ArticlesStatesmenWoman e-zineًRestorationAYAM contemporary Historical ReviewO.HistoryPublicationsViewpoints and untold eventswith caravan of history(doc)Foreign Policy StudiesNewsمصاحبهwith caravan of history(photo)conferences
» تاريخ شفاهي » جريانات زندان قصر تا آزادي عبدخدايي

کلمات کليدی :
 همه کلمات
تک تک کلمات

 

نشریه الکترونیکی بهارستان

137

پیشینه فرش 

 

 

جریان شناسی سقوط پهلوی
سیر تاریخی ممنوعیت حجاب
پاکسازی و مرمت اسناد تصویری
نجم السلطنه

اخبارNEWS

تازه‌هاي موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران در نمايشگاه کتاب تهران |+| سير تاريخي تحريم در کتاب «انديشه تحريم و خودباوري» منتشر مي‌شود ‎ |+|

Google

جوان و تاریخ

تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین(ع)در ایران با تکیه بر دوران صفویه

 

 

چند قطره خون برای آزادی

 

 

زندگی سیاسی و اجتماعی آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری

 

فصلنامه تاریخ معاصر 61-62

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 61-62

 

فصلنامه تاریخ معاصر 63

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 63

کتابفروشی سرای تاریخ

Adobe Reader V 8.0

20.8 MB

 

جريانات زندان قصر تا آزادي عبدخدايي 

مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي

 

اوضاع زندانيان سياسي در زندان قصر

زندان سياسي براي من از جهاتي جالب توجه بود. يکي اينکه من در فضايي قرار گرفته بودم که همة زندانيان سياسي، توده‏ايهايي بودند که در روزهايي که من در آنجا بودم، بسياري از آنها سرخورده شده بودند. علتش هم اين بود که با پيشنهاد اصلاحات ارضي و اعلام انقلاب سفيد به توسط شاه، بسياري از زندانيان سياسي، که در طول مدت زندگيشان، کشاورزاني بودند که اصلاحات ارضي برايشان کششي داشت، دنبال اين تفکر رفته بودند، مي‏پنداشتند به مطلوب خودشان رسيده‏اند. ضمنا در زندان سياسي که ما بوديم، عده‏اي از معاودين از شوروي را هم آورده بودند. عده‏اي بعد از شهريور 1320، بعد از جريان متجاسرين، به شوروي فرار کرده بودند، دولت شوروي، طي قراردادي آنها را به ايران برگردانده بود. از جمله کساني که برگشته بود، ستوان قبادي بود. ستوان قبادي کسي است که افسر نگهبان بوده و در سال 1329، ده نفر رهبران حزب توده را از زندان فراري داده بود. پس از اينکه 12 سال در زندان روسها مانده بود، دولت شوروي او را به ايران برگرداند. در اين زمان پيرمردي بود.
 
مي‏دانيد که در زمان حکومت رزم‏آرا ده نفر از رهبران حزب توده: دکتر مرتضي يزدي، دکتر جودت، دکتر بهرامي، احسان طبري، دکتر کيانوري، سالک و بقيه که اسامي آنها را به خاطر ندارم از زندان فرار کردند، رفتند به شوروي و از آنجا هم به آلمان شرقي رفتند. من در زندان اين ستوان قبادي را ديدم. چون تبليغات گسترده‏اي بود که به قول چرچيل، در آن سوي پرده آهنين آزادي هست، غذا هست، مسکن هست، آموزش براي همه هست، براي من برخورد با اينها جالب بود؛ مخصوصا با ستوان قبادي که خيلي از شوروي بد مي‏گفت. اين معاودين همه‏شان مي‏گفتند: آنجا چون اقتصاد کاملاً دولتي است، همه‏شان از هم مي‏دزدند، از کارها مي‏دزدند. کالاي کارخانجات در بازار آزاد به فروش مي‏رود، رد و بدل مي‏شود. شکوه و عظمت دنياي کمونيستي، که ساخته و پرداخته نويسندگاني مثل احسان طبري يا مترجميني مثل مهندس نادر شرميني بود، يک مرتبه در زندانهاي سياسي در سالهاي 1341 فرو ريخته بود. ديگر سوسياليسم براي زندانيان سياسي آن رؤيايي که در بهشت زندگي مي‏کنند، نبود، حتي براي افسران توده‏اي و کساني مثل تفرشيان که در آنجا بودند و کتابهايي هم نوشته‏اند؛ با اينها که آدم برخورد مي‏کرد، مي‏گفت دنيايشان دنياي افسانه است.
 
به هرجهت، اين زندان به لحاظ برخورد آراء و عقايد وضع خاصي داشت؛ کساني که از شوروي برگشته بودند، اعتقادات مذهبي داشتند. حضور من در آنجا موجب شد که آنها نماز بخوانند، اگرچه روزه نمي‏گرفتند؛ همين زندانيان معاود، در شبهاي تاسوعا و عاشورا روضه‏خواني به راه بيندازند؛ حضور بحثهاي اعتقادي شروع بشود. مهندس نادر شرميني، که مي‏گفتند مترجم تاريخ تمدن شوروي و نظريات مارکس و لنين است کلاسي گذاشته بود که در آن کلاس ماترياليسم ديالکتيک، ماترياليسم تاريخي و مارکسيسم درس مي‏داد. من در اين کلاس شرکت کردم. چون من اشکال مي‏گرفتم، بعد از چند جلسه عذرم را خواستند. البته کلاس به طور مخفي بود.
 
يک مهندس پيروزي بود که مي‏گفت: من کوپل دکتر بهرامي بودم. بحثهايي با او داشتيم راجع به اينکه اصولاً خدايي هست يا نيست. بحثها اصولاً برمحور مسائل اعتقادي دور مي‏زد. توي اتاق ما شبها جلساتي گذاشتيم. حتي بحث سني و شيعه و مارکسيسم را شروع کرديم. حس کردم که تبعيد اثر خاصي در من گذاشته است. بعد از اينکه پيش‏کسوتهاي زندان، آنهايي که زنداني بيشتر کشيده بودند، احساس کردند که حضور من در زندان باعث پيش آمدن مشکلاتي شده، تصميم گرفتند مرا بايکوت بکنند. البته بايکوت نکردند.
 
يک آقايي بود به نام سيد کاظمي که از شوروي آمده بود؛ لات بود. يک شب مشروب خورد ــ در حالي که من توي اتاق عمومي زندگي مي‏کردم، در اتاق ما سي نفر بودند؛ همه رفته بودند براي هواخوري ــ در حال مستي آمد جلوي من نشست. چاقوي ضامن‏داري داشت، چاقوي ضامن دارش را جلوي من درآورد، گذاشت به پهلوي من. خيلي آرام به قيافه او نگاه کردم. بعد، چون سيد کاظم ترک بود، به ترکي گفتم که آقاکاظم دُروُسان (چرا نمي‏زني)؟ چرا معطلي؟ اين انتظار داشت من پاشم فرار کنم، مرا دنبال کند؛ اما من نشستم. فکر مي‏کنم چهار پنج دقيقه طول کشيد تا هم اتاقيهاي من وارد شدند. آنها هم توده‏اي بودند. سيد کاظم چاقويش را برداشت و بست و از اتاق بيرون رفت. تا چند روز سعي مي‏کرد در هواخوري مرا نبيند. يک روز در هواخوري مرا ديد، سرش را انداخت پايين، آمد جلو، اظهار شرمندگي کرد و معذرت خواست.
 
يکي از افسران توده‏اي که مرتبا هم مطالعه مي‏کرد، نمي‏دانم اسمش بقيعي بود يا چيز ديگر، اعتقادات مذهبي هم داشت. يک روز، همين‏طور که از کنار او رد مي‏شدم، شنيدم يک نفر به اسم شکوري داشت به بقيعي مي‏گفت: اين عبدخدايي عجيب است؛ مسائل مارکسيسم را وقتي توضيح مي‏دهد، احساس مي‏کنم که مي‏فهمد، چطوري است که اعتقاد ندارد؟! تعجب‏آور است که همينجور به مذهبي بودنش اصرار دارد و مذهبي است و در بحثها کم نمي‏آورد.
 
گفت و گوي عبدخدايي با نادر شرميني در زندان قصر
يک روز، در 15 خرداد سال 42، بين من و مهندس نادر شرميني يک برخوردي پيش آمد: ما يک ميز پينگ‏پنگ داشتيم که زندانيها به نوبت مي‏آمدند روي آن پينگ‏پنگ بازي مي‏کردند. هفته‏اي 20 دقيقه هم نوبت من بود. روز 15 خرداد 1342 بود، همة پاسبانها به حال آماده‏باش بودند. مي‏گفتند شهر شلوغ شده است. من ساکت نشسته بودم تا نوبت پينگ‏پنگم بشود. شرميني ديد من روي نيمکت کنار حياط نشسته‏ام. آمد پيش من؛ گفت: آقاي عبدخدايي، اين خميني مميني که مي‏گويند، کيست؟
 
خوب، من که از تبعيد برگشته و آوازة امام را شنيده بودم، گفتم: از چه جهت مي‏پرسي؟ از جهت شخصي مي‏پرسي، از جهت تقوي مي‏پرسي، از جهت قدرت بيان مي‏پرسي، از جهت دانش مي‏پرسي؟ از کدام بعد اين شخصيت سؤال مي‏کني؟ گفت: از نظر شخصي سؤال مي‏کنم. گفتم: ايشان وارسته است، انسان پاکي است. گفت: نکند گوشة قبايش به امپرياليسم متصل باشد. من ناراحت شدم، گفتم: آقاي مهندس، بزرگش نخوانند اهل خرد، که نام بزرگان به زشتي برد. شما از نظر شخصي سؤال کرديد. گفت: آخر من نيم ساعت پيش راديو مسکو را گرفتم؛ راديو مسکو گفت: عده‏اي از طرفداران فئودالها عليه نظريات ترقيخواهانه شاه جوان ايران شعار دادند، تظاهرات کردند. و بعد راديو مسکو گفت، حتي يک ارمني که پلاکارد دستش بوده، فرياد مي‏زده: «درود بر خميني». خميني دارد از مذهب حمايت مي‏کند؛ مذهب عامل ارتجاع است و ارتجاع وابسته به امپرياليسم است.
 
يکي از زندانيها به اسم مهندس غلامرضا اربابي، فرهنگ اربابي را نوشته، وقتي گفت و گوي ما را شنيد، برخورد تندي با شرميني کرد. آمد جلو گفت: خجالت نمي‏کشي تو يکبار در مورد حزب توده صحبت کردي، چنان ضعيف بودي و چنان با ضعف برخورد کردي که حد نداشت و حالا داري به خميني توهين مي‏کني؟
 
من، که نوبت پينگ پنگم رسيده بود، رفتم بازي کنم. با نادر شرميني برخورد داشتيم.
نمي‏دانم، آن داستان پرتقال خوردن او توي دستشويي را گفتم يا نه. خوب، شب که شد آمدند ما را آشتي بدهند. من گفتم نيازي به آشتي نيست. وقتي که مي‏بينم راديوهاي خارجي همه يکصدا مي‏گويند که تهران مثل يک شهر جنگزده است ــ درست روزي بود که امام دستگير شده بود و راديو ايران مرتبا به امام حمله مي‏کرد ــ معلوم است که قضيه از چه قرار است. من، تأسفم براي شما زندانيان توده‏اي است. شما، مردم را نشناخته‏ايد؛ مردم را روحانيت شناخته است. مذهب با قلب و روح مردم سر و کار دارد. وقتي يک مرجع را مي‏گيرند، تهران يک شهر جنگزده مي‏شود. اين نشانة آن است که شعار خميني آنقدر زنده و پويا و تحرک‏آفرين است که حتي يک ارمني که در ايران زندگي مي‏کند و ايران را دوست دارد، پلاکارد دستش مي‏گيرد و مي‏گويد: «درود بر خميني»؛ چون شعار زنده و وطن شمول است. شما از درک اين واقعيتها عاجزيد. من تأسفم براي شماست والاّ حاج آقا روح‏الله که در قم جزو مدرسين طراز اول است و بعد از فوت آيت‏اللّه بروجردي هم ما مقلد ايشان هستيم.
 
به هرجهت، خود اين مسائل به تشتت افکار در زندان کمک مي‏کرد. بعد از اين جريان بود که طرفداران امام را دستگير کردند؛ منتها به زندان ما نياوردند. آيت‏اللّه طالقاني و مهندس بازرگان دستگير شدند. اينها را بردند زندان شماره چهار. زندان شماره چهاردهم قبلاً بهداري زندان قصر بود؛ بعد از آن که يک ساختماني براي بهداري زندان قصر ساخته ساختند، اينجا را کرده بودند زندان شماره چهار. مهندس بازرگان، آيت‏اللّه طالقاني، عزت‏اللّه سحابي، محمدمهدي جعفري، و چند نفر ديگر را به آن زندان آوردند. بين زندان شماره سه ما و زندان شماره چهار پنجره بود. زندان شماره چهار در پشت زندان شماره سه بود و پنجره‏هايي داشت که گاهي آدم مي‏توانست برود کنار آن پنجره و با زندانيهاي شماره چهار صحبت کند.
 
در اين زندان تنها من، زنداني سياسي بودم، نماز مي‏خواندم و روزه مي‏گرفتم. يک برخورد ديگري با مهندس نادر شرميني کرديم؛ و آن هم اين بود که يک روز صبح زود، من رفته بودم وضو بگيرم. حس کردم از توي دستشويي بوي پرتقال مي‏آيد. تعجب کردم اين موقع صبح بوي پرتقال از کجا مي‏آيد. براي آدمي که يک مدتي ميوه نخورده باشد، و زنداني باشد، بوي ميوه بيشتر مشامش را نوازش مي‏دهد. من وضويم را گرفتم و شير را بستم. ديدم مهندس نادر شرميني از يکي از دستشوييها آمد بيرون؛ دستش پشتش است. گفتم آقاي مهندس، بوي پرتقال مي‏آيد. خنديد، گفت: مگر شما نرفتيد؟ گفتم: نه. حقيقتش اين بوي پرتقال مرا کنجکاو کرد که ببينم اين بو از کجاست، آن هم اين موقع صبح. چون شما معمولاً ساعت هفت موقع بيدار باشتان هست؛ (توده‏ايها براي زندان رسمي گذاشته بودند، ساعت نه شب خواب، هفت صبح بيداري. ما که مي‏خواستيم نماز بخوانيم، يا روزه بگيريم، مجبور بوديم طوري راه برويم، طوري بياييم دستشويي که مزاحم زندانيهاي ديگر نشويم، زندانيهاي ديگر بيدار نشوند.) شرميني گفت: من ديدم شير بسته شد، فکر کردم رفتي. من داشتم توي توالت پرتقال مي‏خوردم. گفتم: آقاي مهندس، چرا توي توالت پرتقال مي‏خوردي؟ گفت: مي‏داني که ما توي اتاقمان کمون داريم. هر چه ميوه مي‏آورند، هرچه غذا مي‏آورند، کمون داريم، يعني اشتراکي استفاده مي‏کنيم. (توده‏ايها بعد از اينکه دستگير مي‏شدند، به قول خودشان، به صورت کمون زندگي مي‏کردند.) چون قسمتهايي از بدنم پوست پوست شده، دکتر به من گفته، ويتامين ث بدنت يک مقدار کم شده است. نياز به ويتامين ث داري، ويتامين ث زنده؛ دارو لازم نيست. حقيقتش اين است که من به خانمم گفتم؛ يک مقدار پرتقال برايم آورده. ديدم اگر پرتقال را ببرم توي کمون، يک دانه‏اش هم به من نمي‏رسد. من اينها را لاي لحاف تشکم قايم کردم؛ صبح به صبح يک دانه‏اش را مي‏آورم توي دستشويي مي‏خورم.
 
گفتم: عجب! جامعه اشتراکي، جامعه بدون طبقه همين است که مارکس مي‏گويد؟ آقاي خروچف مي‏گويد که ما در حال ساختن کمونيسم هستيم؛ يعني ما از سوسياليسم هم عبور کرده‏ايم، همين است، واقعا؟ اين است آن مساواتي که شما پيشنهاد مي‏کنيد؟ دوستان ديگرتان ويتامين ث بدنشان کم نشده؟ چيزي نگفت. سرش را انداخت پايين و رفت بيرون.
 
ديدار عبدخدايي با آيت‏اللّه طالقاني در زندان قصر و آزاديش از زندان
ضمنا، من وقتي که آنجا بودم، آمپول زدن و پانسمان را ياد گرفتم. آمپول عموم زندانيان سياسي را من مي‏زدم، يعني در ساعاتي که زندانيان سياسي نمي‏توانستند به بهداري مراجعه کنند (بعدازظهرها) . بند زندانيان سياسي يک داروخانه داشت که با پول زندانيان سياسي تأسيس شده بود. دکترهايي که آنجا بودند به بيمارها که نسخه مي‏دادند، مي‏خواستند آنها درمان بشوند؛ اما چون مأمور نبود آنها را به بهداري ببرد، من آمپولشان مي‏زدم. گاهي من پانسمانشان مي‏کردم. توي زندان سياسي اين خدمات را هم مي‏دادم.
 
از طرفي هم چون چشمهايم يک مقداري ناراحت بود ــ توي زندان برازجان ناراحت شده بود ــ نمي‏توانستم مستقيما مطالعه کنم، مثل حالا. با چند تا از زندانيان سياسي دوست شده بودم، صبح مي‏نشستم کنارشان آنها کتاب مي‏خواندند، من گوش مي‏دادم. کتابهاي دسکه شوته سروان سته [؟]، تاريخ تمدن ويل دورانت، نوشته‏هاي اميل زولا، لرد بايرون انگليسي، آثار برتراند راسل، آلبرکامو، سارتر، السانسيا[؟] را آنها براي من مي‏خواندند، من گوش مي‏دادم و اوقات فراغت زندانم هم اينجوري مي‏گذشت. دهها کتاب را در آن مدت که چشمهايم ناراحت بود و خودم نمي‏توانستم مطالعه کنم، آنها براي من مي‏خواندند. تاريخ علم، ترجمه احمد آرام را هم برايم خواندند. کتابهايي که آنجا خواندند و من گوش دادم زياد بود. در قبالش هم من خدماتي را براي آنها انجام مي‏دادم.
 
تا اينکه سال 43 شد. يک روز مرحوم طالقاني را برده بودند ساواک، پيغام داد که من بروم با او صحبت کنم. کنار پنجره رفتم. مرحوم طالقاني گفت که مرا برده بودند ساواک؛ آنجا صحبت اين بود که مدت زنداني عبدخدايي در حال اتمام است؛ احضارش کنيم، ازش التزام بگيريم و آزادش کنيم. هنوز حسنعلي منصور مورد اصابت گلوله قرار نگرفته بود. امام آزاد شده بود. فکر مي‏کنم هنوز سخنراني ايشان در مخالفت با کاپيتولاسيون انجام نگرفته بود. به هر جهت، زندان سياسي هم ويژگيهاي خودش را داشت. مرحوم طالقاني به من گفت که چه مي‏خواهي بگويي؟ التزام مي‏خواهي بدهي يا نه؟ گفتم: ببينم حالا چه مي‏شود.
 
ما را خواستند؛ البته نمي‏دانم کدام ادارة ساواک بردند. گمان مي‏کنم مرا به چهارراه کالج بردند. شايد هم آن موقع جاي ديگر بردند، همان جايي که حظيرهًْ القدس!؟ بهاييها بود، به نظرم ادارة ساواک آنجا بود. شايد هم جاي ديگري بود، درست يادم نيست؛ چون يک مقدار راهي که رفتيم، چشمهاي مرا بستند. وقتي رسيديم، مرا توي اتاقي بردند. بيست دقيقه‏اي در انتظار گذاشتند. بعد، يک سرهنگي آمد پيش من که اسمش يادم نيست. خيلي با خوشرويي حرف مي‏زد. در آن موقع، 28 سالم شده بود. گفت که متأسفم، پسرم، از اينکه اين مدت زندان بودي، برازجان رفتي، سختي کشيدي؛ حالا وقت آزاديت هست. مي‏خواهي بروي به زندگي‏ات برسي. همه چيز تمام شده است. تمام حرکتها کور بوده است. حتي 15 خرداد هم يک شورش کور بوده است. شاه مظهر وحدت ملي است. مملکت به سلطنت نياز دارد. شما هم ديگر نمي‏توانيد فعاليت کنيد. نواب صفوي هم کشته شد. اين مدت فداييان اسلام هم به ديدن شما ديگر نيامدند، فقط خويشانت آمدند. ديگر مبارزه فايده‏اي ندارد. يک التزام بده که وقتي آزاد شدي، در کارهاي سياسي دخالت نکني.
 
من يک فکري کردم؛ گفتم: جناب سرهنگ، من مدت زيادي از زندانيم باقي نمانده، توي اين مدت هم تقاضاي عفو نکردم. وقتي هم محکوم شدم به هشت سال، به تيمسار والي گفتم: وقتي من آزاد بشوم شما فوت کرده‏اي. ايشان فحش رکيکي هم به من داد، گفت: من شما را دفن مي‏کنم. تيمسار والي هم فوت کرد. من آگهي ترحيمش را توي روزنامه‏ها خواندم. الان هم من اگر به شما التزام بدهم، بعد بروم در کار سياسي دخالت کنم، شما مرا چه کار مي‏کنيد؟ گفت: مي‏گيريمت. گفتم: اگر التزام ندهم، اما نکنم، چکار مي‏کنيد؟ گفت: کاري نداريم. گفتم: اگر التزام دادم و دخالت نکردم چه؟ گفت: کاري نداريم گفتم: اگر التزام ندهم و دخالت نکنم چي؟ گفت: باز هم کاري نداريم. گفتم: من فکر مي‏کنم قضيه به يک جا ختم مي‏شود. چه دليلي دارد مي‏خواهيد شخصيت مرا خرد کنيد؟ من هشت سال تمام، جناب سرهنگ، با تفکراتم دلخوش کردم. ما ده نفر بوديم، نه نفرمان تبرئه شدند، من يک نفر چهار سال محکوميتم شد هشت سال. چرا مي‏خواهيد مرا بشکنيد؟ فقط به خاطر يک آزادي؟ تا کي مي‏خواهيد مرا نگهداريد؟ مي‏پوسم در زندان، پوسيده‏ام، ديگر چرا مي‏خواهيد بشکنيد؟ چرا به خودم واگذار نمي‏کنيد؟ خودم مي‏دانم چه مي‏کنم. گفت: حيفم مي‏آيد نگهت داريم؛ جواني، 28 سالت است، 20 ساله آمده‏اي 28 ساله مي‏روي بيرون. يکبار هم 15 ساله آمدي 17 ساله رفتي بيرون. مزة آزادي را نچشيده‏اي. گفتم: معلوم نيست باز هم بچشم، بگذاريد من با خودم باشم. من با افکار خودم خوشم.
 
تعجب کرد از اينکه اينجور با صراحت حرف مي‏زنم. گفت: واقعا هشت سال با تفکراتت دلخوش بودي؟ گفتم: بله. زنداني که من در آن هستم، همه‏شان توده‏اي‏اند؛ هيچکدامشان با من همفکري ندارند؛ ما بحثهاي مذهبي زيادي داريم علاوه بر بحثهاي سياسي. اما من با خودم بودم. نمي‏دانم متأثر شد، چه شد، گفت: پاشو برو، بابا، لازم نيست التزام بدهي. نمي‏دانم در گزارشش چه نوشت يا اصلاً گزارش نداد. به هر جهت، من التزام ندادم.
 
عزيمت عبدخدايي به مشهد پس از آزادي از زندان
سرانجام، در مرداد سال 1343 از زندان آزاد شدم. البته خيلي غريبانه آزاد شدم؛ برخلاف آزادي از زندان قبلي‏ام که نواب صفوي زنده بود، دوستانمان زنده بودند و استقبال کردند. روز دوم آزاديمان بود که آمديم جلوي بازار. با برادرم بودم. آيت‏اللّه خزعلي را ديدم؛ مرا نشناخت. برادرم مرا به ايشان معرفي کرد. آيت‏اللّه اظهار خوشحالي کرد. خيلي خوب برخورد کرد. گفت: کجايي، بيايم ديدنت؟ گفتم: فردا مي‏روم مشهد. گفت: من هم به مشهد مي‏روم. جمعه مشهد به خانه‏تان مي‏آيم.
 
خوب، ما رفتيم بليط گرفتيم ــ سي‏وهشت تومان و نيم. قطار درجه سه بود. آن موقع کوپه‏هاي هشت نفره چوبي داشت ــ رفتيم مشهد. وقتي وارد خانه شدم پدرم و خانواده خيلي خوشحال شدند. هنوز درشکه در مشهد بود. فردا صبح آن روز پدرم مرا بيدار کرد. گفت: آيت‏للّه سيد هادي ميلاني را توي حرم ديدم، احوال تو را پرسيد. مرحوم آقاشيخ عباسعلي اسلامي، بنيادگذار جامعة تعليمات اسلامي، هم همراه ايشان بود و حاج آقا رضاي شاهپوري ــ نمايندة آيت‏اللّه بروجردي در تهران و گويا مسئول مسجد اعظم قم ــ هم همراه آقاشيخ عباسعلي اسلامي بود. آقاشيخ عباسعلي اسلامي تا شنيد که آقاي ميلاني پرسيد مهدي چطور است؟ من گفتم آزاد شده، و گفت: حضرت آيت‏اللّه، اجازه مي‏فرماييد اولين ديدار را ما از اين مبارز مذهبي بکنيم؟ آقاي ميلاني هم فرمودند: مانعي ندارد. لذا حوالي ساعت هشت، آيت‏اللّه ميلاني براي ديدنت به خانه‏مان مي‏آيد.
 
براي من هم خوب بود، خيلي خوب بود. روزي که مي‏رفتم زندان، دوستانمان شهيد شده بودند؛ حالا که از زندان آزاد شده بودم، 15 خرداد پيش آمده بود، نيروهاي مذهبي به صحنه مبارزه آمده بودند، فضا دگرگون شده بود و مي‏توانستيم حداقل در جمعِ مقدسين نفس راحتي بکشيم. سال 35 در کنار مذهبيون نمي‏توانستيم نفس راحتي بکشيم؛ توده‏ايها مي‏زدند، مليون مي‏زدند، دولت مي‏زد، مذهبيون هم اصولاً روش دخالت دين در سياست ما را لازم نمي‏دانستند. اما حالا چنين نبود.
 
ساعت هشت شد، خدا رحمت کند مرحوم آيت‏اللّه ميلاني و آقاشيخ عباسعلي اسلامي و حاج آقا رضا شاهپوري آمدند ديدن من. من بودم، پدرم بود، آن سه بزرگوار بودند. هر سه بزرگوار فوت کرده‏اند، خدا رحمتشان کند. مرحوم آيت‏اللّه ميلاني به من گفت: بيا برو درس بخوان. پدرم رفت نامه‏هايي را که من از زندان برايش نوشته بودم آورد براي آيت‏اللّه ميلاني خواند. اي کاش آن نامه‏ها را داشتم. هيجان‏انگيز بودند. نامه‏ها از عشقي سخن مي‏گفت که من با آن عشق همراه نواب صفوي به خاطر آرمانمان تلاش مي‏کردم. آيت‏اللّه ميلاني به پدرم گفت: آقاشيخ، بدت نيايد، پسرت از خودت بهتر چيز مي‏نويسد. پدرم در جوابش گفت: آقاي ميلاني، هر کسي را جلوي کسي تعريف کنند، آدم ناراحت مي‏شود، اما پسر آدم را وقتي در جلوي آدم تعريف مي‏کنند، آدم احساس غرور مي‏کند. آقاشيخ عباسعلي اسلامي گفت: بيا برو نجف درس بخوان، تهران نمان. براي هزينه‏ات هم من کتابخانه‏ام را مي‏فروشم، هزينه‏ات را مي‏دهم. بعدها به من گفتند: آقاشيخ عباسعلي اسلامي کتابخانه‏اش را براي همه مي‏خواسته بفروشد؛ همه را مي‏خواسته بفرستد تحصيل کنند.
 
حاج آقا رضاي شاهپوري در آن جلسه از خوابي تعريف کرد که آن را برايتان بازگو مي‏کنم. خانه و مغازه‏اش توي ميدان شاهپور بود. سالي سه چهار روز روضه‏خواني داشت و گويا مرحوم فسلفي در خانه‏اش منبر مي‏رفت. گفت: ما آنجا که بوديم، يکي از اعضاي جبهة ملي مرتبا به نواب صفوي بد مي‏گفت. مي‏گفت: اينها انگليسي‏اند. تبليغات آنقدر زياد بود که حتي مذهبيها هم به نواب صفوي بد مي‏گفتند. صبح 27 دي ماه بود که اين عضو جبهة ملي، سراسيمه پيش من آمد، گفت: نمي‏دانم چه جور استغفار کنم. گفتم: منظورت چيست؟ گفت: دختري دارم دوازده سيزده ساله. بيدارش کرديم نمازش را بخواند، گفت: بابا چرا مرا بيدار کردي، داشتم خواب خوبي مي‏ديدم. آيت‏اللّه ميلاني را آن آقا مي‏شناخت. آيت‏اللّه ميلاني وقتي آمده بود به منزل، حاج آقا رضا شاهپوري رفته بود، اينها ديده بودند آيت‏اللّه ميلاني رفته بود، آن دختر خانم هم آيت‏اللّه ميلاني را مي‏شناخت. گفت: آيت‏اللّه ميلاني و يک آقاي سيدي به نام نواب صفوي را خواب ديدم که آمده بود پيش آيت‏اللّه ميلاني. آيت‏اللّه ميلاني از او پرسيد که آقاي نواب، حالتان چطور است؟ با خنده جواب داد:
 
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
 و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي
 آن شب قدر اين تازه براتم دادند
 
گفت: دخترم داشت اين شعر را زمزمه مي‏کرد، داشت شعرهاي حافظ را زمزمه مي‏کرد. گفتم: يعني چه؟ اين دختر که نواب صفوي را نديده، تعجب کردم. ساعت هفت صبح بود. راديو را که روشن کردم، ضمن اخبار شنيدم که اعلام کرد: ديشب نواب صفوي و سه نفر از يارانش به نام خليل طهماسبي، سيد محمد واحدي و مظفر ذوالقدر تيرباران شدند. فهميدم خواب اين دختربچه رؤياي صادقه بوده است. 
 

بعد من از آيت‏اللّه ميلاني خواستم که خدمتشان برسم، ايشان گفتند: دو شب ديگر بعد از نماز مغرب و عشاء، در منزل منتظر شما هستم. من رفتم منزل ايشان، يک ساعت و نيم به طور خصوصي در خدمت ايشان بودم. از زندان گفتم، از مسائل زندانها گفتم، ايشان هم مطالبي را براي من گفت. حالا چون آيت‏اللّه ميلاني فوت کرده، مي‏گويم که وقتي از امام ياد مي‏کرد مي‏گفت: حاج آقا روح‏الله سلام‏الله عليه. بعد به من گفت: عبدخدايي، بعد از فوت آيت‏اللّه بروجردي، رژيم مي‏خواست مرجعيت در نجف متمرکز بشود. در نجف، مراجعي مثل آيات عظام سيد محمود شاهرودي، سيد محسن حکيم و سيد عبدالهادي شيرازي بودند و رژيم دلش نمي‏خواست مرجعيت در قم در وجود حاج‏آقا روح‏الله متمرکز بشود. شاه به مشهد آمد، در باغ ملک اطراق کرد. خصوصي به من پيغام دادند که با شاه ملاقات کنم، من نکردم.

 




نام:                
*رايانامه( Email):
موضوع :
*نظر شما:


تماس با ما : 38-4037 2260 (9821+) -

کليه حقوق اين سايت متعلق به موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران مي باشد
درج مطالب در سایت لزوماً به معنی تاييد آن نيست

استفاده از منابع اين سايت با ذکر ماخذ مجاز است
بهترین حالت نمایش: IE8 یا نسخه بالاتر


 
www.iichs.org