مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
دستگيري و شهادت سيد عبدالحسين واحدي و مخفي شدن عبدخدايي
من چهل و چند روز در تهران بودم. توي اين چهل و چند روز، چند اتفاق افتاد. روزنامهها نوشتند که برادر عبدخدايي با دو قبضه اسلحه کمري دستگير شد. برادر بزرگتري دارم به نام محمدتقي مجتهدزاده. حالا توجه کنيد که موضوع از چه قراري بوده: دوستان کاشاني ما، در زمان مرحوم نواب صفوي، آمده بودند توي خيابان صفاري، يکيشان به اسم سليماني، که جزو قاتلان دکتر برجيس هم بود، خواربارفروشي در آنجا باز کرده بود. يک روز مرحوم نواب صفوي روزنامههايي که از لبنان همراهش آورده بود، روزنامههاي مصري، مقداري از نامههايي که براي او نوشته بودند، با دو قبضه اسلحه کمري، را ميگذارد توي يک چمدان، به اين آقاي سليماني ميسپارد.
خوب، من که از نواب صفوي جدا شدم، يکي دو روز بعد، تصميم گرفتم پيش سليماني بروم. يک روز سحر بود، سوار تاکسي شدم، رفتم خيابان صفاري. مغازه سليماني يک پستو داشت. من آن روز را، صبح تا شب، توي پستوي اين مغازه بودم. نظرم هم اين بود که دو اسلحه را از سليماني بگيرم، اما او هفتتيرها را به من نداد.
روزنامهها نوشته بودند که سيد عبدالحسين واحدي در اهواز دستگير شد. متعاقب آن روزي که ما از مرحوم سيد عبدالحسين واحدي جدا شديم، او ميرود قم. در قم مراجعه ميکند به حبيبالله ترکمني که از فدائيان اسلام بوده، پولي از او به عنوان قرض يا هديه ميگيرد. با اسدالله خطيبي نامي سوار ميشوند ميروند اهواز. چون در اهواز جايي نداشتند، ميروند مسافرخانه و شب در آنجا ميمانند. شبانه، مسافرخانهچي به شهرباني اطلاع ميدهد. صبح مأمورين شهرباني ميريزند سيد عبدالحسين واحدي و اسدالله خطيبي را دستگير ميکنند. مرحوم سيد عبدالحسين واحدي به بهانة قضاي حاجت ميرود دستشويي؛ اسلحهاش را مياندازد توي دستشويي. اين اسلحه همان کلتي است که من از خانه مادر نواب صفوي آورده بودم.
اينها دستگير شدند و به تهران فرستادندشان. سليماني به من گفت: سيد عبدالحسين واحدي سالم وارد تهران شده و او را پيش بختيار فرستادند. در حالي که آن شب توي روزنامه خوانده بود که سيد عبدالحسين واحدي، که در جاده کرج در حال فرار بود، با شليک مأمورين کشته ميشود. سليماني هم نميخواست خبر شهادت سيد عبدالحسين واحدي را به من بدهد. با خودش فکر کرد که بهتر است من بعدا باخبر بشوم. به من گفت که پستوي مغازه من، جاي امني نيست. توي اين پستو مردم ميآيند، ميروند، اگر يکي توي پستو تو را ببيند، دستگيرت ميکند. بعد من تصميم گرفتم جايم را عوض کنم. صبح آمده بودم، شب از آنجا آمدم بيرون. اسلحه و چمدان را هم به من نداد.
از آنجا آمدم منزل سيد ابوالفضل برقعي که امام جماعت مسجدي در خيابان شاهپور بود. و خانه بغل مسجد را هم در اختيار داشت. علت اينکه آمدم خانه سيد ابوالفضل برقعي اين بود که او، در جريان تشييع جنازه رضاخان، با فداييان اسلام همکاري کرده بود. بعد امام جماعت شده بود در مسجد قناتآباد؛ بعد هم در مسجد خيابان شاهپور، که امروز وحدت اسلامي است، امام جماعت بود. دامادي داشت به نام شيخ محمود اميري که از فداييان اسلام بود. يک داماد آذري هم داشت که مستأجر بود. من چند روزي هم رفتم اطاق استيجاري او، توي خيابان خيام، مخفي شدم. زمستان بود، کرسي گذاشته بودند. در چند روزي که توي خانه سيدابوالفضل برقعي بودم، با سيد محمود اميري تصميم گرفتيم کاري بکنيم. يادم هست که او گفت يکي از خويشان پدرزنم که قبلاً فرماندار بوده مقداري از اثاثيهاش را توي خانة پدرزنم گذاشته؛ از جملة آنها يک چمدان است. چون گفته به اين دست نزنيد، خطرناک است، فکر ميکنم توي آن اسلحه باشد. من با اين شيخ محمود اميري خلوت کرديم. و نگذاشتيم کسي بيايد. وقتي که آقاسيد ابوالفضل برقعي رفته بود نماز، درِ آن چمدان را باز کرديم، يک جعبه آهني پيدا کرديم. سنگين بود، فکر کرديم در آن اسلحه هست. ميخهايش را کشيديم، ديديم اسلحه نيست. در قديم به جاي اين نوارهاي ضبط صوت و سيدي صفحه گرامافون بود. چند صفحه گرامافون را توي چمدان گذاشته بود. چون گذاشته است توي خانه اين روحاني، نميخواسته اينها بفهمند، به همين جهت گفته بود خطرناک است.
به هر جهت، هرچه اين در آن در زديم اسلحه گير بياوريم، گير نياورديم. يکمرتبه ديديم در همان شبها که ديگر من هم از شهادت عبدالحسين واحدي باخبر شده بودم، روزنامهها نوشتند: برادر عبدخدايي با دو قبضه اسلحه کمري دستگير شد. من خيلي نگران شدم؛ بردارم که توي اين برنامهها نبود، چطور شده با دو قبضه اسلحه کمري دستگير شده است. من رفته بودم خانه داماد برقعي مخفي بودم. داماد آقاي برقعي در چهارراه گلوبندک ميبيند برادر من يک پاکت ليموشيرين خريده دارد ميرود خانهاش؛ خانهاش هم سلسبيل بود. آهسته ميگويد داداشت را نميخواهي ببيني؟ به هر حال، او را پيش من آورد. گفتم: تو را بازداشت کرده بودند؟ گفت: بله، آزاد شدم. قضيه جور ديگري است. آن روز او معتقد بود من خودم را معرفي کنم. من نکردم. گفتم: داستان چه بود؟ گفت: اين آقاي سليماني مرا ديد. چون ميدانست من برادر شما هستم، گفت: يک چمدان پيش من امانت است، بدهم خدمت شما؟ من گفتم: مانعي ندارد. چمدان را داد، من آوردم خانه. آقاي مظفر ذوالقدر توي اعترافاتش ميگويد: مرحوم نواب يک چمدان با دو قبضه اسلحه کمري در پيش شخصي به نام سليماني در خيابان صفاريه دارد. ميآيند سليماني را ميگيرند. سليماني هم ميگويد: من چمدان را تحويل برادر عبدخدايي دادم. ميآيند مرا ميگيرند. آقاي سليماني خوشبختانه يا بدبختانه، چمدان را باز ميکند. ميبيند دوتا اسلحه است. اسلحه را برميدارد، قايم ميکند. چمدان و روزنامهها و اينها را ميدهد به برادر من. هم سليماني دستگير ميشود، هم برادر من. برادرم را پيش مرحوم نواب صفوي ميبرند، براي اينکه بگويد او بوده يا نه. نواب صفوي ميگويد: ايشان فقط برادر عبدخدايي است؛ هيچ دخالتي در جريانات ندارد و از محتواي اين چمدان هم بياطلاع بوده است. آقاي سليماني هم ميگويد: از محتواي چمدان ايشان خبر نداشته است، من باز کردم، اسلحهاش را برداشتم، چمدان را دادم امانت به ايشان؛ چون وحشت داشتم. نتيجهاش اين ميشود که اخوي ما را، پس از شش شب نگهداري، آزاد ميکنند. برادرم آن شکنجهها، آن وضع ناراحتيها را که ميبيند، فکر ميکند بايد من خودم را معرفي کنم. اما، من زير بار نرفتم. به برادرم گفتم: شتر ديدي، نديدي. مرا در اينجا نديدي. من خودم را معرفي نميکنم. من چند روزي جايم را عوض کردم تا اينکه ديدم تهران وضعش طوري است که نميتوانيم اقدامي بکنيم، کاري از ما ساخته نيست.
مواضع و اقدامات آيتاللّه بروجردي، در برابر اعدام نوّاب صفوي
فقط من توي اين مدت توانستم با مرحوم حاج شيخ علياکبر صحت ــ که قبلاً از فداييان اسلام بود، بعد از 28 مرداد با جبهه ملي همکاري ميکرد و روزنامه مکتوب مصدق را در قم چاپ ميکرد و ميآورد تهران توزيع ميکرد. همچنين ايشان مسئول جمعيت امر به معروف و نهي از منکر تبريز هم بود ــ تماس بگيرم. شيخ علياکبر صحت آمد پيش من، به او گفتم: اقدامي بايد بکنيم که نواب صفوي اعدام نشود. رفت خانه مرحوم بهبهاني، راهش ندادند؛ رفت خانه مرحوم کاشاني، محلي بهش نگذاشتند و اما مرحوم آيتاللّه بروجردي؛ هر شب، يا صحيح يا غلط، خبرهايي در روزنامهها منتشر ميشد که بازجوييهاي نواب صفوي را به سمع آيتاللّه بروجردي ميرساندند. آنچه که مسلم بود، موضع بيطرفانه مرحوم آيتاللّه بروجردي نسبت به قضاياي انجام گرفته در آن اوضاع و احوال بود.
به طور کلي، ديدگاه مرحوم آيتاللّه بروجردي اين بود که حوزه را وارد سياست نکند؛ از سياسي شدن حوزه قم وحشت داشت، به اين عنوان که مبادا حوزه قم تعطيل بشود. امروز پس از 42 سال که از اين قضيه ميگذرد، گاهي من به گذشته برميگردم، به انقلاب فکر ميکنم، آن ديدگاه آن روزم را که چرا آيتاللّه بروجردي رسما در جريانات دخالت نکرد و ناراحت بودم از اين قضايا، شايد آن ديدگاه را نداشته باشم. علتش هم اين است که من مثل آيتاللّه بروجردي، زمان رضاخان رانديده بودم؛ من مثل آيتاللّه بروجردي، بعد از مشروطيت را نديده بودم؛ من تمام تلاش قدرت حاکم را همراه با مسائل فرهنگي مربوط به سالهاي 1280 تا 1320 را نديده بودم که چگونه تلاش بر اين بود که حوزهها را تعطيل کنند. در حالي که آيتاللّه بروجردي به فکر يک نهضت فرهنگي در حوزهها بود. و به اين نتيجه رسيده بود که اگر بخواهد اين نهضت فرهنگي را ادامه بدهد، بايد حوزهها را از سياست کنار نگهدارد.
خوب، اين تفکري بود که آيتاللّه بروجردي داشت که در نظام سلطه آن روز با مماشات با نظام سلطنتي، به نوعي به تربيت افرادي که توانمندي حرکت را دارند، بپردازد. اين نظر ايشان از جهاتي درست بوده است، منتها ما جوانهاي پرشوري بوديم و اين را درک نميکرديم. از اين طرف ما ديدگاهمان اين بود که حکومت بايد اسلامي بشود تا حوزهها هم تحت تأثير حکومت اسلامي شکوفا بشوند. در حالي که آيتاللّه بروجردي ميگفت: قبل از حکومت اسلامي بايد آدمها را براي حکومت اسلامي تربيت کرد. حالا شايد هم ديدگاهشان حکومت اسلامي نبود؛ ولي، به هر جهت، شيوه تربيت ايشان در حوزه خيلي مهم بود. به همين جهت ميبينيم که آيتاللّه بروجردي در آن مقطع هيچ دخالتي در سياست نميکند.
حساب آيتاللّه بروجردي از مرحوم بهبهاني جداست. مرحوم بهبهاني دربار را قبول داشت و از آن تعريف ميکرد. به همين جهت، وقتي به او مراجعه ميکنند، با مراجعهکنندگان برخورد تندي ميکند. البته موضوع فدائيان اسلام را عدهاي پيش آيتاللّه بروجردي به صورت ديگري نشان داده بودند. شايد اگر ميگذاشتند خانوادههاي مرحوم نواب صفوي و سيدعبدالحسين واحدي به آيتاللّه بروجردي دسترسي پيدا کنند، باز آيتاللّه بروجردي اقدامي ميکرد. اما بايد دانست در اطراف آيتاللّه بروجردي اشخاصي از قبيل شيخ علي لر و حاج احمد بودند؛ اينها سابقه اختلاف از زمان جريان جنازه رضاشاه با فدائيان اسلام داشتند. اصولاً موافق نزديکي فدائيان اسلام با آيت الله بروجردي نبودند. وابستگان به فدائيان اسلام را به منزل آيتاللّه بروجردي شايد اصلاً راه نميدادند. آنها مرحوم بروجردي را نسبت به فدائيان بدبين کرده بودند؛ چنانکه در قضيه تشييع جنازه پهلوي به مرحوم آيتاللّه بروجردي اينجور رساندند که فدائيان اسلام ميخواهند حوزه را برچينند. اعمال آنها موجب برچيده شدن حوزه ميشود. خوب، به اين جهت مرحوم آيتاللّه بروجردي از کنار قضيه بياعتنا ميگذشت و نسبت به جريان محاکمه نواب صفوي بيتفاوت بود. حالا در داخل بيت ايشان چه ميگذشت، نميدانيم؛ آنچه در بيرون انعکاس داشت اين بود که مرحوم آيتاللّه بروجردي به اين قضايا بياعتناست؛ در حالي که مرحوم آيتاللّه خويي در نجف ميخواست اقدام کند. بسياري از مراجع در قم ميخواستند اقدام کنند؛ ولي در رأس اين مراجع، مرحوم آيتاللّه بروجردي بود.
به هر جهت، من به وسيله شيخ علياکبر صحت، سيد ابوالفضل برقعي، و مرحوم آقا سيد محمود طالقاني ميخواستم کاري بکنم، که نشد. در همان روزهاي اختفا يک شب دوباره رفتم به خانه مرحوم آيتاللّه طالقاني. خودش آمد جلو در. به من گفت: چرا آمدي؟ مگر نميداني خانه من زيرنظر است؟ گفتم ميدانم. گفت: درست يک شب بعد از آنکه شما و مرحوم خليل طهماسبي از خانه من رفتيد، مأمورين ريختند خانه من را تفتيش کردند و تمام خانه را به هم ريختند. به او گفتم که شما براي زنده ماندن نواب صفوي و برادران زنداني اقدامي کنيد. گفت: متأسفانه دور و بر آقاي بهبهاني که نميشود رفت. آقاي کاشاني هم که امروز نميتواند اقدامي بکند. اگر قرار باشد اقدامي بشود، بايد از قم اقدام بشود يا از نجف. قم هم که نسبت به قضايا بياعتناست. اين را جلو در خانه به من گفت. من هم داخل منزل نشدم. اقدامات ما ديگر ثمري نداشت. ديگران دستگير شده بودند. ما هم وسيلهاي نداشتيم و جايي هم در تهران نداشتيم که مخفي بشويم. علتش اين بود که فداييان اسلام در تهران همهشان تحت پيگرد بودند. من به خانه آنها نميتوانستم بروم. خانه خويشان هم نميتوانستم بروم.
بازداشت عبدخدايي، پس از بازگشت از تبريز
به هر وسيلهاي بود يک کاميوني آشنا پيدا کردم و به تبريز رفتم. به نظرم ميآيد اوايل ديماه بود. دائيم، خالهام و خيلي از خويشانم آنجا زندگي ميکردند. نيمهشب بود، وارد تبريز شدم. رفتم منزل دائيم.
تقريبا هشت ماه در تبريز ماندم که يادم است يک شب خوابي ديدم. البته حالا نقل آن رؤيا ضرري ندارد. به نظرم شب بيست و پنجم دي ماه بود؛ خواب ديدم که با نواب صفوي و واحدي داريم ميرويم. مرحوم واحدي به من گفت که آقا را زياد اذيت ميکنند، ميخواهم دعوتش کنم بيايد پيش خودم. خوب، من در تبريز اخبار را ميشنيدم. از تهران به من خبر ميدادند که بگيربگير است. به نظرم بعدازظهر 27 دي بود که در منزل خالهام بودم. ساعت 2 بعداز ظهر بود. از راديو شنيدم که نواب صفوي و سه نفر از يارانش اعدام شدند. تأثير بدي روي من گذاشت. آن شب را نخوابيدم. اما کاري نميتوانستم بکنم. تا شهريور سال 35 در تبريز ماندم. در اوايل شهريور سال 35، اوايل شهريور، تصميم گرفتم برگردم به تهران.
به دو علت: يکي اينکه در تبريز خسته شده بودم. ديگر اينکه، تصور ميکردم آبها از آسياب افتاده است. فکر ميکردم ديگر شايد مرا نگيرند. با لباس مبدل با اتوبوس به تهران آمدم، رفتم منزل برادرم. يکي دو نفر از فداييان اسلام باخبر شدند که من آمدهام. اينها با من تماس گرفتند. قرار شد که دوباره جلساتي تشکيل بدهيم، بعضي از برادران فدائيان اسلام را دعوت کنيم بيايند. خيال ميکردم ديگر به طور جدي در تعقيبم نيستند؛ در حالي که در تعقيبم بودند. برادري داشتيم به نام مولايي که فوت کرده است. کفشفروشي داشت توي خيابان سلسبيل. رفته بودم به مغازهاش. نفهميدم چطور شد که باخبر شدند. به من گفت: برو زير ويترين. من را کرد زير ويترين کفشفروشياش، يک مشت چرم هم گذاشت روي من. يک طبقه بالا کارگاه بود، من آنجا بودم. ديدم سه چهار نفر وارد شدند، شروع کردند به تفتيش کردن که اينجا يک نفر بود، نبود؟ کي بود اينکه آمده بود؟ شروع کردند به سؤال کردن. مثل اينکه در تعقيبم بودند تا آن مغازه؛ آنها را باخبر کرده بودند. مرا پيدا نکردند. با اين مولايي در زمان اختفا در تبريز تماس گرفته بودم. او جلساتي گذاشته بود و يک کسي که کارمند پست بود و به فداييان اسلام علاقهمند بود، که ديگر هم نديدمش، يکي دو شب آمد با موتور مرا به چند جا برد تا با بچهها تماس بگيرم. با اکبر پوراستاد تماس گرفتيم، با بعضي از دوستانمان تماس گرفتيم که آيا دوباره فعاليت بکنيم، يا نه؟
تا اينکه يک شب که من از منزل برادرم ــ که توي خيابان يخچال در خانيآباد بود ــ آمدم بيرون. ميخواستم وارد کوچهاي بشوم که شنيدم يکي گفت آقامهدي، تا برگشتم نگاه کنم، گفت: دستهايت را بگير بالا. من دست کردم تو جيبم که قرآن را بيرون بياورم و بگويم مسلح نيستم. گفت: دستهايت را تکان نده. فکر کرد من مسلحم. اينها دو نفر بودند به اسامي نصيري و بصيري، مأموران آگاهي که من را دستگير کردند. فورا يک ماشين جيپ جلو کوچه ايستاد. من را سوار جيپ کردند آوردند شهرباني. آنجا بود که سرهنگ معنوي را ديدم که گفتند اين دستگيرکننده نواب صفوي است. يک اطاق به من دادند. رحيمي رئيس آگاهي بود. همان موقع خواستند براي من قرار صادر کنند. من اعتراض کردم. آمدند يک چيزي ابلاغ کردند به من که با شخصي به نام سلمان خانلويي، در زماني که من توي خيابان يخچال بودم، دعوا کردهام و به او سيلي زدهام. بازپرس آن شب پنج هزار تومان براي من قرار صادر کرد. در حالي که چنين چيزي واقعيت نداشت؛ ساختگي بود.
يک روز مرا بردند پيش اين رحيمي که سرهنگ شهرباني بود. گفت: ميداني همه چيز تمام شده است. نواب صفوي هم کشته شده است، فداييان اسلام هم از بين رفتهاند؛ منتها تو بيا يک کاري بکن. اولاً اسلحهاي که داري به ما بده، در ثاني بيا با هم کار کنيم. گفتم: چطوري کار کنم؟ گفتش که ما چهل هزار تومان به تو ميدهيم، تو يک مغازه توي ناصرخسرو بخر، کاسب شو. آنجا را بکن کانون مخالفت. ضمنا ما هم زير نظر داريم. پيشنهاد سرهنگ نادي بود. گفتم: جناب سرهنگ، ببخشيد؛ ما از اين کارها نکردهايم اصلاً و از اين کارها نميکنيم هيچوقت. يعني ميفرمايي ما شغل جاسوسي را به عهده بگيريم، شغل آدمربايي را. اصلاً اين پيشنهاد يعني چه؟ گفت: در غير اين صورت، برايت تقاضاي اعدام ميشود. جانت در خطر است. گفتم: ميميرم، چيزي نيست. ما بايد ميمرديم، حالا اين هشت نه ماه هم که زنده مانديم، لطف خدا بوده است.
سرلشکر علوي مقدم که بعدها سپهبد شد، رئيس شهرباني بود. مرا بردند اتاق رئيس شهرباني. علوي مقدم به من گفت: نصايح رحيمي را گوش کن؛ تو بچه هستي، جاي پسر من هستي، آنچه را هم که از فداييان اسلام اطلاع داري، بگو. چون ما اگر تو را تحويل ارتش بدهيم، در آنجا اذيتت ميکنند. قبل از اينکه اذيتت کنند، به ما بگو. گفتم که من حرفي ندارم به شما بگويم و من نميتوانم پيشنهاد سرهنگ رحيمي را قبول کنم. گفت: اگر با ما باشي، از همين جا به منزل ميروي. از اينجا مسئله تمام است. چون ما نميخواهيم ديگر حرکت جديدي به نام مذهب به وجود بيايد، تو ميتواني، با همکاري با ما، اين حرکتهاي مذهبي را خنثي کني. بعد شروع کرد به گفتن حرفهايي از اين قبيل که کشور به سلطنت نياز دارد، به شاه نياز دارد. اگر کمونيستها بيايند روي کار، خوب است؟ در زمان شاه که شرع انور دارد ترويج ميشود، آيتاللّه بروجردي، دارد در قم تدريس ميکند و فضلا مشغول فعاليت دينياند. همة اينها ايجاب ميکند که اين حکومت بماند. ماندن حکومت هم به اين معني است که حرکتهايي که به وجود ميآيد، قبل از اينکه ثمرهاي از آن حرکتها در خارج منعکس بشود، بايد آنها را از بين برد. و شما از کساني هستي که ميتواني اين کار را بکني. عالمزاده هستي، پدرت در مشهد داراي موقعيت است، با مراجع ارتباط داري، با روحانيون ارتباط داري. ما هم به تو کمک ميکنيم. اول بايد ازدواج کني، زندگي تشکيل بدهي، نياز مالي داري، نياز ماليت تأمين ميشود.