مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
ناصر فخرآرايي يک آدمي است که خودش را به آيتاللّه کاشاني نزديک کرده. آن موقع، چند تا روزنامه بود که در تهران منتشر ميشد، مثل آيين اسلام و پرچم اسلام. پرچم اسلام مال دکتر فقيهيشيرازي بود. اينها هم با منزل آيتاللّه کاشاني ارتباط داشتند. مرحوم آيتاللّه کاشاني نامهاي به دکتر فقيهي شيرازي مينويسد و ناصر فخرآرايي را معرفي ميکند. اين شخص ميرود يک کارت خبرنگاري از دکتر فقيهي شيرازي ميگيرد. با کارت خبرنگاري نشريه پرچم اسلام به دانشگاه ميرود. حالا آيا جريان ناصر فخرآرايي، يک جريان ساختگي بوده؟ آيا، آنطور که در پروندهاش منعکس است و آقاي سرهنگ شاه قلي وکيل مدافعش گفته، زني انگليسي با اين ارتباط داشته که مردي که به شاه تيراندازي ميکند، از طريق مرزهاي پاکستان به هند ميرود؟ آيا اين ترور اصلاً گلولههايش قلاّبي بوده و منظور اين بوده که حزب توده را منحل کنند؟ آيا خود ناصر فخرآرايي عضو حزب توده بوده و بعد به آيتاللّه کاشاني نزديک شده؟ اينها هنوز در هالهاي از ابهام است. من يکي از دوستان ناصر فخرآرايي، به نام حسين حداد، را در زندان برازجان ديدم که تودهاي هم شده بود. هرقدر با او گفت و گو کردم، چيزي نفهميدم. اصولاً اين ترور چرا، چگونه، براي چه انجام گرفته است؟ مدرک قابل استنادي هم به دست نيامد. آنچه مسلّم است، بعد از تيراندازي به طرف شاه، بعد از پانزده بهمن 1327، ارتش کلّية دستجات مخالف شاه را تحت پيگرد قرار داد.
حزب توده در سالگرد دکتر تقي اراني ــ که در سال 1318ش در زندان قصر به قولي به دست پزشک احمدي کشته شده بود ــ در ابن بابويه سالگرد برايش گرفته بود. از نواب صفوي شنيدم که گفت: روزهاي قبل از 15 بهمن سال 1327، من در قم سخنراني ميکردم ــ اين عين داستان است که من براي شما ميگويم ــ در بالا سر قم هم صحبت ميکردم. منبرم شديدا ضد دولتي بود. يک روز به من گفتند: آيتاللّه کاشاني با تلفن با شما کار دارد. من رفتم با آيتاللّه کاشاني صحبت کردم. آيتاللّه کاشاني به من گفت: به آن بابا حمله نکن. من فکر کردم گزارشهاي غلطي به آيتاللّه کاشاني دادهاند؛ منظورش اين است که نسبت به آيتاللّه بروجردي، که در سياست دخالت نميکند، چيزي نگويم. بعدا که آيتاللّه کاشاني من را ديد، گفت: من گفتم به آن بابا حمله نکن، منظورم شاه بود. منظورم اين بود که به شاه در حوزه با تندي حمله نکن. نواب گفت: من هم چون متوجه نبودم، شديدا در بالا سر قم، به شاه حمله ميکردم، به سلطنت حمله ميکردم. حتّي منبر را از بالا سر قم بردند، من روي دوش مردم صحبت کردم و گفتم: هنوز نسيم فتح و ظفر بر پرچم پرافتخار اسلام ميوزد. گفت: من هم از جريان 15 بهمن بياطلاع بودم. نميدانم به چه مناسبتي در چهاردهم بهمن صحبتهايم تمام شده بود. آن روزي هم که شاه ترور شده بود، با ماشين حرکت کرده بودم بيايم تهران. وقتي تيراندازي به شاه شد و حکومت نظامي اعلام شد و زماني که در قم دستور دستگيري من را دادند، من توي جادة تهران ـ قم بودم. آن موقع هم جادة تهران ـ قم، آسفالت نبود، پنج ساعت راه بود. وقتي مأمورين توي آن خانهاي که من بودم ميريزند مرا بگيرند، ميبينند که من نيستم. متوجه ميشوند که من رفتهام؛ ولي متوجه ساعت رفتنم نميشوند. من هم فکر نميکردم تحت تعقيبم، چون اصلاً در جريان نبودم. آمدم تهران، گفتند: به شاه تيراندازي کردهاند. حتّي صبح آن روز مراجعه کرده بودم به داروخانه براي خانوادهام دوا بخرم؛ يکمرتبه خبردار شدم که شب قبل سرتيپ دفتري ــ رئيس شهرباني ــ به منزل آيتاللّه کاشاني يورش برده، نصف شب توي گوشش زده، و او را دستگير و به خرمآباد تبعيدش کردهاند. اين ديگر براي ما قابل هضم نبود. خوب، آيتاللّه کاشاني بعدها به نواب گفت: من به تو گفتم به آن بابا حمله نکن، منظورم شاه بوده است. مرحوم نواب متوجه نشده که چه کسي را ميگويد.