحاصل بود. به من احترام گذاشتند. به هر جهت آنجا را تصرف کرده بودند. همان شب، سيد قطب و عدهاي از رهبران اخوانالمسلمين را در خانههايشان دستگير کرده بودند. نوعي کودتا در مورد اخوانالمسلمين انجام گرفت. صبح شد. ماشين آمد مرا به وزارت کشور مصر برد. ابتدا طوري بردند که گويا مرا دستگير کردهاند. يکي از مديران کل وزارت کشور مصر با من شروع به صحبت کرد. پرسيد: چرا به مصر آمديد؟ گفتم که برادران مسلمان دعوت کرده بودند و من، به دعوت برادران مسلمانم، در اخوانالمسلمين، به مصر آمدم تا بازديدي از برادراني کرده باشم که در طول اين مدّت، با قدرتهاي برتر و اشغالگران جنگيدهاند و طرفدار حکومت اسلامي هستند. سؤال بعديشان اين بود که شما آمديد، چرا به ديدن رجالالثّوره نرفتيد؟ مرسوم اين بود که شخصيتهاي غيررسمي که به مصر ميرفتند، به ديدن رجال انقلاب يا رجال کودتا از قبيل نجيب و عبدالناصر ميرفتند. مرحوم نواب ميگويد، گفتم: «الضيف يزار و لايزور»: به ديدن مهمان ميروند، مهمان به ديدن کسي نميرود. من مهمان بودم در مصر. بعد رفتارشان با مرحوم نواب مهرآميز ميشوند. نواب ميگويد از من پرسيدند: آيا شما مهماني دولت مصر را ميپذيريد؟ گفتم: استخاره ميکنم. استخاره کردم، خوب آمد. دولت مصر، شيخ حسنالباقوري، وزير اوقاف مصر، را مأمور پذيرايي از من کرد. ماشين اوقاف مصر آمد، مرا برد به منزل شيخ حسن الباقوري. شيخ حسن الباقوري، به من ميگفت: انا من الاخوان، من هم از اخوانالمسلمينم.
به هر حال، اخوان المسلمين را منحل کردند. مرحوم نواب صفوي ميگفت: من به اين فکر کردم که داستان ايران دارد تکرار ميشود. يک روزي ما تلاش کرديم دکتر مصدق را روي کار آورديم، او به محض اينکه سوار بر اسب شد، با همان شمشيري که ما به دستش داده بوديم، خودمان را ذبح کرد و امروز ميبينيم با تلاش اخوانالمسلمين نجيب و ناصر روي کار آمدند، و حالا دارند ذبح ميشوند. يک چيزي، آقاي اميني، براي من هميشه مورد سؤال بوده و آن اين است که در تمام کشورهاي اسلامي، چرا ملّيّون که با دست مذهبيّون روي کار ميآيند، بعد، مذهبيّون را سرکوب ميکنند؟ در اندونزي، در الجزاير، در مصر، در ايران و در کلّ کشورهاي اسلامي، همه مبارزات ملتهاي مسلمان ريشههاي اسلامي دارد؛ امّا به محض اينکه مبارزان مليگرا ميآيند روي کار، مسلمانها را قلع و قمع ميکنند. در الجزاير سرهنگ بومدين، در تونس احمد بورقيبه، در اندونزي، دکتر احمد سوکارنو کليه حرکتهاي اسلامي را متوقف کردند. در مصر هم عبدالناصر و نجيب هم مبارزان مسلمان را قلع و قمع کردند. در ايران هم دکتر مصدق تلاش کرد که حرکتهاي اسلامي را متوقف کند. اين يک زنجيره به هم پيوسته است. دست کي در اين جريانها در کار است؟ چه کساني پشت پرده قرار گرفتهاند؟ به محض اينکه بچهمسلمانها جان ميگيرند، آنها با بازيهايي که در ميآورند، مبارزان مسلمان را از بين ميبرند؛ مصر هم، مثل ايران. نواب صفوي ميگويد: براي من مسلّم بود که اخوانالمسلمين را ميخواهند نابود کنند. من اين مهماني را پذيرفتم که ايجاد الفت کنم بين اخوان المسلمين و دولت مصر تا جريان ايران تکرار نشود.
در آن روزها مرحوم نواب با ژنرال نجيب ملاقات ميکند. در مورد اخوانالمسلمين صحبت ميکند. در نماز جمعه قاهره، که نجيب و عبدالناصر شرکت ميکردند، شرکت ميکند و با عبدالناصر گفت و گو ميکند. يک جلسه خصوصي با عبدالناصر داشته، يک جلد قرآن به او اهدا ميکند. يک خبرنگار آلماني در آنجا به دست نواب صفوي مسلمان ميشود.
تلگرافي به تهران مخابره شد حاکي از اينکه در نتيجه نطق ضدانگليسي نواب صفوي در دانشگاه قاهره و تظاهرات اخوانالمسلمين، دانشگاه به هم ريخت و اخوانالمسلمين منحل شد. روزنامه آرام هم همين خبر را چاپ کرد.
ما، با نگراني از وضع شهيد نواب صفوي، پا شديم آمديم جلوي سفارت مصر، تظاهرات کرديم. فرداي آن روز از مصر تلگرافي آمد به اين مضمون: «هوالعزيز، من مهمان دولت برادرم مصر هستم، نگران نباشيد.»
اين تلگراف که به ما مخابره شد، تقريبا آرام شديم. بعد هم خبرگزاريها خبر ديگري مخابره کردند حاکي از اينکه نواب صفوي با نجيب و عبدالناصر ملاقات کرده. ضمنا، سالگرد پيروزي ناصر و نجيب، يعني روز کودتاي ناصر و نجيب عليه فاروق، هم در يکي از همان روزها بود که قرار بود ارتش مصر، در ميدان التحرير مصر از برابر رجالالثّوره رژه بروند.
جايگاه رجال الثوره، يعني شخصيتهاي اوّل انقلاب مصر، را جلو گذاشته بودند، جايگاه مدعوين و مهمانهاي خارجي جدا بود. نواب صفوي ميگويد: من زودتر حرکت کردم و به ميدانالتحرير رفتم. ديدم هنوز رجالالثّوره نيامدهاند. رفتم جلو نشستم. افسر تشريفات آمد گفت، آقاي نواب صفوي، براي شما در آنجا در محل جلوس مهمانهاي خارجي جا معين کردهايم. من گفتم: نه، من اينجا نشستهام. منظور هم داشتم از نشستن در آنجا چون ميدانستم که عبدالناصر و نجيب ميآيند؛ و وقتي آنها آمدند، داستان اخوانالمسلمين را مطرح کنم. افسر تشريفات تماس ميگيرد؛ اما به او ميگويند مانعي ندارد؛ بگذاريد بنشيند. يک صندلي اضافه کردند. ارتش مصر در حالي که رژه ميرفتند، من پا شدم گفتم: «يحيي، يحيي مصر» زنده باد مصر، امّا تحت لواي اسلام. پشت تريبون شعار دادم که اگر از مصر اسلام را بگيرند، چيزي در مصر باقي نميماند. در آنجا هم صحبتهايي کرديم. ناصر، نجيب و علي صبري قولهايي به من دادند؛ امّا متأسفانه بعدا به آنها عمل نشد.
نواب صفوي، پس از ملاقاتهايي که ميکند، تصميم ميگيرد به ايران برگردد. البته آنجا به او پيشنهاد ميکنند که در قاهره بماند و در دانشگاه قاهره ادبيات فارسي تدريس کند شايد خودشان هم پيشبيني ميکردند که اگر نواب صفوي به ايران بيايد، ميکشندش. به هر صورت، قرار شد که نواب صفوي به ايران برگردد.