ArticlesStatesmenWoman e-zineًRestorationAYAM contemporary Historical ReviewO.HistoryPublicationsViewpoints and untold eventswith caravan of history(doc)Foreign Policy StudiesNewsمصاحبهwith caravan of history(photo)conferences
» تاريخ شفاهي » تعقيب فدائيان اسلام، پس از مضروب شدن حسين علاء

کلمات کليدی :
 همه کلمات
تک تک کلمات

 

نشریه الکترونیکی بهارستان

137

پیشینه فرش 

 

 

جریان شناسی سقوط پهلوی
سیر تاریخی ممنوعیت حجاب
پاکسازی و مرمت اسناد تصویری
نجم السلطنه

اخبارNEWS

تازه‌هاي موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران در نمايشگاه کتاب تهران |+| سير تاريخي تحريم در کتاب «انديشه تحريم و خودباوري» منتشر مي‌شود ‎ |+|

Google

جوان و تاریخ

تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین(ع)در ایران با تکیه بر دوران صفویه

 

 

چند قطره خون برای آزادی

 

 

زندگی سیاسی و اجتماعی آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری

 

فصلنامه تاریخ معاصر 61-62

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 61-62

 

فصلنامه تاریخ معاصر 63

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 63

کتابفروشی سرای تاریخ

Adobe Reader V 8.0

20.8 MB

 

تعقيب فدائيان اسلام، پس از مضروب شدن حسين علاء 

مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي

 

دستگيري و شهادت سيد عبدالحسين واحدي و مخفي شدن عبدخدايي

 من چهل و چند روز در تهران بودم. توي اين چهل و چند روز، چند اتفاق افتاد. روزنامه‏ها نوشتند که برادر عبدخدايي با دو قبضه اسلحه کمري دستگير شد. برادر بزرگتري دارم به نام محمدتقي مجتهدزاده. حالا توجه کنيد که موضوع از چه قراري بوده: دوستان کاشاني ما، در زمان مرحوم نواب صفوي، آمده بودند توي خيابان صفاري، يکي‏شان به اسم سليماني، که جزو قاتلان دکتر برجيس هم بود، خواربارفروشي در آنجا باز کرده بود. يک روز مرحوم نواب صفوي روزنامه‏هايي که از لبنان همراهش آورده بود، روزنامه‏هاي مصري، مقداري از نامه‏هايي که براي او نوشته بودند، با دو قبضه اسلحه کمري، را مي‏گذارد توي يک چمدان، به اين آقاي سليماني مي‏سپارد.

 
خوب، من که از نواب صفوي جدا شدم، يکي دو روز بعد، تصميم گرفتم پيش سليماني بروم. يک روز سحر بود، سوار تاکسي شدم، رفتم خيابان صفاري. مغازه سليماني يک پستو داشت. من آن روز را، صبح تا شب، توي پستوي اين مغازه بودم. نظرم هم اين بود که دو اسلحه را از سليماني بگيرم، اما او هفت‏تيرها را به من نداد.
 
روزنامه‏ها نوشته بودند که سيد عبدالحسين واحدي در اهواز دستگير شد. متعاقب آن روزي که ما از مرحوم سيد عبدالحسين واحدي جدا شديم، او مي‏رود قم. در قم مراجعه مي‏کند به حبيب‏الله ترکمني که از فدائيان اسلام بوده، پولي از او به عنوان قرض يا هديه مي‏گيرد. با اسدالله خطيبي نامي سوار مي‏شوند مي‏روند اهواز. چون در اهواز جايي نداشتند، مي‏روند مسافرخانه و شب در آنجا مي‏مانند. شبانه، مسافرخانه‏چي به شهرباني اطلاع مي‏دهد. صبح مأمورين شهرباني مي‏ريزند سيد عبدالحسين واحدي و اسدالله خطيبي را دستگير مي‏کنند. مرحوم سيد عبدالحسين واحدي به بهانة قضاي حاجت مي‏رود دستشويي؛ اسلحه‏اش را مي‏اندازد توي دستشويي. اين اسلحه همان کلتي است که من از خانه مادر نواب صفوي آورده بودم.
 
اينها دستگير شدند و به تهران فرستادندشان. سليماني به من گفت: سيد عبدالحسين واحدي سالم وارد تهران شده و او را پيش بختيار فرستادند. در حالي که آن شب توي روزنامه خوانده بود که سيد عبدالحسين واحدي، که در جاده کرج در حال فرار بود، با شليک مأمورين کشته مي‏شود. سليماني هم نمي‏خواست خبر شهادت سيد عبدالحسين واحدي را به من بدهد. با خودش فکر کرد که بهتر است من بعدا باخبر بشوم. به من گفت که پستوي مغازه من، جاي امني نيست. توي اين پستو مردم مي‏آيند، مي‏روند، اگر يکي توي پستو تو را ببيند، دستگيرت مي‏کند. بعد من تصميم گرفتم جايم را عوض کنم. صبح آمده بودم، شب از آنجا آمدم بيرون. اسلحه و چمدان را هم به من نداد.
 
از آنجا آمدم منزل سيد ابوالفضل برقعي که امام جماعت مسجدي در خيابان شاهپور بود. و خانه بغل مسجد را هم در اختيار داشت. علت اينکه آمدم خانه سيد ابوالفضل برقعي اين بود که او، در جريان تشييع جنازه رضاخان، با فداييان اسلام همکاري کرده بود. بعد امام جماعت شده بود در مسجد قنات‏آباد؛ بعد هم در مسجد خيابان شاهپور، که امروز وحدت اسلامي است، امام جماعت بود. دامادي داشت به نام شيخ محمود اميري که از فداييان اسلام بود. يک داماد آذري هم داشت که مستأجر بود. من چند روزي هم رفتم اطاق استيجاري او، توي خيابان خيام، مخفي شدم. زمستان بود، کرسي گذاشته بودند. در چند روزي که توي خانه سيدابوالفضل برقعي بودم، با سيد محمود اميري تصميم گرفتيم کاري بکنيم. يادم هست که او گفت يکي از خويشان پدرزنم که قبلاً فرماندار بوده مقداري از اثاثيه‏اش را توي خانة پدرزنم گذاشته؛ از جملة آنها يک چمدان است. چون گفته به اين دست نزنيد، خطرناک است، فکر مي‏کنم توي آن اسلحه باشد. من با اين شيخ محمود اميري خلوت کرديم. و نگذاشتيم کسي بيايد. وقتي که آقاسيد ابوالفضل برقعي رفته بود نماز، درِ آن چمدان را باز کرديم، يک جعبه آهني پيدا کرديم. سنگين بود، فکر کرديم در آن اسلحه هست. ميخهايش را کشيديم، ديديم اسلحه نيست. در قديم به جاي اين نوارهاي ضبط صوت و سي‏دي صفحه گرامافون بود. چند صفحه گرامافون را توي چمدان گذاشته بود. چون گذاشته است توي خانه اين روحاني، نمي‏خواسته اينها بفهمند، به همين جهت گفته بود خطرناک است.
 
به هر جهت، هرچه اين در آن در زديم اسلحه گير بياوريم، گير نياورديم. يکمرتبه ديديم در همان شبها که ديگر من هم از شهادت عبدالحسين واحدي باخبر شده بودم، روزنامه‏ها نوشتند: برادر عبدخدايي با دو قبضه اسلحه کمري دستگير شد. من خيلي نگران شدم؛ بردارم که توي اين برنامه‏ها نبود، چطور شده با دو قبضه اسلحه کمري دستگير شده است. من رفته بودم خانه داماد برقعي مخفي بودم. داماد آقاي برقعي در چهارراه گلوبندک مي‏بيند برادر من يک پاکت ليموشيرين خريده دارد مي‏رود خانه‏اش؛ خانه‏اش هم سلسبيل بود. آهسته مي‏گويد داداشت را نمي‏خواهي ببيني؟ به هر حال، او را پيش من آورد. گفتم: تو را بازداشت کرده بودند؟ گفت: بله، آزاد شدم. قضيه جور ديگري است. آن روز او معتقد بود من خودم را معرفي کنم. من نکردم. گفتم: داستان چه بود؟ گفت: اين آقاي سليماني مرا ديد. چون مي‏دانست من برادر شما هستم، گفت: يک چمدان پيش من امانت است، بدهم خدمت شما؟ من گفتم: مانعي ندارد. چمدان را داد، من آوردم خانه. آقاي مظفر ذوالقدر توي اعترافاتش مي‏گويد: مرحوم نواب يک چمدان با دو قبضه اسلحه کمري در پيش شخصي به نام سليماني در خيابان صفاريه دارد. مي‏آيند سليماني را مي‏گيرند. سليماني هم مي‏گويد: من چمدان را تحويل برادر عبدخدايي دادم. مي‏آيند مرا مي‏گيرند. آقاي سليماني خوشبختانه يا بدبختانه، چمدان را باز مي‏کند. مي‏بيند دوتا اسلحه است. اسلحه را برمي‏دارد، قايم مي‏کند. چمدان و روزنامه‏ها و اينها را مي‏دهد به برادر من. هم سليماني دستگير مي‏شود، هم برادر من. برادرم را پيش مرحوم نواب صفوي مي‏برند، براي اينکه بگويد او بوده يا نه. نواب صفوي مي‏گويد: ايشان فقط برادر عبدخدايي است؛ هيچ دخالتي در جريانات ندارد و از محتواي اين چمدان هم بي‏اطلاع بوده است. آقاي سليماني هم مي‏گويد: از محتواي چمدان ايشان خبر نداشته است، من باز کردم، اسلحه‏اش را برداشتم، چمدان را دادم امانت به ايشان؛ چون وحشت داشتم. نتيجه‏اش اين مي‏شود که اخوي ما را، پس از شش شب نگهداري، آزاد مي‏کنند. برادرم آن شکنجه‏ها، آن وضع ناراحتيها را که مي‏بيند، فکر مي‏کند بايد من خودم را معرفي کنم. اما، من زير بار نرفتم. به برادرم گفتم: شتر ديدي، نديدي. مرا در اينجا نديدي. من خودم را معرفي نمي‏کنم. من چند روزي جايم را عوض کردم تا اينکه ديدم تهران وضعش طوري است که نمي‏توانيم اقدامي بکنيم، کاري از ما ساخته نيست.
 
 مواضع و اقدامات آيت‏اللّه بروجردي، در برابر اعدام نوّاب صفوي
فقط من توي اين مدت توانستم با مرحوم حاج شيخ علي‏اکبر صحت ــ که قبلاً از فداييان اسلام بود، بعد از 28 مرداد با جبهه ملي همکاري مي‏کرد و روزنامه مکتوب مصدق را در قم چاپ مي‏کرد و مي‏آورد تهران توزيع مي‏کرد. همچنين ايشان مسئول جمعيت امر به معروف و نهي از منکر تبريز هم بود ــ تماس بگيرم. شيخ علي‏اکبر صحت آمد پيش من، به او گفتم: اقدامي بايد بکنيم که نواب صفوي اعدام نشود. رفت خانه مرحوم بهبهاني، راهش ندادند؛ رفت خانه مرحوم کاشاني، محلي بهش نگذاشتند و اما مرحوم آيت‏اللّه بروجردي؛ هر شب، يا صحيح يا غلط، خبرهايي در روزنامه‏ها منتشر مي‏شد که بازجوييهاي نواب صفوي را به سمع آيت‏اللّه بروجردي مي‏رساندند. آنچه که مسلم بود، موضع بيطرفانه مرحوم آيت‏اللّه بروجردي نسبت به قضاياي انجام گرفته در آن اوضاع و احوال بود.
 
به طور کلي، ديدگاه مرحوم آيت‏اللّه بروجردي اين بود که حوزه را وارد سياست نکند؛ از سياسي شدن حوزه قم وحشت داشت، به اين عنوان که مبادا حوزه قم تعطيل بشود. امروز پس از 42 سال که از اين قضيه مي‏گذرد، گاهي من به گذشته برمي‏گردم، به انقلاب فکر مي‏کنم، آن ديدگاه آن روزم را که چرا آيت‏اللّه بروجردي رسما در جريانات دخالت نکرد و ناراحت بودم از اين قضايا، شايد آن ديدگاه را نداشته باشم. علتش هم اين است که من مثل آيت‏اللّه بروجردي، زمان رضاخان رانديده بودم؛ من مثل آيت‏اللّه بروجردي، بعد از مشروطيت را نديده بودم؛ من تمام تلاش قدرت حاکم را همراه با مسائل فرهنگي مربوط به سالهاي 1280 تا 1320 را نديده بودم که چگونه تلاش بر اين بود که حوزه‏ها را تعطيل کنند. در حالي که آيت‏اللّه بروجردي به فکر يک نهضت فرهنگي در حوزه‏ها بود. و به اين نتيجه رسيده بود که اگر بخواهد اين نهضت فرهنگي را ادامه بدهد، بايد حوزه‏ها را از سياست کنار نگهدارد.
 
خوب، اين تفکري بود که آيت‏اللّه بروجردي داشت که در نظام سلطه آن روز با مماشات با نظام سلطنتي، به نوعي به تربيت افرادي که توانمندي حرکت را دارند، بپردازد. اين نظر ايشان از جهاتي درست بوده است، منتها ما جوانهاي پرشوري بوديم و اين را درک نمي‏کرديم. از اين طرف ما ديدگاهمان اين بود که حکومت بايد اسلامي بشود تا حوزه‏ها هم تحت تأثير حکومت اسلامي شکوفا بشوند. در حالي که آيت‏اللّه بروجردي مي‏گفت: قبل از حکومت اسلامي بايد آدمها را براي حکومت اسلامي تربيت کرد. حالا شايد هم ديدگاهشان حکومت اسلامي نبود؛ ولي، به هر جهت، شيوه تربيت ايشان در حوزه خيلي مهم بود. به همين جهت مي‏بينيم که آيت‏اللّه بروجردي در آن مقطع هيچ دخالتي در سياست نمي‏کند.
 
حساب آيت‏اللّه بروجردي از مرحوم بهبهاني جداست. مرحوم بهبهاني دربار را قبول داشت و از آن تعريف مي‏کرد. به همين جهت، وقتي به او مراجعه مي‏کنند، با مراجعه‏کنندگان برخورد تندي مي‏کند. البته موضوع فدائيان اسلام را عده‏اي پيش آيت‏اللّه بروجردي به صورت ديگري نشان داده بودند. شايد اگر مي‏گذاشتند خانواده‏هاي مرحوم نواب صفوي و سيدعبدالحسين واحدي به آيت‏اللّه بروجردي دسترسي پيدا کنند، باز آيت‏اللّه بروجردي اقدامي مي‏کرد. اما بايد دانست در اطراف آيت‏اللّه بروجردي اشخاصي از قبيل شيخ علي لر و حاج احمد بودند؛ اينها سابقه اختلاف از زمان جريان جنازه رضاشاه با فدائيان اسلام داشتند. اصولاً موافق نزديکي فدائيان اسلام با آيت الله بروجردي نبودند. وابستگان به فدائيان اسلام را به منزل آيت‏اللّه بروجردي شايد اصلاً راه نمي‏دادند. آنها مرحوم بروجردي را نسبت به فدائيان بدبين کرده بودند؛ چنانکه در قضيه تشييع جنازه پهلوي به مرحوم آيت‏اللّه بروجردي اينجور رساندند که فدائيان اسلام مي‏خواهند حوزه را برچينند. اعمال آنها موجب برچيده شدن حوزه مي‏شود. خوب، به اين جهت مرحوم آيت‏اللّه بروجردي از کنار قضيه بي‏اعتنا مي‏گذشت و نسبت به جريان محاکمه نواب صفوي بي‏تفاوت بود. حالا در داخل بيت ايشان چه مي‏گذشت، نمي‏دانيم؛ آنچه در بيرون انعکاس داشت اين بود که مرحوم آيت‏اللّه بروجردي به اين قضايا بي‏اعتناست؛ در حالي که مرحوم آيت‏اللّه خويي در نجف مي‏خواست اقدام کند. بسياري از مراجع در قم مي‏خواستند اقدام کنند؛ ولي در رأس اين مراجع، مرحوم آيت‏اللّه بروجردي بود.
 
به هر جهت، من به وسيله شيخ علي‏اکبر صحت، سيد ابوالفضل برقعي، و مرحوم آقا سيد محمود طالقاني مي‏خواستم کاري بکنم، که نشد. در همان روزهاي اختفا يک شب دوباره رفتم به خانه مرحوم آيت‏اللّه طالقاني. خودش آمد جلو در. به من گفت: چرا آمدي؟ مگر نمي‏داني خانه من زيرنظر است؟ گفتم مي‏دانم. گفت: درست يک شب بعد از آنکه شما و مرحوم خليل طهماسبي از خانه من رفتيد، مأمورين ريختند خانه من را تفتيش کردند و تمام خانه را به هم ريختند. به او گفتم که شما براي زنده ماندن نواب صفوي و برادران زنداني اقدامي کنيد. گفت: متأسفانه دور و بر آقاي بهبهاني که نمي‏شود رفت. آقاي کاشاني هم که امروز نمي‏تواند اقدامي بکند. اگر قرار باشد اقدامي بشود، بايد از قم اقدام بشود يا از نجف. قم هم که نسبت به قضايا بي‏اعتناست. اين را جلو در خانه به من گفت. من هم داخل منزل نشدم. اقدامات ما ديگر ثمري نداشت. ديگران دستگير شده بودند. ما هم وسيله‏اي نداشتيم و جايي هم در تهران نداشتيم که مخفي بشويم. علتش اين بود که فداييان اسلام در تهران همه‏شان تحت پيگرد بودند. من به خانه آنها نمي‏توانستم بروم. خانه خويشان هم نمي‏توانستم بروم.
 
بازداشت عبدخدايي، پس از بازگشت از تبريز
به هر وسيله‏اي بود يک کاميوني آشنا پيدا کردم و به تبريز رفتم. به نظرم مي‏آيد اوايل دي‏ماه بود. دائيم، خاله‏ام و خيلي از خويشانم آنجا زندگي مي‏کردند. نيمه‏شب بود، وارد تبريز شدم. رفتم منزل دائيم.
 
تقريبا هشت ماه در تبريز ماندم که يادم است يک شب خوابي ديدم. البته حالا نقل آن رؤيا ضرري ندارد. به نظرم شب بيست و پنجم دي ماه بود؛ خواب ديدم که با نواب صفوي و واحدي داريم مي‏رويم. مرحوم واحدي به من گفت که آقا را زياد اذيت مي‏کنند، مي‏خواهم دعوتش کنم بيايد پيش خودم. خوب، من در تبريز اخبار را مي‏شنيدم. از تهران به من خبر مي‏دادند که بگيربگير است. به نظرم بعدازظهر 27 دي بود که در منزل خاله‏ام بودم. ساعت 2 بعداز ظهر بود. از راديو شنيدم که نواب صفوي و سه نفر از يارانش اعدام شدند. تأثير بدي روي من گذاشت. آن شب را نخوابيدم. اما کاري نمي‏توانستم بکنم. تا شهريور سال 35 در تبريز ماندم. در اوايل شهريور سال 35، اوايل شهريور، تصميم گرفتم برگردم به تهران.
 
به دو علت: يکي اينکه در تبريز خسته شده بودم. ديگر اينکه، تصور مي‏کردم آبها از آسياب افتاده است. فکر مي‏کردم ديگر شايد مرا نگيرند. با لباس مبدل با اتوبوس به تهران آمدم، رفتم منزل برادرم. يکي دو نفر از فداييان اسلام باخبر شدند که من آمده‏ام. اينها با من تماس گرفتند. قرار شد که دوباره جلساتي تشکيل بدهيم، بعضي از برادران فدائيان اسلام را دعوت کنيم بيايند. خيال مي‏کردم ديگر به طور جدي در تعقيبم نيستند؛ در حالي که در تعقيبم بودند. برادري داشتيم به نام مولايي که فوت کرده است. کفش‏فروشي داشت توي خيابان سلسبيل. رفته بودم به مغازه‏اش. نفهميدم چطور شد که باخبر شدند. به من گفت: برو زير ويترين. من را کرد زير ويترين کفش‏فروشي‏اش، يک مشت چرم هم گذاشت روي من. يک طبقه بالا کارگاه بود، من آنجا بودم. ديدم سه چهار نفر وارد شدند، شروع کردند به تفتيش کردن که اينجا يک نفر بود، نبود؟ کي بود اينکه آمده بود؟ شروع کردند به سؤال کردن. مثل اينکه در تعقيبم بودند تا آن مغازه؛ آنها را باخبر کرده بودند. مرا پيدا نکردند. با اين مولايي در زمان اختفا در تبريز تماس گرفته بودم. او جلساتي گذاشته بود و يک کسي که کارمند پست بود و به فداييان اسلام علاقه‏مند بود، که ديگر هم نديدمش، يکي دو شب آمد با موتور مرا به چند جا برد تا با بچه‏ها تماس بگيرم. با اکبر پوراستاد تماس گرفتيم، با بعضي از دوستانمان تماس گرفتيم که آيا دوباره فعاليت بکنيم، يا نه؟
 
تا اينکه يک شب که من از منزل برادرم ــ که توي خيابان يخچال در خاني‏آباد بود ــ آمدم بيرون. مي‏خواستم وارد کوچه‏اي بشوم که شنيدم يکي گفت آقامهدي، تا برگشتم نگاه کنم، گفت: دستهايت را بگير بالا. من دست کردم تو جيبم که قرآن را بيرون بياورم و بگويم مسلح نيستم. گفت: دستهايت را تکان نده. فکر کرد من مسلحم. اينها دو نفر بودند به اسامي نصيري و بصيري، مأموران آگاهي که من را دستگير کردند. فورا يک ماشين جيپ جلو کوچه ايستاد. من را سوار جيپ کردند آوردند شهرباني. آنجا بود که سرهنگ معنوي را ديدم که گفتند اين دستگيرکننده نواب صفوي است. يک اطاق به من دادند. رحيمي رئيس آگاهي بود. همان موقع خواستند براي من قرار صادر کنند. من اعتراض کردم. آمدند يک چيزي ابلاغ کردند به من که با شخصي به نام سلمان خانلويي، در زماني که من توي خيابان يخچال بودم، دعوا کرده‏ام و به او سيلي زده‏ام. بازپرس آن شب پنج هزار تومان براي من قرار صادر کرد. در حالي که چنين چيزي واقعيت نداشت؛ ساختگي بود.
 
يک روز مرا بردند پيش اين رحيمي که سرهنگ شهرباني بود. گفت: مي‏داني همه چيز تمام شده است. نواب صفوي هم کشته شده است، فداييان اسلام هم از بين رفته‏اند؛ منتها تو بيا يک کاري بکن. اولاً اسلحه‏اي که داري به ما بده، در ثاني بيا با هم کار کنيم. گفتم: چطوري کار کنم؟ گفتش که ما چهل هزار تومان به تو مي‏دهيم، تو يک مغازه توي ناصرخسرو بخر، کاسب شو. آنجا را بکن کانون مخالفت. ضمنا ما هم زير نظر داريم. پيشنهاد سرهنگ نادي بود. گفتم: جناب سرهنگ، ببخشيد؛ ما از اين کارها نکرده‏ايم اصلاً و از اين کارها نمي‏کنيم هيچ‏وقت. يعني مي‏فرمايي ما شغل جاسوسي را به عهده بگيريم، شغل آدمربايي را. اصلاً اين پيشنهاد يعني چه؟ گفت: در غير اين صورت، برايت تقاضاي اعدام مي‏شود. جانت در خطر است. گفتم: مي‏ميرم، چيزي نيست. ما بايد مي‏مرديم، حالا اين هشت نه ماه هم که زنده مانديم، لطف خدا بوده است.
 
سرلشکر علوي مقدم که بعدها سپهبد شد، رئيس شهرباني بود. مرا بردند اتاق رئيس شهرباني. علوي مقدم به من گفت: نصايح رحيمي را گوش کن؛ تو بچه هستي، جاي پسر من هستي، آنچه را هم که از فداييان اسلام اطلاع داري، بگو. چون ما اگر تو را تحويل ارتش بدهيم، در آنجا اذيتت مي‏کنند. قبل از اينکه اذيتت کنند، به ما بگو. گفتم که من حرفي ندارم به شما بگويم و من نمي‏توانم پيشنهاد سرهنگ رحيمي را قبول کنم. گفت: اگر با ما باشي، از همين جا به منزل مي‏روي. از اينجا مسئله تمام است. چون ما نمي‏خواهيم ديگر حرکت جديدي به نام مذهب به وجود بيايد، تو مي‏تواني، با همکاري با ما، اين حرکتهاي مذهبي را خنثي کني. بعد شروع کرد به گفتن حرفهايي از اين قبيل که کشور به سلطنت نياز دارد، به شاه نياز دارد. اگر کمونيستها بيايند روي کار، خوب است؟ در زمان شاه که شرع انور دارد ترويج مي‏شود، آيت‏اللّه بروجردي، دارد در قم تدريس مي‏کند و فضلا مشغول فعاليت ديني‏اند. همة اينها ايجاب مي‏کند که اين حکومت بماند. ماندن حکومت هم به اين معني است که حرکتهايي که به وجود مي‏آيد، قبل از اينکه ثمره‏اي از آن حرکتها در خارج منعکس بشود، بايد آنها را از بين برد. و شما از کساني هستي که مي‏تواني اين کار را بکني. عالم‏زاده هستي، پدرت در مشهد داراي موقعيت است، با مراجع ارتباط داري، با روحانيون ارتباط داري. ما هم به تو کمک مي‏کنيم. اول بايد ازدواج کني، زندگي تشکيل بدهي، نياز مالي داري، نياز ماليت تأمين مي‏شود.
 



نام:                
*رايانامه( Email):
موضوع :
*نظر شما:


تماس با ما : 38-4037 2260 (9821+) -

کليه حقوق اين سايت متعلق به موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران مي باشد
درج مطالب در سایت لزوماً به معنی تاييد آن نيست

استفاده از منابع اين سايت با ذکر ماخذ مجاز است
بهترین حالت نمایش: IE8 یا نسخه بالاتر


 
www.iichs.org